– حاجی ما.. ای حسین نامی که میگی نمیشناسیم اینجا، اَ بچههای ای (این) محل نی مُلتَفتی؟
اَیه (اگه) هم باشه، دیگه کَفتر جلدِ ای محل نی، برو رد کارت خوشتیپ!
گفت و فیلترِ سیگار را لابهلای انگشتهایش مچاله کرد.
بویِ گند فاضلاب فضا را پر کرده بود، دو طرفِ کوچه پیر و جوان، زن و مرد پایِ بساطِ قمار و الکل و مواد نشسته و صدایِ کریح خنده و عربدههایشان گوشم را آزار میداد.
بالاجبار روبرویِ پیرمردِ نعشهای که از دردِ خماری یک لحظه در جایش ثابت نمیماند نشسته و پچ زد:
– پدرجان یه دیقه منو نیگا، این حسینی که من میگم مثل اینکه ساقیه! مطمئنی نمیشناسیش؟
جوابی نداد و بجایش تا شانه رویِ زمین خم شد.
نچی زیرِ لب گفته و به پشتِ سر، گردن چرخاندم.
فهیمه یک لنگهِ پا کنارِ تیر چراغ برق ایستاده بود و همین که نگاهم را معطوف به خودش دید، دستی برایم تکان داد.
از روبرویِ پیرمرد بلند شده و با گامهایی بلند خودم را به سمتش رساندم.
بالافاصله پرسید:
– چیشد؟
– هیچی! هیچکس نمیشناستش، مطمئنی اسم واقعیش حسین بوده؟
شانه بالا انداخت و کمی سکوت کرد:
– نمیدونم، یه رودهی راست تو شکمش نبود، بعد از اون ماجرا هم به زورِ گریه و التماس حاضر شد دو سه بار در هفته بیاد سر وقتم و مسئولیت اون بچه رو قبول کنه!
سری به نشانهی تایید تکان دادم، بجز صدایِ تیر آهن و گه گاهی صدای عربده، صدایِ دیگری به گوشم نمیرسید.
به شیشهی شکستهی ساعتِ فهیمه خیره شده و لب زدم:
– ساعت چنده؟
– یک ربع به سه، چطور؟
تلفنم را از جیبِ شلوار بیرون آورده و صفحهاش را روشن میکنم.
عکسِ نیم رخِ خوابیدهی ملیسا را که صفحهی گوشیام را زینت داده بود از نظر گذرانده و همانطور که شمارهاش را میگیرم، پاسخ میدهم:
– ساعت قرصای ملیسائه، یه خورده حواس پرته زنگ میزنم یادش بندازم!
دو بوقِ بیشتر نخورده بود که صدایِ نازک و غرقِ خوابش بلند شد و من بی توجه به نگاهِ عجیب و غریبِ فهیمه، دو قدم فاصله گرفتم:
– هوم؟
لبخند گوشهی لبم نشسته و آهسته پاسخ دادم:
– هوم چیه بی ادب؟ به شما یاد ندادن وقتی شوهرت زنگ میزنه باید بهش بگی سلام؟
تخس و لجوج پاسخ داد:
– همون شوهری که صبح بدون خداحافظی رفته بیرون و یه خبرم به زنش نداده؟
که وقتی بیدار میشه جای خالیش تو پرش نزنه، همون شوهرو میگی آقا غیاث؟
سنگینی نگاهِ فهیمه آزارم میداد که رو برگرداندم..
لبخندم اینبار پهن تر رویِ لبم نشست و با نوکِ کفشم سنگ ریزه هایِ کفِ زمین را پخش کردم:
– دیشب تا صبح تو بغلم چلونده شدی کمت بود؟ بهونه گیریت واسه چیه دیگه؟
ناز به سانِ سوزنی در صدایش موج گرفت!
پچ پچ کنان در حالی که میدانستم گوشهی لبِ لعنتیاش را به دندان گرفته پچ زد:
– اون دیشب بود، این امروزه! فعلاً باهات قهرم تا بعدا ببینم چی پیش میاد!
صدایِ تاکید وارِ فهیمه عیشم را کور کرد و لبخند را به آنی از روی لبهایم پراند:
– آقا غیاث دیر شد!
ملیسا پشتِ خط ساکت ماند و خدا مرا لعنت کند که هر روز بیشتر از روزِ قبل مایهی عذابش بودم!
نفسم را کلافه بیرون فرستاده و چشم غرهام بجایِ فهیمه، به دیوارِ روبرو کوبیده شده و آهسته میگویم:
– برسم خونه بهت توضیح میدم کوچولوم خب؟ به خدا اونطوری که فکر میکنی نیست!
دمی عمیق گرفت و صدایِ لرزانش استخوانهای شانهام را محکم لرزاند:
– دیشب واست قصهی حسین کرد شبستری رو میخوندم نه؟
حتی دیگه ازت توضیحم نمیخوام میدونی چرا؟ چون میترسم مثل دیشب تو تک به تکِ حرفات یه دروغ به ریشم ببندی و بگی ملیسا هم که خر، باورم میکنه!
اینکه بهم داری ثابت میکنی، تو هر حرفت یه دروغه…داره منو میکشه!
صدایِ بوقِ آزاد چاهسارِ گوشم را پر کرد.
پلکهایم را محکم رویِ هم کوبیدم و دستی به شقیقهی نبض دارم کشیدم.
حرفهای ملیسا از یک طرف، پافشاریِ فهیمه از طرفِ دیگر کفرم را در اورده بود.
حرص در جمجهام تپید و اهسته لب زدم:
– فهیمه خانم، قصدتون از این کارا چیه؟
این صدا بلند کردنا، اون حرفایِ دیروزتون، شما یه کار از من خواستی منم گفتم چشم، مشکل چیه دیگه؟
ابروهایِ کم پشتش را بهم گره زد و طوری خیرهام که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است!
– منظورتون چیه؟
با انگشت به انتهایِ کوچه اشاره کرده و پچ میزنم:
– هیچی، ولی ته کوچه بن بسته فهیمه خانم! فکر کنم دنبالِ آق حسین گشتن واسه امروز بسه!
از فردام لازم نیست شما دنبال من را بیفتی، خودم اینجاهارو عین کف دستم بلدم.
گرهی کورِ ابروهایش را به رخم کشید و لب به اعتراض گشود:
– نمیشه، من باید بیام!
زبانم را سریع غلاف کرده تا مبادا حرفِ نامربوطی به زبان بیاورم.
گوشی را مابینِ دستهایم مشت کرده و اهسته لب زدم:
– فهیمه خانم همین که من گفتم، شما میخوای من کارتو واست انجام بدم یا نه؟
دستهایش را در بغل جمع کرده، پوزخندی کنجِ لبهای ترک خورده اش نشاند:
– چرا اینقدر شما ادعاتون زیاده؟
یه جوری منم منم میکنید انگار آسمون سوراخ شده تو فقط ازش افتادی پایین!
بعدشم شما انگار یه چیزایی رو یادت رفته!
این زن انگار قصد داشت تا ابد منتِ نجات دادنِ زندگیِ ملیسا را به دوشم بیاندازد!
نفس از لابهلای لبهایِ بهم چفت شدهام بیرون خزید و گفتم:
– یادم نرفته نه! ولی دلیل این همه منتو نمیفهمم! واسه خواهرت بوده نه من!
الان میخوای چیکار کنی؟
بری مغز و استخونتو بکشی بیرون که تمومش کنی این حرفای مسخره رو؟
الانم ملیسا…بخاطر تو ناراحت شد!
شانههایش تکانی نامحسوس خورد، بدون اینکه خودش را ببازد گفت:
– چون زنِ تو ناراحت میشه من نباید حرف بزنم؟ قرار نیست تموم عالم و ادم به خواستهی تو و زنت باشن، میشه؟