چشمانم را بستم و دستانم را دراز کردم:
-بیا… بیا دستم رو بگیر… همین که دستم رو بگیری کافیه، هیچی هم نگفتی، نگفتی!
چشمانم را بیشتر روی هم فشردم، آرامآرام خم شدم و نشستم. پنهان شدم پشت نردهها… کاری کردم قله گمم کند. سرک بکشد و دنبالم بگردد، اما پیدا نکند! دوست نداشتم فکرهایم را ببیند. میخواستم بیصدا جولان بدهم.
حضور بهزاد را پشت سرم، درست مثل وقتی که نزدیک پلهها بودیم حس میکردم. لازم نبود بچرخم تا او را ببینم. نچرخیده میدیدمش. اینبار چشمانش کامل روی من بود، با لبخند و بیحرف نگاهم میکرد، نگاهی شبیه به وقتی که پرسید: “میخوان از یه سالاد تعریف کنن نمیگن چه سالاد خوشمزهایه؟” با فشار دیگری که به چشمانم آوردم، نگاه بهزاد هم عوض شد، این بار به موهای بدون شالم نگاه میکرد، نگاهی بیپروا، اما کوتاه! شبیه به بیپروایی کوتاهش در ویلای چالوس! سیب مینیاتوری را هم در دستانش میدیدم. چه کرده بود آن شب با ابراهیم؟! خیلی راحت دست رد به سینهاش زده و بخش زیادی از سالن را زیر پا گذاشته بود تا سیب را به من بدهد. سرشاخهی بید کندنش! چهقدر دلم میخواست امشب صبح شود و یکبار امتحان کنم حین راهرفتن، پنجهدرپنجهی بید انداختن را.
چشمانم را باز کردم. پشت هم باز و بسته میکردم تا به نور کم اطراف عادت کنند.
از جا بلند شدم. فکر بهزاد را هم با خودم به اتاق بردم. به سمت کمد رفتم. از کشو گوشوارهام را بیرون آوردم. کف دستم گرفتم و به آنها نگاه کردم. به دو مثلثی که شکل هم نبودند: “چرا یکیش پره، یکیش خالی، چرا فکر میکردم اینطوری قشنگتره؟!”
گوشوارهها را سریع به سرجایش بازگرداندم و روی تخت دراز کشیدم. از لحظهی خروج از ساختمان پزشکان و دیدن بهزاد، تا لحظهی خداحافظی و رفتنش از خانه را دوباره مرور کردم.
صبح که عمه میرفت، آقاکیوان همراهیاش نکرد و در خانه ماند. خودش صبحانهی مادرش را داد. اول فکر کردم برای وقتگذراندن با حاجخانم در خانه مانده است، اما بعد از اتمام صبحانه، وقتی میخواستم از روی صندلی بلند بشوم، با بالاآوردن دستش، گفت:
-النازجان، اگه کاری نداری، میخوام در مورد یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
دستم را بند میز کردم و نشستم، به صورتش خیره شدم، لبخند زد، ترسیدم، دامنم را پایینتر کشیدم. حاجخانم هم به من نگاه میکرد.
-بفرمایید، آقاکیوان، چیزی شده؟
خودش را به جلو کشید. هنوز لبخند داشت، اما ترس من سرجایش بود.
-النازجان، این چندماهی که پیشمون بودی، خدا رو شکر هیچ مسئلهای باهات نداشتیم.
قلبم تندتند میزد، اگر آن لحظه مطمئن نبودم که هیچکس نمیتواند ذهن آدمها را ببیند، حتماً بلند میشدم و تندتند میگفتم: “نهنه، من با بهزاد کاری ندارم.”
نیمنگاهی به حاجخانم انداخت و ادامه داد:
-این یه خرده عجیبه که هم من و عمهت، هم حاجخانم صددرصد ازت راضی هستیم و هیچ مسئلهای از سمت تو نیست که آزارمون بده. معمولاً آدما، حتی اونایی که خیلی با هم جورن، یه چالشایی دارن؛ که خب انگار تو یه جوری مدیریت کردی که که من بهش میگم: “مدیریت بدون خطا”، برای همین میگم عجیبه!
“مدیریت بدون خطا” آرامم کرد. باور کردم همانی که گفت هستم.
دستانم را بالا آوردم و روی میز گذاشتم:
-نه اینطور که میگید نیست، همه با من مدارا میکنن…
با لبخند رو به حاجخانم گفتم:
-حاجخانوم از همه بیشتر! من مطمئنم خیلی از کمکاریهام رو ندید گرفتن.
حاجخانم اخمی کرد:
-من عادت ندارم کمکاریِ کسی رو ندید بگیرم، از الان تا فردا صبحم بگی، کیوان باور نمیکنه، چون من رو خوب میشناسه!
آقاکیوان خندید. همه چیز خوب بود، من آرام شده بودم و دیگر هیچ ترسی از هیچ چیز نداشتم. منتظر نشستم تا ادامهی حرفهای آقاکیوان که بعد از خندیدن، نگاهش را به سمتم هدایت کرده بود، بشنوم:
-النازجان، انگار چند وقت پیش به عمهت گفته بودی که محرم و صفر سالهای قبل میرفتی اراک، امسال اگه نری نمیشه و مامانت اینا منتظرن.
زل زد به چشمم:
-میخوام از همون شیوهی مدیریت بدون خطات استفاده کنی و یه چارهای برای این مشکل پیدا کنی، میدونی که عمهت از آخر مهر تا آخر آبان نیست، بیشتر از هر وقت دیگهای بهت نیاز داریم.
سر تکان دادم و تأیید کردم. گفتم که میمانم و به اراک نمیروم. در حالی که اصلاً نمیدانستم به بابا و مامان، وقتی که میدانستند هیچ برنامهی عروسی در ماه محرم نداریم، چه بگویم. چگونه مدیریت کنم، تا بیخطا باشد.
تمام مدتی که در تراس، موهای نمدار حاج خانم را شانه میزدم، به این موضوع فکر میکردم. میدانستم راضیکردن مامان سخت است، اما غیر از خواستهی آقاکیوان، خود من هم اصلاً دلم نمیخواست به اراک برگردم!
کیان با دویدنش به سمت ما، فکرها را بهطور موقت از من دور کرد. بلندبلند گفت:
-الناز، بیا کمک کن آماده بشم، عموبهزاد گفت زودتر میآد دنبالم.
شانه را محکمتر در دستم گرفتم. حاجخانم کامل به طرفش سرچرخاند:
-به تو گفت، کِی؟
کیان بلند جواب داد:
-همین الان، خودم بهش زنگ زدم.
حاجخانم چینی بر پیشانیاش انداخت:
-پس بگو! اینقدر زنگ زدی بهش که کلافه شده، گفته زودتر میآد دنبالت.
کیان اخم کرد:
-نه بهخدا، من فقط ازش پرسیدم کی میآی، گفت برو آماده شو دارم میآم.
حاجخانم سری تکان داد:
-باباجونت بالاست، برو بگو آمادهت کنه.
من و کیان همزمان جواب دادیم. او گفت: “نه رفته بیرون” و من گفتم: “نه نیستن”. کیان با بالا و پایین پریدن، گفت:
-باباجون رفته بیرون، گفت زود برمیگرده.
حاجخانم نگاهش را در حیاط گرداند:
-کِی رفته، ماشینش که تو حیاطه، با چی رفته؟
کیان جوابی نداشت.
-بدون ماشین رفتن، گفتن زود برمیگردن.
سر تکان داد و سکوت کرد، اما شانه را که دوباره به سرش کشیدم، با غرغر گفت:
-بند نمیشن توی خونه، مثلاً قرار بود امروز کاروبار تعطیل باشه، عجیبه که شب رو راضی میشن توی همین خونه بخوابن.
سرش را کمی به طرفم کج کرد:
-دستت درد نکنه، النازجان، تو دیگه برو کیان رو آماده کن که بهزاد میآد معطلش نشه.
سرم را به طرفش خم کردم:
-یه چیز بپرسم، حاجخانوم؟
لبخند روی لبانش آمد، انگار که حس کرده بود سؤالم خیلی جدی نیست.
-کدوم یکی از بچههاتون رو بیشتر دوست دارین؟
دستان لرزانش را بالا آورد و به سمت خانه گرفت:
-برو جانم، کیان رو آماده کن، سربهسر من نذار!
خندیدم و به طرف کیان رفتم. دستش را گرفتم و پلهها را یکیدوتا بالا رفتیم. آنقدر خوشحال بود که اعتراضی به تندتند راهرفتن من نمیکرد. حتی در اتاق وقتی لباسهای متفاوت را بر تنش امتحان کردم، هیچ گلهای نداشت.
صدای ماشین بهزاد که آمد، دیگر حریفش نشدم. عمویش آمده بود و او سر از پا نمیشناخت. بعد از رفتنش خودم را در آینهی اتاقش تماشا کردم. آینهاش برای من کوچک بود. باید خیلی عقب میرفتم تا سرتاپای خودم را ببینم. شالم مشکی ساده بود و آرایشی هم روی صورتم نداشتم. دیروز خیلی زیباتر بودم! تنها توانستم موهایم را که سفت بسته بودم شل کنم و کمی به صورتم نزدیکتر کنم. تنها چیزی که در ظاهرم دوست داشتم، دامن کلوش چهارخانهام بود. کمرم را باریکتر نشان میداد و قدم را بلندتر؛ افسانه عاشقش بود و او از همهی ما خوشسلیقهتر بود!
بیرونرفتن از اتاق کیان راحت بود، اما وقتی نرسیده به راهپلهها، صدای حرفزدن بهزاد را شنیدم، همه چیز سخت شد. حتی دیگر بستن چشمها وگرفتن گوشها هم فایده نداشت. من میتوانستم در هر صورتی بهزاد را ببینم و صدایش را بشنوم. آرامآرام از پلهها پایین رفتم. پشت به من، بین دو مبل، دو زانو رو به کیان نشسته بود و داشت موهای جلوی سرش را که من آن همه برای بالاماندنشان زحمت کشیده بودم، به هم میزد. از جا بلند شد:
-حالا خوب شد!
شکل لباسپوشیدنش مثل دیروز نبود. تیشرت سفیدِ آستینکوتاهی پوشیده بود، با شلوار جین مشکیرنگ. حضورم را احساس کرد، به سمتم برگشت. اینبار در سلامگفتن پیشقدم نشدم. نه اینکه از عمد باشد، جا ماندم. نتوانستم لبازلب باز کنم. او هم بدون سلامگفتن شروع کرد:
-اینجوری بهتر نشد الناز؟
موهای کیان را مثل موهای خودش به سمت جلو آورده بود. چشم گرفتم. هدف نگاهم کیان شد و اینطور توانستم قدم بردارم.
-اینطوری آقاکیوان خوششون نمیآد!
دستم که روی شانهی کیان قرار گرفت، دوباره نگاهش کردم. لبخندی نیمبند روی لبش بود:
-یعنی میخوای بگی بهتر من میدونی کیوان از چی خوشش میآد؟
لبخند زدم:
-نه، اما در این مورد مطمئنم!
شمردهشمرده جواب داد:
-النازخانوم، این قدر مطمئن حرف نزن. یه لطف کن برو اون کلاه زردِ کیان رو بیار که تیپش تکمیل تکمیل بشه. بعدشم برو از کیوان بپرس چطوری دوست داره.
دست از روی شانهی کیان برداشتم:
-الان کلاهش رو میآرم، ولی میدونم این مدلی که شما درست کردین رو اصلاً نمیپسندن!
ابرویی بالا انداخت، همراه با نگاهی خیره. فرصت ندادم تا حرفی بزند. تند از کنارش رد شدم و به طبقهی بالا رفتم. پشت در اتاق کیان لحظهای کوتاه مکث کردم، اما با دیدن آینه سریع به آن سمت رفتم. نفسنفسزدنم مقابل آینه آرام گرفت. آن نگاه خیرهی آخرش، آن نگاه ناباور یا شاید از سر تعجبش، برای چه بود، نفهمیدن معنای نگاهش، میتوانست من را بکشد. کاش میشد به او بگویم موهای درهمبرهم جلوی سر، همانقدر که به کیان نمیآید، به تو میآید؛ خیلی هم میآید!
هر بار که در کمدِ لباس کیان را باز میکردم، کلاه زردش را میدیدم؛ اما این بار پیداکردنش طول کشید. تا آن را دیدم سریع برداشتم و بیرون رفتم. آقاکیوان به خانه برگشته بود. قدمهایم را تند کردم، دو پله بیشتر پایین نرفته بودم که صدایش را شنیدم:
-موهای کیان چرا این شکلیه، از جنگ برگشته؟
دو پلهی دیگر که پائین رفتم، جواب بهزاد را شنیدم:
-داری چیکار میکنی کیوان؟ میریم باشگاه، نمیبرمش وسط جلسهی مامانش که اینطوری اتو کشیدی به سرش!
میانهی پلهها ایستادم. لبخند روی لبم را خوردم. میخواستم پایین بروم، اما بهزاد قدمی به عقب برداشت و پایین پلهها ایستاد. هنوز من را ندیده بود، چون با نگاهی خیره به جایی نگاه میکرد که احساس میکردم آقاکیوان و کیان ایستادهاند. نگاهش ناراضی به نظر میرسید. آقاکیوان بلند گفت:
-تو برو زن بگیر موهای پسر خودت رو عجقوجق کن، به پسر ما کار نداشته باش.
اخم کرد و خواست قدم دیگری به عقب بردارد، که متوجهی من شد. فقط خودش میتوانست من را ببیند. شانههایم را بالا آوردم. سرم را کمی کج کردم و با لبخند ابروهایم را به معنی “بفرما” بالا انداختم. ابروهایم را نه یکبار، دوبار پشت سر هم بالا بردم. ماتش برد. همانطور سرش را کج نگه داشت و نگاهم کرد. لحظهای نگاهش پایین آمد، چشم گرفت، مکث کرد، اما سریع چشمانش را بالا آورد و خیرهتر نگاهم کرد. کاملاً به سمتم چرخید. جدیتر از تمام مدتی که سر مدل موهای کیان چانه میزدیم، گفت:
-کلاه دیگه به دردش نمیخوره!