با حرف عمه نشد نگاه از بهزاد بگیرم! واضح بود عمه میخواهد او هر چه زودتر برود تا با من حرف بزند، یا شاید هم نمیخواست بهزاد با بیشتر ماندنش وضعیت من را تجزیهوتحلیل کند؛ قطعاً تعلل بهزاد راه را برای چارهجوییهای زیرکانهی عمه میبست. بهزاد سری برایش تکان داد و با یک نگاه کشدار به من، چشم گرفت و به آن طرف خیابان رفت.
همین که سوار ماشینی که دیشب هدیه گرفته بود، شد؛ عمه قدمی به جلو برداشت و با نگاهی خیره به من گفت:
-صورتت رو دیدی؟! همینطوری وایستادی تا بهزاد بفهمه یه چیزی شده؟ خب بیا تو دیگه!
چشم گرفتم و به طرف در قدم برداشتم. عمه از پشت سرم پرسید:
-گوشیت برای چی خاموش بود الناز؟ کجا بودی اصلاً تا این موقع شب؟
هزارویک دروغ میتوانستم بگویم، اما میخواستم همین لحظه با عواقب راستگفتنم روبهرو بشوم به جای اینکه ترس هر لحظه برملا شدن دروغم، در خواب و بیداری آرامش را از من بگیرد:
-خودم خاموشش کردم؛ نمیخواستم با کسی حرف بزنم…
زمزمه کردم:
-نمیخواستم ببینم سپهر پشت سر هم زنگ میزنه!
سریع پرسید:
-با سپهر بحثت شده؟
وقتی جوابی ندادم در را هل داد:
-بیا بریم تو ببینم چی میگی، با این دیراومدن و گوشیخاموشکردنت شاخکهای همه رو فعال کردی…
پا که به حیاط گذاشتم، حین بستن در ، با سر اشارهای به بیرون کرد:
-بهزاد ساعت نه باید میرفت مهمونی، اومد دید حاجخانوم هی میگه دیر کردی، پشت هم باهات تماس گرفت. دیدن گوشیت خاموشه نگران شدن. منم هر چی میگفتم الناز بهم گفته دیر میآد، بهزاد و کیوان دستبردار نبودن که! الان رفتیم داخل بگو دوستت حالش بد شده، بردیش دکتر!
دستانش را بالا آورد:
-تو گفتی تا ساعت نه خونهم، منم بهشون همین رو گفتم، یه زنگ میزدی که دیرتر میآی…
بیرمق با کلماتی که نمیتوانستم راحت پشت سر هم ردیفشان کنم، گفتم:
-عمه… مهلت بده… حرف بزنم.
آرام به طرف درخت بید قدم برداشتم و او هم به دنبالم آمد. نیمنگاهی به خانه انداخت و لحظهای کوتاه به صورتم خیره ماند و بعد پرسید:
-چی شده، سر چی دعوا کردین با سپهر؟
به زور توانستم کیفم را نگه دارم:
-دعوا نکردیم!
ابروهایش بالا رفت. ادامه دادم:
-به هم زدم باهاش!
لبهای عمه برای گفتن حرفی از هم فاصله گرفت، اما وقتی دید من هنوز حرف برای گفتن دارم، خاموش ماند.
-در مورد کارمم راستش رو بهش گفتم. گفتم خونهی عمهم از پسر و مادرشوهرش نگهداری میکنم.
دستم را بالا بردم و به زیر چشمانم کشیدم تا اشکهایم را پاک کنم:
-خیلی عصبانی شد. کلی حرف نامربوط گفت، منم همینطور!
دستم را تا پیشانیام بردم:
-زیاد حرف زدیم، الان نمیکشم بگم همه رو!
نزدیکتر آمد:
-سر این که بهش گفتی اینجا کار میکنی دعوا کردین؟
“اوف”ی گفتم و سرم را به دو طرف تکان دادم:
-نه، عمه، نه! موضوع دعوای بین ما خیلی ربطی به اینجا کارکردنم نداشت!
زل زدم به چشمانش و با صدایی دورگه گفتم:
-بهش علاقه ندارم، دیگه نمیخوامش! دوست ندارم حتی یه بار دیگه باهاش تلفنی حرف بزنم، چه برسه به ازدواج، نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمش!
نگاهم را بین سرشاخههای بید که تا نزدیک شانهی عمه آمده بودند، گرداندم:
-دلم میخواست اینا رو چندین و چندبار بلندبلند بهش بگم، اما نتونستم. دلم سوخت. هی حرف رو پیچوندم. هی از کارم گفتم تا زده بشه، هی از این شاخه به اون شاخه پریدم تا یه جوری بگم که ناراحت نشه… اصلاً نمیفهمید من چی میگم. نمیخواست بشنوه راضی به ادامهی رابطهمون نیستم!
عمه مات مانده بود.
-عمهپری، دیگه نمیتونم. الانم هم نمیدونم چیکار میکنم. شاید بیاد اینجا، شایدم بره به مامانم همه چی رو بگه! میترسم آبروریزی کنه!
عمه “هیس”ی گفت و با نگاه دیگری به خانه، دستانش را روی شانههایم گذاشت:
-ببینم تو ازش میترسی؟! چه غلطی میخواد بکنه؟! عهد بوقه مگه؟ نخواستی که نخواستی! مگه زنشی؟ دو تا قولوقرار که تو مستیوگیجی با هم گذاشتین، دیگه یقهگرفتن نداره. مگه زوریه؟
با اخم، بدون اینکه نگران واکنش آدمهای داخل خانه باشد، بلندتر از قبل گفت:
-اصلاً در مورد کارتم اشتباه کردی بهش گفتی! مگه چیکاره ست؟ نمیخوایش بره پی کارش دیگه، بقیهش بهش ربطی نداره!
سرم را به دو طرف حرکت دادم:
-دلم میخواست همه چی به خوبیوخوشی تموم بشه، بدون ناراحتی و گرفتاری، درسته که دیگه نمیخوامش، اما راضی نیستم ناراحت بشه.
عمه لبخند زد. لبخندی که اصلاً با اخمش جور درنمیآمد:
-مگه دارین معامله میکنین که دلت میخواد همه چی به خیروخوشی تموم بشه؟ دیگه بهش علاقه نداری و همین رو بهش گفتی، بدون ناراحتی شدنیه؟ اتفاقاً باید تندوتیز حرف بزنی! مگه نمیخوای بذاره بره؟ مگه نمیگی از کارت گفتی تا زده بشه، خب یه خرده باهاش تند باش تا زودتر زده بشه بره پی زندگیش.
ضربهای آرام به بازویم زد:
-فقط کافیه بفهمه دلت براش میسوزه، اونوقته که دیگه ول نمیکنه! دلسوزیت رو با علاقه اشتباه میگیره؛ بعد تو بدو، اون بدو!
دستانش را از بازویم جدا کرد و قدمی به عقب برداشت. شمردهشمرده گفت:
-بریم تو بعداً میآم حرف میزنیم. الان هم رفتیم داخل من میگم دوستت حالش بد شده. گوشیتم شارژ تموم کرده!
“باشه”ای گفتم و همراهش شدم. نزدیک پلهها برگشت و دقیقتر نگاهم کرد:
-رفتیم داخل زود برو یه آبی به صورتت بزن!
سر تکان دادم. تندتر از من قدم برمیداشت. دو پله بالاتر از من بود که گفت:
-اووف الناز! تو هم چه وقتی رو انتخاب کردی بری به این پسره بگی نمیخوایش! من برم دوبی همهش فکرم باید اینجا بمونه. اصلاً چی شد یهو فهمیدی بهش علاقه نداری؟ وضعیتش که خوب بود، تو هم همیشه راضی بودی!
در سکوت دنبالش میرفتم. به تراس مقابل خانه که رسید، منتظر ماند تا من هم برسم. سرش کمی به سمت شانهی راستش متمایل بود:
-به نظرت سپهر میره به مامانت چیزی بگه؟ چهقدر احتمال میدی بگه؟
بند کیفم را محکم فشردم:
-نمیدونم عمه نمیدونم! الان اصلاً مغزم کار نمیکنه، واقعاً نمیتونم بگم چیکار میکنه!
با پچپچ گفت:
-تو باهاش چند وقت دوست بودی، قولوقرار خواستگاری و ازدواج گذاشتی. پسره خونهتون رو بلده. جات تو تهران رو میدونه، اراده کنه پیش مامانته و میتونه همه چی رو بهش بگه، اونوقت تو نمیتونی در مورد یک عکسالعمل سادهش با قطعیت حرف بزنی؟
دستانش را از هم باز کرد:
-پس دوست میشید که چی بشه؟ فقط وقتتون رو برای چرتوپرتگفتن تو گوش هم تلف کنید، اینجور مواقع هیچی تو دستتون نیست؟
حرفهای عمه تلنگری به هوش و حواسم زد؛ آنقدرها هم سپهر برایم غریبه نبود. نه، او حداقل امشب دست به کاری نمیزد، صبر میکرد.
-نمیره به مامان چیزی بگه، این کار رو نمیکنه. فعلاً آروم میمونه تا بعد!
کیان که در را باز کرد، عمه نگاهی به پشتش انداخت و سریع به طرف من برگشت:
-شایدم حق با توئه، باید با ملایمت باهاش پیش بری تا تموم بشه همه چیز. سیر تا پیاز زندگیت رو میدونه، شاخوشونه بکشی ممکنه تلافی بکنه!
دست کیان را گرفتم و با هم وارد خانه شدیم. بلند سلام گفتم. آقاکیوان روی مبل نشسته و چند تا برگه دستش بود. لحظهای سرش را بلند و نگاهم کرد؛ جواب سلامم را داد و نگاهش را به برگههایش داد، اما حاجخانم کامل به طرفم برگشت:
-کجا بودی النازجان، دلمون هزار راه رفت!
عمه به دادم رسید. با لبخند و جدیت، گفت:
-دوستش حالش بد شده، مجبور شده ببرتش دکتر، گوشیشم شارژ تموم کرده!
منتظر بودم آقاکیوان حرفی بزند و نشان بدهد فهمیده عمه دارد دروغ میگوید، اما حرف عمه که تمام شد، رو به من پرسید:
-حالش الان چطوره دوستت؟
من مردم تا بگویم: “بهتر شده” اما عمه بدون ذرهای دستپاچگی به سمتم چرخید:
-برو یه آبی به دستوصورتت بزن بیا با هم شام بخوریم؛ حاجخانوم و کیوان خوردن.
بعد از شام گوشیام را روشن کردم. سپهر چند بار زنگ زده بود؛ و افسانه، فاطمه، عمه و بهزاد…
با اینکه بهزاد گفته بود زنگ میزند و منتظرش باشم، اما بهخاطر مهمانی بعید میدانستم زود به خانه برسد و زنگ بزند. مهمانیهایشان تا نصف شب طول میکشید؛ اما همهچیز برعکس تصور من پیش رفت. زمانی که به حاجخانم شببخیر گفتم و به اتاقم رفتم، شال را که از سرم برداشتم و اینبار نه به صورت تصادفی، بلکه خودخواسته روی آینه انداختم، گوشیام روی بالش لرزید و صفحهاش روشن شد. انگار بهزاد حسابوکتاب تمام کارهای آدمهای این خانه دستش بود و میدانست چه وقت باید زنگ بزند. خاموش و روشنشدن صفحهی گوشی و ترس هر لحظه قطعشدنش باعث شد، آن را چنگ بزنم و آیکون تماس را لمس کنم. روی تخت نشستم و پتو را روی پاهایم انداختم:
-الو… سلام…
نمیدانم برای جوابدادن مکث کرد یا من قدرت محاسبهی درست زمان را از دست داده بودم.