-الو الناز خوبی الان؟ میتونی حرف بزنی؟
نمیدانم چرا، اما سؤالش باعث شد دلم بخواهد فقط گریه کنم. فقط گریه! اگر ملاحظهی آدمهای داخل خانه نبود، این کار را میکردم. دلم میخواست گریه کنم، چون حس میکردم بعد از یک روز دویدن در طوفان، به نقطهی امنی رسیدهام. دروغنگفتن تصمیمی بود که وقتی میخواستم پا به داخل خانه بگذارم، گرفته بودم، اما آن تصمیم در برابر بهزاد تبدیل به میلی عجیب شده بود:
-روز خوبی نداشتم…
منتظر ماندم حرفی بزند، اما سکوت کرده بود. سکوتی که من برای بیشتر ادامهدادن به آن نیاز داشتم:
-امروز سپهر رو دیدم!
گفتن از حقیقت، وقتی کسی روبهرویت نیست تا مرتب واکنشهایش را نسبت به حرفهایت ببینی، مثل جایزهدادن به خود است!
-باهاش حرف زدم!
چانهام میلرزید، اما میخواستم ادامه بدهم:
-بهش گفتم که دیگه نمیتونیم…
بهزاد صدایم زد:
-ال…ناااز!
همانطور اغواگرانه مثل همیشه ناز الناز را کشید! چطور میتوانست اینقدر حسابشده بین دو بخش اسمم فاصله بیندازد، فاصلهای که نه کم بود و نه زیاد! چطور من را به این راه کشانده بود، چطور اینقدر سریع من را تحت تأثیر خودش قرار داده بود. برای اینکه به این لحظه برسم، همه کاری کرده بودم! من دیگر میتوانستم حتی خودم را هم غافلگیر کنم. بهزاد اغواگریاش را این بار با تن صدایی محکمتر، از سر گرفت:
-ببین الناز، با اینکه خیلی برام مهمه بقیهی حرفات رو بشنوم، اما نمیخوام دیگه ادامه بدی. نه الان که اینقدر برای گفتنش اذیتی، میذاریم برای یه وقت بهتر!
جملهی آخرش را طور دیگری تکرار کردم:
-بذاریم برای یه وقت بهتر!
لبخند روی لبش را با حرف بعدیاش خیلی راحت میتوانستم تصور کنم:
-الان میتونیم در مورد شب تولدم که نفهمیدم چهطور گذشت، حرف بزنیم!
پتو را کنار زدم. چرخیدم و لبهی تخت نشستم. موهایم را از روی شانه به پشت بردم:
-میدونم شب تولدتون رو خراب کردم. بهخاطرش ناراحتم. نمیخواستم اینطور بشه، نه امشب و نه دیشب!
سریع پرسید:
-ایراد دیشب چی بود؟!
-زمزمه کردم:
-سرزده اومدنم! یعنی تقصیر منم نبود؛ عمه و آقاکیوان خیلی اصرار کردن.
سؤال بعدیاش گیجم کرد:
-دوست نداشتی من رو ببینی؟!
ماندم چه بگویم. فهمیدم گاهی گفتن حقیقت حتی وقتی رودررو نباشیم هم آسان نیست:
-نه، یعنی منظورم اینه که…
نفسی گرفتم و تندتند گفتم:
-دوست داشتم، ولی نه اونطوری که یهدفعه بیخبر بیایم اونجا!
اینبار مکثش واضح بود:
-وقتی دو نفر از هم خوششون میآد، دیدار یهدفعهای که باید بیشتر خوشحالشون کنه!
لبخند زدم و از حرفش سوءاستفاده کردم:
-خب من دیشب نمیدونستم خوشت میآد من رو ببینی!
به حالت پچپچ پرسید:
-الان میدونی؟
چشمانم را بستم:
-تو خیلی از من سؤال میپرسی!
-حتماً خوشم میآد از جوابات!
به همراه قلبم، در سرم هم ولوله راه افتاده بود. تمام وجودم یکپارچه در تعارض با سکوت شب و خانه، میل به جنبیدن، حرکت و سروصدا داشت. این میل بیموقع را با برخاستن کنترل کردم. آرام به طرف آینه قدم برداشتم. حین کشیدن شال از روی آن زمزمه کردم:
-اسم رابطهمون چیه؟
-اسم؟!
با تأکید و تحکم پرسید. تحکمی که باعث شد، “اسم” را طولانیتر از حد معمول ادا کند. همه جا تاریک بود، اما راحت میتوانستم خودم را در آینه ببینم.
-آره اسمش، این دو نفری که از هم خوششون میآد و این موقع شب وقتی همه خوابن دارن با هم حرف میزنن، نباید رابطهشون یه اسمی داشته باشه؟
برعکس بار قبل، با لحنی آرامتر گفت:
-بیا روش اسم نذاریم! اسمگذاشتن با خودش فکرکردن به آخروعاقبت رو میآره، من خواستن و دوستداشتن کولیوار رو ترجیح میدم!
کسی که داخل آینه میدیدم، اخم کرده بود:
-خواستن کولیوار چهجوریه؟
نفسی گرفت و با همان لحن همیشگی که میتوانستی در فاصلهی دو جملهاش، یک بار جملهی اول را برای خودت مرور کنی، گفت:
-یه جور خواستن و لذت که متعلق به همون لحظه است؛ در قیدوبند هیچ “زمان” دیگهای نیست!
به آینه پشت کردم:
-اینطوری خواستن که ستم در حق طرف مقابله!
سریع گفت:
-شاید… برای همینه که فکر میکنم برای یک رابطهی عاطفی آدم چندان نرمالی نیستم!
آرامآرام نشستم:
-دوست داری من رو بترسونی از خودت؟ تو نمیتونی به کسی ستم کنی!
ریز خندید:
-ستمکردن چیزیه که تو گفتی، و گر نه من فقط میگم عرض زندگی برام مهمتر از طولشه! مهم نیست بعداً چی پیش میآد، یا چی میخواد بشه…
مکث کرد. خندهاش رفت:
-مثلاً همین الان که تکیه دادم به کاناپه و دارم به حرفات گوش میدم، هم خیلی لذت میبرم، هم این لذت رو میخوام و هم کسی که باعثشه رو دوستش دارم. اصلاً به بعدش فکر نمیکنم.
نتوانستم همان دم جوابی بدهم، لبخند روی لبم، با اینکه مستقیم نگفته بود دوستم دارد، مانع از حرفزدنم میشد. گوشی را محکمتر گرفتم:
-ولی من بیشتر لحظههای عمرم رو با فکرکردن به آینده زندگی کردم.
-حتی امروز؟
جوابش را خوب میدانستم:
-حتی امروز! منهای اون لحظههایی که پای تو وسط بود؛ تو تنها کسی هستی که وقتی بهش فکر میکنم، دیگه درگیر بعدش نمیشم!
زمزمه کرد:
-ولی ناراحتم نیستی که اینطوریه، اگه ناراحتت میکرد، هرگز جریان من و تو به اینجاها نمیرسید.
-نه، اصلاً ناراحت نیستم؛ اتفاقاً چند دقیقه پیش داشتم به این فکر میکردم چطور من رو به اینجا کشوندی، چیکار کردی که رسیدم به این لحظه و امشب!
با صدایی که کمی بلندتر شده بود، گفت:
-این همون کاریه که تو با من کردی!
با سرفهای صدایش را صاف کرد و پرسید:
-اولش چطور شروع شد برات، یعنی کی فهمیدی داری کشیده میشی به یک سمت دیگه؟
لبخند زدم:
-اینقدر آرومآروم اتفاق افتاد که اصلاً نمیتونم بگم کی بوده؛ فقط میدونم الان همه چی داره تندتند پیش میره!
نفسم را در سینه حبس کردم:
-تو چی، تو چطور فهمیدی؟
انگار حرف عجیبی زده باشم؛ پرسید:
-من؟!
سکوت کردم. خودش پی سؤالش را گرفت:
-مثل تو نبودم، همه چی تندتند پیش رفت!
به صدایش اعتیاد پیدا کرده بودم، دوست داشتم برایم تا ابد حرف بزند! عرض و طول هم نمیفهمیدم:
-تندتند پیش رفت رسید به چی؟
صدایی آمد. مثل حرکتکردن و بلندشدن:
-رسید به این که اگه از کسی خوشت میآد و خوشگله و بهت حس خوبی میده، چرا نباید مال تو بشه!
شستم را بالا آوردم و آن را ریز گاز گرفتم. افاقه نکرد. آرام نشدم. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم تا آن را کمی باز کنم:
-مال تو بشه یعنی چی؟
این را یواش پرسیدم، بهزاد خندید:
-الناز؟! تو خودت نمیدونی یعنی چی، یا داری ازم تست اصالت میگیری؟
نسیم خنکی به صورتم خورد. سرم را نزدیکتر بردم تا بیشتر و بیشتر در معرض نسیم باشم:
-به اصالتت شک ندارم!
-اگه یه روزی ازم بپرسن عاشقانهترین حرفی که شنیدی چیه، میگم یه نصف شبی بهم گفت به اصالتت شک ندارم!
ریتم جملاتش عوض شده بود؛ کمی تندتر از قبل! پرسیدم:
-داری قدم میزنی؟
-آره، اومدم تو اتاقخوابم!
برگشتم و نیمنگاهی به تختم انداختم:
-خوابت میآد؟
-نه اصلاً، حتی یه ذره! تو چی؟
-نه…
با خنده ادامه دادم:
-حتی یه ذره! و برعکس تو نمیتونم قدم بزنم، وایستادم پشت پنجره!
-اشکالی نداره، تفاوت بیشتر از شباهت من رو خوشحال میکنه!
باز خندیدم:
-اگه بگم الان از پنجره فاصله گرفتم و دلم میخواد تو اتاقم قدم بزنم چی؟
یکدفعه پرسید:
-چون میدونی من دوست دارم تندتند میخندی؟
نرسیده به تخت ایستادم و گفتم:
-تندتند نیست!
دست دراز کردم، رو تختی را لمس کردم و با کشیدن آن به سمت خودم، روی تخت نشستم. همین لحظه و همین دم، من از گفتن و پرسیدن هیچچیز خجالت نمیکشیدم:
-فکر میکردم از مدل خندیدنم خوشت میآد، نه صداش!
نگذاشت زمان بگذرد، بلافاصله گفت:
-صداشم محشره، من از حالا منتظرم کلی برام بخندی، خیلی روش حساب باز کردم!
بالش کوچکم را برداشتم و گوشی به دست، صورتم را در آن پنهان کردم. اولش نمیخواستم بگذارم صدای تندتند نفسزدنم را بشنود؛ اما بهزاد را آنقدر دوست داشتم که برایم مهم نبود عیبهایم را بفهمد. زود سرم را بلند کردم و با همان نفسهای نامنظم، گفتم:
-یعنی ما میتونیم از این فراتر بریم؟ بشینیم و حرف بزنیم و بخندیم، نه پشت تلفن، چشمدرچشم؟
کشدار گفت:
-چرا نشه، کی میخواد جلومون رو بگیره؟
بالش را رها کردم:
-من یه خرده میترسم!
محکم گفت:
-ترس اصلاً بهت نمیآد! در اولین فرصت این کار رو میکنیم؛ یه گریز دو نفره، به هر کجا که دلمون بخواد!
چشمهایم را بستم:
-کاش یه روز بارونی باشه، خیلی همه چیز قشنگتر میشه!
“خب”ی گفت و با مکث ادامه داد:
-تو خونهی من که خیلی نمیشه به بارون و شنیدن صداش امید بست، مگه اینکه ببرمت شمال!
جواب شیطنتش را با شیطنت دادم:
-دیشب سیدی فیلمای آدری هپبورن رو دیدم.
نتوانست خندهاش را کنترل کند:
-میدونم، اشتباه بدی بود، مخصوصاً وقتی دیدم تو چشم از میز تلویزیون برنمیداری، اما سعی کردم خوب تمومش کنم.
از قصههای فیلمهای آدری گفت. تعریف کرد در کدام فیلم و کجا بیشتر به یاد من افتاده است. قول گرفت که یک روز با هم فیلم را تماشا کنیم.
چانهام را روی زانویم گذاشته بودم، خمیازه میکشیدم که صدایم زد:
-النازخانم!
خوابآلود گفتم:
-بله!
-بیرون رو ببین!
به طرف پنجره سر چرخاندم. هوا داشت از گرگومیش فاصله میگرفت:
-چه زود روز شده، دلم نمیخواست امشب تموم بشه!
جواب که نداد، صدایش زدم:
-الو… بهزاد هستی؟
در جوابم گفت:
-من هرگز بیشتر از سه دقیقه، اونم تو شب، با دختری حرفای عاشقانه نزدم! هستم؛ داشتم به همین فکر میکردم.
سرم را به تاج تخت تکیه و آرام تکان دادم، بهترین شب زندگیام تمام شده بود:
-برو یکیدو ساعت بخواب، باید بری سرکار!
صدای بهزاد هم خوابآلود شده بود:
-تو چیکار میکنی؟
-اول میشینم به همین حرف آخرت فکر میکنم؛ بعد هم شاید خوابیدم! الانم قطع میکنم که بری بخوابی.
-صبح بخیر، میبینمت بعداً!
به محض قطعکردن تماس برایش پیام فرستادم: “تو متفاوتی؛ و این هیجانانگیزه! دوسِت دارم.”
پیام که ارسال شد گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
هنوز چند ماهی مانده بود تا بیستوپنج سالگیام از راه برسد؛ اما احساس میکردم به اندازهی دو برابر این سالها شجاع شده بودم. تمام شب توانسته بودم مردی را بیدار نگه دارم که ادعا میکرد هرگز بیش از سه دقیقه تلفنی با دختری حرفهای عاشقانه نزده است. از درون خودم بیخبر بودم!
صدای پیام گوشیام که آمد با لبخند آن را برداشتم. بهزاد هنوز خوابش نبرده بود: “تو راحت دوسِت دارم میگی؛ و این خیلی جذابه!”