گونه هایم داغ و صدای اووو گفتن جمع بلند شد.
-داداش چه خبره؟ میخوای ما بریم فردا بیایم؟!
-سلطان تازه سرشبه میذاشتی یه دو ساعت دیگه شروع میکردی خب!
سعی داشتم سرم را عقب بکشم اما با گستاخی تمام اجازه نمیداد و طوری خونسرد در حال بوسیدنم بود که انگار فقط من وجود دارم و او و دیگران تنها مگس هایی مزاحم هستند!
زمانی که صدای خنده و مسخره کردن های بچه ها به اوج خودش رسید و من از بینفسی و خجالت رو به موت بودم، با بوسهای پر حرص از گوشهی لبانم اجازهی عقب نشینی داد.
سریع دستش را دور کمرم پیچید و مشغول خوش و بش با بچه ها شد.
علناً نمیفهمیدم که چطور جواب حال احوال پرسی های پرخنده شان را میدادم اما او خونسرد و بیآنکه حتی ککش هم بگزد، همراه بچه ها میخندید و سر به سرشان میگذاشت.
آن ها میگفتند میخواهی برویم و بعد بیایم و او می گفت از خدایم است.
می گفتند مثل اینکه بد موقع مزاحم شدیم و اروند خونسرد و خندان حرفشان را تایید میکرد!
تازه تازه داشتم جنبه های دیگری از شخصیتش را میدیدم.
و میفهمیدم که اگر بخواهد میتواند از هر موجودی در این دنیا بیحیاتر باشد و چنان صورتم را سرخ کند که با یک گوجه فرنگی وارفته هیچ تفاوت خاصی نداشته باشم!
_♡_
-افراجون خیلی خوشمزه بود.
صدای آهو باعث شد سر بالا بگیرم و به ظاهر مانند همیشه شیکش خیره شوم.
زمانی او را همانند هستی دوست داشتم.
زمانی که وقتی به آن فکر میکنم، آنقدر برایم غریب و دور است که گویی صدها سال از آن روزها گذشته!
-نوش جونت عزیزم.
لبخندی زد و نگاهش را بین من و اروند چرخاند و ناگهان با صدای بلندی گفت:
-اگر همه شامشون رو میل کردن، میخواستم راجع به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.
-بریم بیرون گلم؟
با سوال پرسیدن اروند فهمیدم او هم هیچ خبری در مورد حرف های آهو ندارد و کنجکاویام بیشتر شد.
-نه عزیزم باید همینجا پیش بقیه حرفمو بزنم!
کم کم توجه همه جلب شد و لرزش کم صدای آهو اخم هایم را درهم کرد.
مشکل خاصی پیش آمده بود…؟!
آهو نگاهش را چرخاند و زمانی که روی من توقف و شروع به صحبت کرد، دلم هوری ریخت و این دختر هم مثل برادرش خیلی خوب میتوانست احساسات آدم ها را متحول کند.
-افراجون زمانی که اومدی تو زندگی برادر من، از همون بار اولی که دیدمت، محو قلب پاک و رفتارهای بیریات شدم. من، یعنی ما هیچ کدوممون عادت به دخترای این شکلی کنار داداشمون نداشتیم. میدونم گفتنش درست نیست اما دوست دارم امشب واقعاً حرف های دلمو به زبون بیارم و خب زندگی اروند همیشه جوری بود که بقیه اونو یه پله برای پیشرفتشون میدیدن اما تو جنست زیادی فرق داشت! بخاطر چهره و موقعیت و داشته های اروند نه، بخاطر خودش دوستش داشتی و زیادی اصیل بودنت خیلی زود هم ما رو،
به خودش و آرادی که تمام شب سر پایین انداخته، نگاه دزدیده و کم و بیش شبیه انسان های شرمنده بود، اشاره کرد.
-و هم اروندو تحت تاثیر قرار داد. شیفتهت شدیم. مثل عضوی از خانوادمون دیدیمت و اروند قلبشو بهت داد. همه چی خوب بود. تو هر روز بیشتر ثابت میکردی که لایق دوست داشته شدن هستی. اما متاسفانه ما با رفتارهای احمقانه و با کارهایی که از سر قصد نه اما بیفکرانه انجام دادیم، ناراحتت کردیم و هر کس ندونه من خوب میدونم تو جداییت با اروند ما هم بیتقصیر نبودیم!
اشک تصویر آهو را ناواضح کرده و سکوتی سنگین جمع را فرا گرفته بود.
-اینکه سهممون کوچیک بود یا بزرگ فرقی نداره. من همیشه عذاب وجدانشو داشتم! افرا من همیشه بخاطر اینکه اون روز سر اون میز نشستم تا مثلاً پدر و مادرمو همراهی کنم و حرفشونو زمین نندازم، عذاب وجدان کشیدم و نمیتونم بهت بفهمونم که واقعاً چقدر پشیمونم!
تنم تکان محکمی خورد و به سختی جلوی خودم را گرفته بودم تا اشک هایم تمام صورتم را خیس نکند.
ذهنم به آن سال و آن روز کشیده شد.
ذهنم به افرایی که با پایی شکسته و یک خوشبینی احمقانه خودش را آماده کرده بود تا مثلاً دل خانوادهی شوهرش را به دست بیاورد و بعد در رستوارن با زنی که ادعای بارداری از شوهرش را داشت روبه رو شده بود کشیده شد.
به آن خانوادهای که دلش میخواست جای خانوادهی خودش را بگیرند، اما آن ها با بیرحمی گفتند:
-نه این دختر و نه اون دختر هیچکدوم برای تو جفتمناسبی نیستن اما یکیشون حاملهس!
آن روز افرای بیچاره به معنای واقعی شکست و وقتی که آن خدابیامرز، ارجمندکامکار بزرگ خیره چشمانش شد و گفت:
-میبینی چقدر شبیه خانوادن؟ به نظرم تو زیاد منتظر نمون. فکر خودت باش دخترجون!
لِه شد…!
نابود شد و از بین رفت!
اما نه کسی عمق دردش را دید و نه کسی توانست صدای کمک خواستن هایش را بشنود!
آه افرا آه…!
-بعد اون روز خیلی فکر کردم که کجارو اشتباه رفتیم. جواب جلو چشمم بود و نمیدیدمش! انگار عقلم رو از دست داده بودم که نمیفهمیدم من و آراد وقتی قبلش با تو هم سفره بودیم و بعد سرمیز با اون زن و خواهرش نشستیم، حالا هر چقدرم که بخاطر پدر و مادرمون باشه، به بدترین حالت ممکن غرور و عزت نفس تو رو نابود کردیم!