* * * *

خودمو روی تخت بالا کشیدم که مست و خمار اومد رو تخت …
با ترس و لرز گفتم :

+ کارن تو الان مستی ، توروخدا برو …
هر وقت خوب شدی بیا … .

خنده ی کوتاهی کرد و همونطور که نزدیکم میشد ، گفت :

_ کلا همین الان نیازت دارم …
بعدا که دیگه به درد چیم میخوره؟! …
الانه که میخوام آتیش سالار شق شدمو ، آروم کنی ! … .

با بغض لب زدم :

+ کارن … !

چنگی به سینه ی چپم زد و خمار گفت :

_ جوووووون … .

قطره اشکی رو گونم فرود اومد :

+ من … من دخترم ! … .

لبخندی هیزی زد ، سینمو محکم فشرد و گفت :

_ کاری با دخترونگیت ندارم دلبر … .

لبامو محکم رو هم فشردم و بالاخره دست از مخالفت برداشتم … .
لباسمو از تنم در آورد و پرت کرد یه گوشه …
با چشمایی درخشان به سینه هام زل زده بود ، دستاشو برد پشت کمرم و قفل سوتینمو باز کرد …
سوتینمم در آورد و انداخت یه سمت ! …
حمله کرد به سینه هام و حشیانه شروع به مکیدن نوک یکی از سینه هام کرد …
اون یکیو گرفت تو مشتش و مشغول ور رفتن باهاش شد …
آه دردناکی کشیدم و چشمامو بستم …
ویلیام ، سه روز گذشت و نیومدی …
اوکی ولی …
ولی تنها امیدم تو بودی ! …
توووو …

… چهار روز بعد …

اسپنکی به باسنم زد و خمار گفت :

_ اوممم ، خیلی خوشمزه ای ! …

بغضمو به سختی قورت دادم و سرمو انداختم پایین …
این صدمین بار بود که یه مرد این حرفو بهم میزد ! ‌…
و این میشه گفت دهمین نفری بود که باهام سکس کرده بود ! ‌… .
یه هفته گذشت ! ‌…
خیلی ویلیام نامرده ، نامرد و لاشی …
اصلا دیگه دوستش ندارم ، اصلا بره بدرک ! …
دیگه حتی اگه بیاد هم باهاش نمیرم ، دیگه نمی خوامششش … .
خواستم از رو تخت پایین برم که دستمو گرفت و عصبی گفت :

_ کجاااا؟! …
من بهت اجازه ی رفتن دادم؟! …

متعجب بهش خیره شدم که دستمو کشید و پرتم کرد تو بغلش …
سرمو به سختی گذاشتم روی سینش ، دست راستشو گذاشت روی باسنم و دست چپشو گذاشت زیر سرش …
من یه هرزه شده بودم ! …
آره ، یه هرزه …
چون حالا تقریبا تمامه پسرای این عمارت طعممو میدونستن ! …‌ .
پوزخند تلخی زدم ، هرزه ای که دختره …
با وجود اینهمه سختی ، ولی بازم تونستم دخترونگیمو نگه دارم …
گرچه ، میدونستم کارن واسه پردمم خواب های شیطانی ای دیده بود ! … .
چشمامو بستم و توی فکر فرو رفتم …

* * * *

بیدار که شدم ، روی تخت بودم و اون پسره رفته بود …
نفسمو غمگین بیرون فرستادم ؛ دستمو دراز کردم و از روی میز عسلی ، هندزفریمو برداشتم …
زدم تو گوشام و به گوشیم وصلش کردم …
روی یکی از اهنگا کلیک کردم و حین گوش دادن اون آهنگ ؛ رفتم توی گالری و مشغول دید زدن عکسای جذاب ویلیام که گالریمو پر کرده بودن ، شدم …

” یه جا کوچیک توی قلبت واسم بزار ، توو ! … .
هر وقت دلت گرفت ، قشنگ رو من حساب کن :))
کنارتم ، چقدر خوبه خوبه خوبم ! …
پشتت منم ، خودم واست یه پا کوهم … !
چه خوبه که هستی ، نبستی چشاتو رو چِشَمممم … .
قلبم پیشت گیره ، حرف میزنی میره این دلمممم ! … ”

قطرات اشک از چشمام می باریدن و صورتم خیس شده بود …
روی یکی از عکساش زوم کردم ، با یه شلوار لش بود و سویشرتی سیاه رنگ …
کلاهشو با حالت خاصی انداخته بود رو سرش که تقریبا نصف صورتشو گرفته بود … .
خیره به عکسش ؛ با غمگین ترین حالت ممکن ، شروع به زمزمه و همخونی با آهنگ کردم :

” * توووو ! …
یه تیکه از قلبمی :))
توووو … !
قشنگ ترین همدمی … .
من شدم حبسِ ، چشای خوشگل …
توووو … ! * ”

انگشت اشارمو آروم کشیدم رو صفحه …
روی لباش ، روی چشاش …

” من بشم فدای جفت چشات ! …
اونجوری نگام که میکنیییی :))
آخ که چقده بهم میایم … !
چه خوبه که واسه هم شدیم … ♡
اون چشای رنگیت ! …
نداره ، اصلنم هیچ حرفی …‌ .
قراره ، تا آخرش باشیم …
کنار هم ، کنارتم ! … . ”

بغضم شکست و زدم زیر گریه …
هق هقم سکوت اتاق رو شکست … .

” تووو ! …
یه تیکه از قلبمی …
تووو ! …
قشنگ ترین همدمی …
من شدم حبسِ ، چشای خوشگلِ …
توووو :)) * ”

( تو _ امیر رشوند )