رمان دیوونه های با نمک پارت ۸

4.6
(5)

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده : سیده ستاره قاسمی

رمان دیوونه های با نمک پارت ۸

 

رفتم حمام و بعد از حمام هم لباسامو پوشیدم و مدل مو خیلی شیکی به مو هام دادم و بعد از اینکه شالمو سرم کردم رفتم طبقه ی پایین ویهان اومده بود روی مبل نشسته بود و همچنین الین و ویدا و رهام و بابا و مامان صدای اف اف خونه اومد همه بجز منو الین رفتن سمت در خونه

بعد از باز کردن در توسط ویدا منم کم کم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه بعد از احوال پرسی و نشستنشون روی مبل رضایت دادن من چای رو ببرم رفتم چای رو به طرف همه البته دونه به دونه تا رسید با پسره چون کنجکاو بودن و مطمئن بودم اون پسر یه پسر خیلی جذاب و کیوت از آب درمیاد 🤩

اما به ثانیه ای نکشید که با دیدن پسره نه تنها عاشقش نشدم بلکه فکر ازدواج کردن رو هم از سرم انداختم بیرون

نزدیک بود چای رو بریزم که دقت کردم اگر مطمئنن این کارو انجام نداده بودم پسره چای میریخت روش

آروم رفتم کنار الین نشستم

وجدان : میخوای چایی بریزه روش که ناقص بشه😒(جمله امری)

من : والا بقرآن

(قیافه ی خواستگار: چشمایی به ریزی چشم های موش و سوسک یه عینک داشت که هر طرفش اندازه ی سر غول بی شاخ و دم بود😒)

(البته اسمش رو نمیدونستم به همین علت اسمش تا اطلاع ثانوی مش قلی حسن هست)

 

مادر مش قلی حسن بعد از کلی وراجی خودشو شوهرش رفتن یر موضوع اصلی

نگاهی به ویهان انداختم کارد میزدی خونش در نمیومد مخصوصا الین

 

که مادر مش قلی حسن گفت:

اگر اجازه بدید پسرم و دخترتون برن باهم حرفای خصوصیشون رو بزنن

 

داخل دلم گفتم :

بنده گوه بخورم با مش قلی حسن حرف خصوصی داشته باشم البته دوست داشتم فریاد بزنم و اینو بگم

 

یعنی خاک تو سرت پسره ی عنتر برقی شیراز باید بره خودکشی کنه داخل زیرگذر گچساران که آدمی به زشتی تو داخلش زندگی میکنه با حرف بابا از افکار و بیرون رفتم و گفتم:

من : جانم؟!

بابا: دخترم آقای حجازی رو به سمت اتاقت راهنمایی کن

من: چشم

 

و بعد خودمو پسره به سمت بالا حرکت کردیم و بعد وارد اتاق شدیم ردی کاناپه اتاق نشست منم روی تخت نشستم و گفتم :

من : خب بفرمائید

مش قلی حسن: ها؟!

من : میگم حرفتون رو بزنید

مش قلی حسن : ها؟!یعنی حرفم رد بزنم؟

بخدا این منگلههه

من : بله بفرمائید

مش قلی حسن: خب حقیقتا من عاشقتونم

دهنمو کج کردم و گفتم :

من : همه عاشق خانواده ی من هستن

مش قلی حسن: هاا؟!من خودتون رو میگم

من : من هیچ علاقه ای به شما ندارم

مش قلی حسن: هاا؟!(و سرش رو خاروند)چرا؟!

من : تنفر هیچوقت دلیل نداره و اینکه مجبورم ازت خوشم بیاد ؟!

مش قلی حسن: معلومه که نه

من : عه چه جالب چون نمیاد 🙂و اینکه حرفای ما تمام هستش

 

و قبل از اینکه حرفی بخواد بزنه از اتاق زدم بیرون بحث زشت بودن پسره نبود بحثه این بود که این پسره خنگه که هیچ منگل هم هست(حالا این دوتا یه معنی رو دارن مثلا)🤦🏻‍♀😂

تا به خودم اومدم پسره کنارم ایستاده بود و جلوی پدر و مادرمون ایستاده بودیم

مادر مش قلی حسن: چیشد حرفاتونم رو زدین؟ خونمون رو شیرین کنیم؟

 

آخه خانوم محترم من هنوز دهنم بو شیر میده برم با پسر شما ازدواج کنم که میشه شوگرددی 😒

 

من : ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم و هنوز در رده سنی قرار نگرفتم که بخوام تصمیم به ازدواج بگیرم

 

فکر کنم انتظار نداشتن اما حقیقت بود با هزاران دنگ و فنگ فرستادیمشون برن

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x