رمان سرمست پارت ۱۵

4.6
(11)

به دنبالش سمت اتاقی که آیدا توش بستری شده بود رفتم و قبل ورودم سعی کردم چهره ترکیده‌م رو درست کنم.

هیچ وقت دلم نمی خواست دخترم من رو در مونده ببینه و هنوز دستم روی دستگیره نرفته بود که ماهد جلوم رو گرفت.

– واستا.

 

رو بهش شدم.

– چی شده؟

 

یکم صداش رو پایین اورد و به لحنش تحکم بخشید.

– هیجان براش سمه، رفتی اون تو زیاد احساسات به خرج نده.

 

من که رفتارم از روی غریضه مادری بود با این حال سعی کردم خودم رو کنترل کنم.

– حرف که می تونم بزنم؟

 

سری تکون داد.

– تو می تونی اما آیدا نباید تا چند وقتی صحبت کنه مبادا به قفسه سینه‌ش فشار بیاد.

 

کلافه شدم.

دختر کوچولو وراج من حالا مجبور میشد ساکت بمونه و تا اطلاع ثانوی سکوت کنه.

وارد اتاق شدم و با دیدن دستگاه اکسیژن حس بدی گرفتم و لحظه ای آیدا از یادم رفت.

سمت تختش رفتم و چشم هاش بو ذوق ولی بی فروغ به من‌ نگاه می کرد.

 

باش حرف من سفارش شده بود که نمی تونه حرف بزنه و با سکوت و چشم های خوشگلش دلتنگی رو ابراز می کرد.

 

ماهد بالا سرم ایستاده بود و با خاص تریک حالت ممکن نگاهمون می کرد.

شاید اگر نبود من هنوز شانس دیدن مردمک های خاکستری دخترم رو نداشتم.

 

نمی دونستم باید بابتش لطفش ممنون باشم یا بابت این که جسمم رو می خواست برای نه ماه گرو نگه داره، ناراحت.

 

با پیج شدن اسمش ناچار به ترک اتاق شد و همزمان پیشونی آیدا رو بوسیدم.

– چه خانمی شده.

 

از زیر ماسکش لبخندی زد و موهاش رو نوازش کردم و همزمان درب بدون تق و توقی باز شد.

انتظار همه چیز رو داشتم جز علیرضا که با دست گل و چند تو آبمیوه توی دستش مقابلم توی چهارچوب درب ظاهر شد.

 

توقع نداشتم و همین باعث شد بی اراده اخم کنم.

دون پرو تر از این حرف ها بود که به روی خودش بیاره و با کمال پر رویی و خون سردی نزدیک شد.

– پرنسس بابا در چه حاله؟

 

 

آب گلوم رو فرو بردم.

باید از آیدا تشکر می کرد که همین حالا با توپ و تشر از اتاق بیرونش نکردم.

سلام خشک و خالی بهم داد و آیدا رو ماچ و بوس کرد.

 

این حجم چاپلوسی داشت منو دیوونه می کرد و براز همین رو بهش کردم.

– یه لحظه بیا بیرون کارت دارم.

 

چشمکی به دخترش زد و پشت سرم بیرون اومد.

– چیه؟

 

نفسم رو با شتاب بیرون دادم.

– با چه اجازه ای پا توی این بیمارستان گذاشتی پدر فداکار؟

 

عینک افتابیش دو از بالا سرش برداشت و توی جیب کتش فرو برد.

– من برای دیدن دخترم به اجازه کسی نیاز ندارم.

 

 

پوزخند صدا داری با دست به سینه شدن زدم.

– هه چطور دیروز که داشتم واسه پول عملش التماستو می کردم بچه من بود؛ حالا شد بچه تو؟ برو کنار بزار باد بیاد بابا

 

این مدل حرف زدن من حسابی اونو عصبی می کرد و من می دونستم که بالاخره یه روز یه جایی یه نفر باهاش اینجوری حرف بزنه تا حساب کار دستش بیاد

 

– چی نشنیدم چی گفتی؟ از کی تاحالا واسه من حرف های بزرگتر از دهنت می زنی؟ چارقد چپه سرت کردی (زن های بیوه یا مطلقه با چادر برعکس توی شهر راه میرن و دنبال شوهر می گردند تا نگاه مردها رو بخرن) و توی شهر راه افتادی که گدای نگاه مرد ها باشی.

 

وای که این مرد مراحل بی چشم و رویی رو گذرونده بود و دیگه داشت شورش و در می اورد.

– حداقل من انقدر غیرت داشتم که با وجود توعه بی ناموس خودم با همین دست های خودم پولش رو جور کنم.

 

دست به کمر شد و با حالت مسخره خندید.

– اره لابد خیلی خوب براش سواری کردی؟

 

 

آب گلوم رو فرو بردم.

چقدر یه آدم می تونست بی شرم و حیا باشه که چنین حرف هایی به زبونش بیاره.

 

کفری بودم و هیچ چیز نمی توست جلوم رو بگیره تا سیلی توی گوشش فرود نیارم و برق صداش توی تمام راهرو بیمارستان پژواک شد.

 

 

– یاد بگیر با من که حرف می زنی با هرزه های دورت اشتباه نگیری، وگرنه بار بعدی به همین سیلی اکتفا نمی کنم.

 

از من بعید نبود چنین واکنشی‌.

منی که تمام عمر غرور مخصوص خودم رو داشتم و نمی ذاشتم کسی چپ بهم‌ نگاه کنه یا اجازه بده که بهم بگه بالای چشمم ابروعه‌ …

 

هنوز توی شوک سیلی من بود.

علیرضا مرد بی دست و پایی نبود اما خودش می دونست حرفش بی تاوان نیست.

– تو …چیکار کردی؟ به من سیلی زدی؟

 

اخم کردم و دست روی دستگیره درب اتاق گذاشتم.

– اگه شک داری می خوای یکی دیگه هم بزنم؟

 

دندون قروچه کرد که اعتنایی بهش نکردم و داخل اتاق رفتم.

گلی که همراه خودش اورده بود رو برداشتم و دور از چشم آیدا به قفسه سینه‌ش کوبیدم.

 

– حتی اگر خدا هم اومد و ازت خواست بیای اینجا، تو به خودت چنین جرعتی نده، جناب احمدی …

 

غرور یک مرد چیزی نبود‌ که به چنین سادگی زیر پای من له بشه.

اما شوک بودنش خودش بخشی از داستانش بود.

دسته گل از توی بغلش سر خورد و روی زمین افتاد.

داشتم کم کم از این حجم سکوتش و مقاومت می ترسیدم که چشم هاش رنگ خون گرفت و خواست به سمتم یورش کنه و جلوی چشم ده ها آدم بهم هجوم بیاره که صدای ماهد موقفش کرد.

 

– چه خبره اینجا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x