رمان سرمست پارت ۲۱

4.4
(14)

دیگه داشت کفرم رو بالا می اورد.

– مربوط به تو نمیشه! برو بیرون دیگه.

 

به چهار چوب درب تکیه زد.

– می خوای چیکار کنی؟ بند سوتینت رو ببندی یا چسب نوار بهداشتیت رو بکنی؟ بده من برات انجامش میدم …یادت رفته شوهرتم؟

 

یادم رفته بود؟ نه که این اتفاق شده بود ملکه ذهنم و لحظه ای از خاطرم دور نمی شد.

– شوهر سوری هیچ دخل و تصرفی توی اعضا بدن و کار های شخصی من نداره!

 

جلو اومد و بی توجه به حرفم، سوتینم رو از روی میز برداشت.

– باشه پشتت رو به من کن!.

 

چرا حرف توی گوشش نمی رفت؟

چرا در برابر هر چیزی انقدر مقاومت به خرج می داد.

– شنیدی چی گفتم؟

 

باز هم جواب سر بالا داد.

– تو هنوز هم پریودی؟ یعنی حالا حالا ها نمیشه بریم تو کار عملیات یا تمومه وقتش دیگه!

 

دندون قروچه ای کردم.

– ما قرار نیست با هم رابطه ای داشته باشیم، اینو قبلا هم گفتم …

دستش روی حوله‌م نشست.

– از خیک عمت می خوای برام بچه بزایی؟

 

ماهد با این که درس خونده بود اما شدیدا گاهی ادم بد دهنی می شد و این اخلاق از قبلا روش مونده بود.

– ما قرار شده بچه رو بکاریم، مگه نه؟

 

حوله رو طوری از دورم باز کرد که جیغ شدم و همزمان منو توی بغلش کشید تا سرم رو به سینه‌ش فشار بده و صدای جیغم خفه شد.

– هیسسس! چرا داد می زنی؟ تو قبلا خودت برای من لخت میشدی! الان این ناز و ادا ها چیه؟

 

موهای خیسم رو دست می کشید و پشت‌کمرم رو نوازش می کرد.

داشتم تلاش می کردم بیرون‌ بیام و جلوی تمام تلاش هام گرفته شده بود.

 

– تکون نخور گربه چموش من! می دونی دلم نمی خواد از زیر دست ماهد قصر در بری؟ من تورو برای خودم می خوام.

 

اینجوری کنار گوشم حرف می زد و وجدانم از اعماق وجودم می خواست که عفت و حیا خودم رو حفظ کنم؟

اصلا مگه امکانش بود زنی این حرف ها رو بشنوه و دلش نلرزه؟

مشت ارومی به سینه‌ش کوبیدم که سمت تخت بردم و اروم همراه خودش درازم کرد.

بدن من هنوز یکم خیس بود و لباس های اونم تر شد.

هنوز نمی تونستم از چفتش تکون بخورم.

– ولم کن …با من اینجوری نکن، جان …

 

انگشت روی لبم گذاشت و پچ زد:

– هیشش! نمی خوام کاری بکنم.

 

لکنت گرفته بودم.

بی اراده کنترل زبونم از دستم در می رفت.

– پس …پس چرا اینجوری می‌کنی؟

 

روم طی یکم حرکت خیمه زد و جسم عریانمو زیر خودش برد.

– چیکار می کنم؟ تو بگو بهم! می خوام برات کرم بدن بزنم، خسته شدی ماساژت بدم بعدش هم لباس تنت کنم.

 

قفسه سینه‌م از شدت استرس. ادرنالین ترشح شده توی جریان خونم داشت بالا و پایین می شد.

– خودم می تونم ماهد.

 

خم شد و از کنار تخت قوطی کرم نارگیل رو برداشت.

– می دونم می تونی اما اینا کار مردونه‌ش، وظیفه شوهر آدمه.

 

مثل این که جدی جدی داشت باورش می شد ما الان نسبتمون فرق کرده.

– ما با هم …

دست روی دهنم گذاشت و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.

– بهت گفتم کاری باهات ندارم فقط می خوام ماساژت بدم اما اگه یکم کلام دیگه حرف بزنی تضمین نمی کنم سر قولم بمونم.

 

دستم رو اروم برداشت و خلع سلاحم کرد.

رسما نمیتونیتم هیچ کاری بکنم …حتی از دستم چیزی بر نمی اومد و فقط ترس داشت تا خر خره خفه‌م می کرد.

اسمش رو میشد تجاوز به حریم خصوصی گذاشت یا نه.

 

در حالی که به سینه های اناریم خیره شده بود و ذره ای از کرم رو به جناقم مالید.

 

حریصانه نگاهم می کرد.

 

انگار تا قبل این شاهد هیچ بدن زنونه ای نبود و حالا داشت از فرصتش استفاده کافی می برد.

– نمی خوام …برو کنار ماهد من به بدنم لوسیون نمی زنم.

 

دست هام رو بالا سرم نگه داشت و از مچ فشار داد.

– ازین به بعد که زن منی باید بزنی، خودم انجامش می دم برات! تو چرا انقدر مقاوت می کنی؟ دارم بهت حال میدم آروم بگیر.

 

دندون به هم ساییدم.

داغ کرده بودم.

داشتم توی کوره آتیش جلز و ولز می کردم بس که حرارتم بالا بود.

 

– این اسمش حاله؟ این خیانت، عذاب وجدانه …

 

انگشت روی لبم گذاشت تا حرفم رو ادامه ندم.

– خیانت به کی؟ شوهر قبلیت؟ عذاف وجدان از چی؟

 

دستش رو برداشت تا جواب بدم.

– خیانت به زنت! به اونی که فکر میکنه من یه زن بی ازارم و نمیدونه‌ که شوهرش …

 

غرید و صدای غرشش کل اتاق رو پر کرد.

– تو از زندگی مشترک ما چیزی نمی دونی پس نیاز نیست بابت این چیزا عذاب وجدان بگیری، اگر یک در صد احتمال می دادم خیانت محسوب میشه، عمرا نگاهت هم نمی کردم.

 

باز هم من قانع نمیشدم.

باز هم توی کتم نمی رفت که شعور زنونگیم رو پایین بیارم یا ماهد به خواسته خودش برسه و اینجوری فرق با هرزه های خیابونی نداشتم.

– من به این که چی بین تو و مهشید میگذره کاری ندارم! فقط از این که شخص سومی توی رابطه دیگران باشم متنفرم و حالا بلایی که قبلا سر خودم اومده بود رو دارم سر یه زن دیگه ای میارم

کاش اون می فهمید که خیانت چه حس بدی به یک زن القا میکنه و این خاطره ممکنه تا آخر عمر ملکه ذهنش باقی بمونه هر چند که مهشید اینجا حضور نداشت.

– داری میلرزی!

 

راس می گفت.

من داشتم می لرزیدم و از خدا خواسته بودم که یه نفر جز ماهد آغوشش رو به من قرض بده.

– سردمه! لختم …پتو رو دورم کن.

دستش هنوز پر از کرم بود.

– بی قراری نکن، میزنم کاریت ندارم! قول میدم.

 

ماهد زیاد از این قول ها می داد.

همیشه این قول ها بی ثمر بود.

گذشته من باهاش پر از این قول هایی بود که به هیچ کدومشون جامع عمل نپوشونده بود.

 

تمام کرم های دستش رو به شکم و بازو و گردن و سینه هام کشید و اون وسط نتونست احساسات جنسی مردونه‌ش رو کنترل کنه و چند باری مالششون داد.

 

مدام توی ذهنم داشتم تمرکز می کردم که از این برخورد های گرم هیچ حسی نگیرم و برعکس اتفاق می افتاد که با هر لمسش من بیشتر دلم میل به هم آغوشی پیدا می کرد.

– تمومش کن زود تر!

 

صداش آروم شد و کنار گوشم پچ زد:

– نگو که تو هم دلت نخواسته.

 

طبیعی بود.

من مدت زیادی می شد که مجرد بودم و حتی قبل طلاق هم یک سال اخر هیچ رابطه جنسی با علیرضا برقرار نکرده بودم.

– نه …دلم نمی خواد.

 

انگار از بی میلی من حسابی حالش گرفته شد که خیمه‌ش رو از روم برداشت.

– منو باش که می خواستم به سرکار خانم حال بدم! وگرنه مهشید حاضره برای یه شب خوابیدن زیر من، تا چند ساعت التماس کنه که راضی بشم.

 

چقدر خودش رو دست بالا می گرفت.

داشت منت چی سر من می ذاشت؟

دندون قروچه رو کردم و پتو رو دورم مچاله کردم.

– هر وقت نیاز داشتم که هرگز نخواهم داشت، میام التماست می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x