رمان سرمست پارت ۲۴

4.8
(11)

دقیق نگاهم کرد.

– من ترتیبشو میدم! آیدا رو میتونی تا پس فردا مرخصش کنی، تجهیزات نمیخواد فقط یه دستگاه تنفس کافیه.

می خواست همچین کاری بکنه واقعا؟

باید چیه جوابی می دادم؟

دیگه بهونه ای نبود.

– براش خطری نداره؟

اخم کرد.

– تو فکر می کنی اگر یه درصد احتمال خطر بود من اجازه می دادم؟ دشواری فقط عملش بود که انجام شد …دیگه چیزی نمونده تا عین روز اول راه بره و بازی کنه.

 

داشت بهم امیدواری میداد.

چیزی که نیاز داشتم.

چه اهمیتی داشت که ماهد با زنش مشکل داره یا نه؟!

اصلا به من چه مربوط؟ من یه فداکاری بزرگ در حق دخترم کرده بودم تا بعد ها خودم رو بابت تلاش نکردنم سرزنش نکنم.

***

انقدر زود زمان می گذشت که نمی تونستم ساعت ها رو کنترل کنم.

بالاخره بعد از کلی سفارش دکتر و گرفتن دارو های آیدا، ماهد مارو تا خونه اورد و حالا آیدا فقط می تونست راه بره و حرف بزنه اما درد داشت.

 

ماهد آیدا رو روی تخت دراز کرد و بالا سرش نشست.

– یک هفته دیگه همینجوری مراقب باشی دوباره می تونیم بریم اون پارکه بستنی بخوریم.

 

آیدا لبخندی زد که ماهد از اتاقش بیرون اومد و رو بهم کرد.

– دیگه جایی برای چک و چونه نیست، تو نمی تونی از خونه بیرون بیای، من بعد از ظهر با خود دکتر میام …همنیجا هم میشه کاشت رو انجام داد.

ابرو هام بالا پرید.

– چی؟ اینجا؟ نمیشه ماهد …اصلا …

 

انگشت روی بینش گذاشت.

– نظرت چیه اصلا از راه طبیعی وارد عمل بشم؟ مهشید باهاش مشکلی نداره.

 

مشکل من مشهید نبود.

اصلا برام مهم نبود توی زندگیشون چی میگذره، اما دوست نداشتم ماهد پیش خودش خیال باطل کنه.

– راه طبیعی واسه زن و شوهراس! ما هیچ نسبتی با هم نداریم.

 

جلو اومد.

چند قدم تا فاصله از دیوار.

– جدا؟ هنوز مهر صیغه نامه خشک نشده! از لحاظ شرعی و عرفی هم تو زن منی …می تونم هر کار که دلم بخواد باهات بکنم.

هر کاری دلش می خواست؟ منظورش رو من بد متوجه شده بودم یا واقعا قصد چنین کاری رو داشت.

 

این نزدیکی بیش از حدش بهم و مماس شدن سینه هام به بالا تنه‌ش باعش شد یکم نفسم تند بشه و با اکراه لب زدم:

– برو …برو عقب تر داری اذیتم می کنی!

نرفت.

حتی یکم سانت هم جا به جا نشد و برعکس خیلی بیشتر خودشو بهم چسبوند.

– کجا برم؟ جامون بده مگه؟ تنگ و بی عبور هوا؟ تو قبلا هم پیش من از این تجربه ها داشتی سایه …

 

اسمم رو جوری به زبون اورد که ناخوداگاه توی ذهنم بابتش تحسینش کردم.

– نزدیکیت داره منو آزار میده.

 

لبش رو تر کرد و صورتش رو تا کنار گوشم جلو اورد.

– به قول شاعر …چه ازار قشنگی!

 

امکان نداشت هیچ کس با دیدن ظاهر ماهد، پی به اون واقعیتش ببره و حدس بزنه که میتونه توی خلوت چه ادمی باشه.

– آیدا میبینه!

 

اصلا مگه برای اون اهمیت داشت که کی خلوتش رو ببینه یا ابروی نداشته ای براش باقی بمونه اما خودم دوست نداشتم تصور دخترم از ماهد و مرد مهربون ذهنش خراب بشه.

 

– اینجا نه!

 

دستش رو به کمرم حلقه.

– کجا پس؟ تو هر جای دیگه ازم فرار می کنی.

 

آب گلوم رو فرو بردم.

– نه نمیکنم! بیا …بیا اصلا بریم توی اون اتاق.

 

داشت از آب گل‌آلود ماهی می گرفت و دوباره گفت:

– چه تضمینی می کنی اگر رفتیم توی اتاق باز فرار نکنی؟

 

تضمینی لازم نبود.

من قرار بود فقط اونو از این منطقه دور کنم.

– به جان آیدا.

 

لبخندش کش اومد و مچ دستم رو گرفت تا توی اتاق بکشه.

من جون آیدا رو برای چی قسم خوردم؟ داشتم خودم به سمت گناه پرواز می کردم؟

 

درب اتاق رو بست و بهش تکیه داد.

– خب …

 

دست به سینه مقابلش ایستادم و مثل خودش تکرار کردم.

– خب؟

 

جلو اومد و توی چند قدمی من ایستاد.

– هر کس ندونه، من که خیلی خوب می دونم تو هنوز ته دلت یه حس هایی به من داری …

 

پوزخندی زدم.

– فقط چون بر حسب اتفاق باهات همسایه شدم؟

 

به اتاقم نگاهی انداخت و باز جلو تر اومد.

– نه …چون الان گُر گرفتی، داری توی تب خواستن من آتیش میگیری!

 

چقدر خوش‌خیالاته فکر می کرد و همین باعث شد قهقه‌م بالا بره و دست روی دلم بزارم.

– نگو اینجوری! یکی باورش میشه.

 

انقدر نزدیکم شد که به تخت رسیدم و فقط یک قدم کافی بود تا من رو دراز کنه.

 

به هدفش رسید.

انقدر با دست های مردونه‌ش کمرم رو نوازش کرد و اراده رو از جسمم گرفت که نفهمیدم کی و به چه طریقی من رو وادار کرد تا روی تخت دراز بکشم و اونم روم خیمه بزنه.

 

– تو همیشه همینقدر مطیع من بودی سایه! تو همیشه با احساسات من راه می اومدی.

 

مسخ شده فقط بهش زل زدم که دوتا دستم رو بالا سرم گرفت و سرش رو درست مقابل صورتم گرفت.

طوری لب هاش تکون می خواد که مماس با پوست صورتم باشه و پچ می زد:

 

– گوش می‌کنی سایه؟ تو دوباره قرار برای من بشی! با تمام وجود مثل قبلا جسمتو به من هدیه‌ کنی …

ته ریشش داشت پوستم رو اذیت می کرد و با کلافگی از حرارتی که بینمون در جریان بود، لب زدم:

– دو متر قد، هشتاد کیلو وزنو روی من انداختی لعنتی دارم خفه میشم.

 

خنده تو گلویی کرد و لبش رو به گردنم رسوند.

– یادت رفته، قبلا وقتی دوره عادت ماهیانه‌ت می رسید می‌گفتی روت دراز بکشم دردت اروم بشه …حالا فرقش چیه با اون موقع.

 

ناله وار لب زدم:

اون موقع خیلی فرق داشت، من برات جون می دادم، همه کارات ارومم می کرد، الان فقط حرصمو در میاری.

 

لبش رو روی گردنم گذاشت و اروم پوستم رو شروع به مکیدن کرد.

وای که من داشتم از این رو به اون رو می شدم و تمام جونم با این‌کار پر کشید.

 

یه جوری با مهارت زبونش رو روی پوستم می لغزوند که بی اختیار آه کشیدم.

– آه ماهد …بس …بسه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x