اگه خوب بود باید یه دادی میزد وسیله ای میشکست
چه میدونم ، یه واکنشی نشون میداد!
رفتم تو اتاق بنیتا
درو قفل کردم و نشستم کنارش …
دستمو به شونش کشیدم و بغلش کردم
🤍بنیتا🤍
خسته بودم از آدمای اطرافم ، چند روزه همش دارم قرص میخورم ولی سر دردم خوب نمیشه
دهنم خشک شده بود…
+آسنات اون کشو رو واسم باز کن
یه بسته قرص توش هست ، بهم بدش
یه لیوان اب که روی میز بود همراه قرص داد دستم
سه تا خوردم و لامپ اتاقمو خاموش کردم
+برو بیرون
ــ اما
تیکه تیکه گفتم:
+گفتم . برو . بیرون
بعد چند لحظه تنها شدم
یعنی الان به کی داره میگه من تا ابد برای تو حوصله دارم
کاش میومد کنارم مینشست ، لواشک میخورد
پوستاشونو مینداخت کف اتاق
منم فقط نگاهش میکردم ، غر نمیزدم
مگه نگفته بودم چشماش مال منه
مگه نگفتم نمیخوام کسی به چشماش نگاه کنه
مگه نگفتم …
خیلی چیزا گفتم و الان هیچ کدومشون عملی نشدن …
بی صدا گریه کردم
بی صدا شکستم
بی صدا …
بی صدا ، با یه شلیک روحمو کشت …
اشکامو پاک کردم و رفتم سمت کمد لباسام
لباسای مشکیمو پوشیدم و شماره معراج ، یکی از بچه های دانشگاهُ گرفتم …
ــ به به !
چه عجب یه خبری از ما گرفتی بی معرفت!
+میتونی بیای بیرون؟
صداش رنگ تعجب به خودش گرفت …
ــ چیزی شده؟
نصف شب بریم بیرون؟
کلافه دور خودم چرخیدم و در نهایت نشستم رو صندلی
+معراج اگه میای بگو ، نمیایَم مجبور نیستی
خیلی وقته ندیدمت ، دلم تنگ شده واست
ــ نه نه نه
میام حتما
فقط آدرسو واسم بفرست
باشه ای گفتم و گوشیو قطع کردم
نگاهم به ساعت مچیم افتاد
“1 و 15 دقیقه شب”
همه تو سالن نشسته بودن
هیچ کدوم حواسشون نبود تا وقتی که رفتم تو آشپزخونه
در کابینت رو باز کردم و قلیونمو برداشتم …
بابا اومد سمتم و گفت
ــ چیکار میکنی بنیتا!
قلیون نکش ، برات خوب نیست
+تنها چیزی که برام خوبه یه جمع دوستانس که فساد ازش بچکه و شما ام هیچ دخالتی توش نداشته باشین
دست خودم نبود ، نمیدونستم چی میگم
با حرفام شاید دلشو شکسته باشم
+ببخشید
داشتم میرفتم بیرون که مریم جون دستمو گرفت
چشماش خیس بودن …
ــ بنیتا
بخدا من از هیچی خبر نداشتم
سیاوشم خبر نداشت ، نمیدونم این چند روز چش شده بود
+یه دیالوگی بود که میگفت “اون هیچوقت عاشق من نبود
عاشق این بود که من اینهمه دوسش داشتم”
دقیقا جریان منه …
منتظر حرف دیگه ای نموندم و رفتم سمت پارکینگ ، ماشینمو از پارک در آوردم و روندم سمت خونه ویلایی خودم …
خیلی مرتب نبود ، انگار جنگ جهانی دوم تو خونه من بوده!…
تا اونجا رو مرتب کردم زیاد طول کشید ، شاید یه ساعت
صدای زنگ درو که شنیدم رفتم سمت آیفون و با دیدن معراج درو باز کردم
*****
یه چیزی تو دستش بود
ــ میذاری بیام تو یا نه؟
سه ساعته زل زدی بهم عین سگ میلرزم
نگاه ازش گرفتم و عقب رفتم
+ببخشید حواسم نبود
سری تکون داد و نشست
به کیسه پارچه ای مشکی رنگی که تو دستش بود اشاره کردم
+اون چیه ؟
خندید و شیشه ای از داخل کیسه بیرون آورد
شیشه ی مشروب رو بالا آورد و گفت:
-میدونستم تو عرضه نداری تو خونت از اینا داشته باشی
بی بخار بدبخت!
حالم زیاد خوش نبود ، ولی یکم خندیدم
+عزیزم اگه به بخار بود که گوهم بخار داره!
شونه ای بالا انداخت و بیحوصله لب زد
ــ خب حالا!
تا جایی که میدونم تو و امیر ارسلان بد مست نیستین ، نه؟
اوهومی گفتم و رو به روش نشستم
یهویی اخم غلیظی کرد
ــ بابام میگه میخوام زن بگیرم!!
همینمون مونده بشیم مضحکه عام و خاص
یه زن بگیره همسن من دور هم بخندیم.
معراج گوله نمک بود ، با اون قیافه دوست داشتنی و چشمای سبزش حسابی دختر تور میکرد ولی ازدواج نه …
آخرین دیدگاهها