رمان نیمه گمشده پارت 56

3.8
(10)

🤙🏿 آرکا 🤙🏿

دستمو گذاشتم رو شونه ی آرتا و نگاهمو بهش دوختم..
تی شرت لش مشکی رنگی که پوشیده بود بی نهایت لاتیش کرده بود..
قرار بود امروز و توو این استادیوم بترکونیم دو تایی..
با یه آهنگ رپ باحال!..
توو حس و حال خودم بودم که ارتا تکونی خورد و شروع کرد به خوندن :

_ تخته گاز؛فَک یه ریز!..
پا به سقفِ دست به میز …
حال خراب و بحث یه ریز !.
هرجا رف ، یه هفته نیست..
چپ و چُوله؛کج دهن.:/
لَم بدم ، لِه بدن !.
هر شب؛بیست تا شات با …
عربده!..
داد زدیم ، کصِ خار عقربه!..:))

چند قدم جلو رف و با اون صدای بم و جذب کنندش ، محکم ادامه داد :

_ نگا استیلِ گنگو..
نگا ترکیب و رنگو!..

با اشاره به من ، مغرورانه ادامه داد :

_ نگا ابهت مرد و …

دستشو گذاشت رو قلبش و با زدن یه چشمک ، لب زد :

_ خش میندازه قلبو !.

خنده ای سر دادم که برگشت طرف تماشاچیا و لب تر کرد :

_ عشق است دادا دس خوش!..
سعی کن باشی؛تش خوش !.
نمی ارزه به سگ دُوش …
خوشحال باش و سر خوش..:))

باهاش همراه شدم و همزمان با شنونده ها ، خوندیم :

” کاکو بزن بکووب!..
تا که بلرزه تووم !.
تا که بشم چه تووپ … ”

خیره به ارتا ، جدی ادامه دادم :

_ چشم نزننمون بزن به چووب!..

ابرویی بالا انداخت که به شنونده ها زل زدیم و ادامه دادیم :

” سیمو بزن براار!..
گازو بدم ، فشاار …
یکو برم هزاار !.
میخوان ع روشون رد نشم..
برن کناار!..:/ ”

نفسی کشیدم و تک شروع کردم به خوندن :

+ من نمیام ، طُ بیا..
بدجوری توَهم شدیا !.
معلم شاگردیم؛خُلیا!..
زر بزنی ، زنگ میزنم اولیات !.:/
شانسی هم نی ، علمیِ گلم!..:))
نَمه کسخلم، ولی..
تکنیکی پُرم!..
میگن روو ارثیه..
شُلَّم!..
من فقد هستم ، پیگیر خودم !.:))
نئشه نیستم روو..
دود و بَنگ!..
شات و کُوکتِل لایِ …
کُلوخ و سنگ !.
شکمِ گُنده با …
بلوزِ تنگ!..
تخمِته وقتی بت میگن : “ستون گنگ!..”
چِت و چال دنباله..
برگای گُلی !.
هر ساعتی ، هرجایی شُلی!..:/
انرژی من مثِ امثال تو نی..
میرم 80 راه با داف 79 ای !.:|

نفسی گرفتم و پر قدرت ادامه دادم :

+ ویلی ویلسون ، تپله کَش!..
صددرصد اوکی؛با موجِی..:)
یجوری میزنم ، بخوره تَش !.
توو این مایه ها که..
بکنه غَش!..:/

زبونی رو لبام شکیدم ، ارتا انگشت شصتشو به نشونه ی لایک بالا آورد که با زدن یه لبخند ریز به روش..
لب زدم :

+ الا رسید خبر..
دارن میان یه تیم قدَر!..
بگی بشین فقط !.
کُلشو بریز …
وسط ! … .

کنار آرتا وایسادم که آرتا میکروفونشو بالا گرف و همزمان تیکه ی آخر رو خوندیم :

” کاکو بزن بکوب!..
تا که بلرزه توم …:)
تا که بشم چه توپ !.
چشم نزننمون ، بزن به چوب!..:/
سیمو بزن برار …
گازو بدم فشار!..:)))
یکو برم هزار؛
میخوان ع روشون رد نشم..
برن کنار ! … .

با جیغ و صوت طرفدارا ، سالن رو ترک کردیم که بلافاصله سارا و فلور دوییدن طرفمون..
دستامو وا کردم که فلور پرید بغلم و با اون صدای جیغ جیغوش ، هیجان زده گفت :

_ واعییی ، عآالی بودین پسراااا..

لبخند ریزی زدم که سرشو عقب کشید ، زل زدم توو چشاش و گفتم :

+ به خوبیِ شما ها که نبودیم!..

چند تارموشو انداخت پشت گوشش و مغرورانه گفت :

_ اونکه معلومه!..

” عع ” ای گفتم که زد زیر خنده ، سرمو فرو بردم توو گودی گردنش و ریز ریز شروع کردم به خندیدن …
نگاهم کشیده شد طرف سارا و آرتا..
با دیدنشون ، متعجب ابرویی بالا انداختم..
خیلی رسمی و شیک یه گوشه وایساده بودن و حرف میزدن..
نه بغلی ، نه بوسی!..
من در عجبم ، اینا واقعن رل ان؟..
البته ؛ به روشنی معلومه سارا میخواد آغوش آرتا رو ولی آرتا ع روی غرور بی نهایتی که داره ، این اجازه رو نمیده..
هوفی کشیدم و بی حوصله چشامو بستم … .

🥂💔 سارا 💔🥂

با بهت لب زدم :

+ آرتا ، من اصلا مقصود و منظور خاصی ع اینکه شال نپوشیدم نداشتم و ندارم!..

پوزخندی زد و حرصی گفت :

_ اوه ، آره !.
منم گوشام مخملی …

عصبی هوفی کشیدم که نگاهم افتاد به فلور و آرکا..
با دیدنشون ، آب دهنمو به زحمت قورت دادم …
چقدر خوشبختن با همدیگه ولی ما..
فقد باید هر روز غرغرای آرتا خان رو گوش کنم!..
آه خفیفی کشیدم و با شونه هایی خمیده ؛ خیره به صورت خنثی و نسبتا عصبانیش ، نا امیدانه لب زدم :

+ امروز با فلور برنامه ریختیم خوشگل کنیم …
بیایم اینجا و سوپرایزتون کنیم تا خستگی بعد ع اجرائه هر دوتون ، رفع شه..
ولی …
ولی تو ، به هیچیِ من توجه نکردی جز..
جز اون شالِ نپوشیدم!..
همیشه همینه آرتا !.
تو همیشه کارت اینه …
زدن توو ذوق من..
اینم شد عشق؟..

ساکت نگام میکرد که برگشتم و با گام های نا آروم و سریع ، ازش فاصله گرفتم..
چند بار صدام زد ولی بی توجه نسبت بهش ، ترکش کردم …

🙃 فلور 🙃

با شنیدن صدای آرتا که هی سارا رو صدا میزد ، ع بغل آرکا پریدم پایین و نگاهمو بهش دوختم..
رد نگاهشو دنبال کردم که دیدم سارا با عجله داره میره …
به خودم اومدم و رفتم سراغ آرتا..
آرکا هم دنبالم قدم برمی داشت..
بهش که رسیدم ، دست به سینه شاکی و عصبی لب زدم :

+ باز چیکار کردی آرتا؟..

شونه ای بالا انداخت و معمولی گفت :

_ من کاری نکردم ، خودش فقد دلش دعوا و جر و بحث میخواد!..

خنده ی عصبی ای کردم و لب زدم :

+ آره ؛ آره ، کاملا حق با توعه!..

سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و رفتم دنبال سارا..
خیلی گشتم تا تونستم پیداش کنم …
یه گوشه ی سالن نشسته بود و غمگین توو خودش بود..
آه غلیظی کشیدم و قدم زنان نزدیکش شدم ؛ کنارش نشستم که انگار تازه به خودش اومده باشه ، سرشو بلند کرد و بم زل زد..
لبخند محوی به روش پاشیدم و با گرفتن دستش ، مهربون لب زدم :

+ نبینم عشق من ناراحت باشه..
چیشده؟..
باز این آرتا گوه خورده که دپ شدی؟! …

نفسی کشید و با بغض گفت :

_ گیر داده چرا یه شال ننداختم سرم!..
فِک میکنه منظور خاصی ع اینکار داشتم در صورتی که..
در صورتی که اصن اینطور نیس !.
من …
من فراموش کرده بودم هشدارشو که حالا که باهاشم باید حجابمو رعایت کنم!..

و زد زیر گریه ، گرفتمش توو بغلم و لب زدم :

+ فدات شم من الهی..
بیخیالش ، اون یه روانیِ سادیسمیِ..
زیاد اهمیت نده به حرفاش … .

🖕🏿 آرتا 🖕🏿

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بی حوصله لب زدم :

+ من دیگه میرم..

آرکا سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت :

_ کجا اونوقت؟..

شونه ای باا انداختم و عادی گفتم :

+ خونه …
دیگه اجرائی که نداریم ، خسته هم هستم..
میرم خونه یه چرت بزنم !.

آرکا اخمی کرد و گفت :

_ غیرتت اجازه میده سارا رو تنها ول کنی بری؟..
اون الان ناراحته ، فرض کن یکی رفت سمتش و دل داریش داد..
توقع داری خطائی ازش سر نزنه؟! …

ساکت بهش زل زدم ، درست میگفت..
باید سارا رو هم با خودم می بردم خونه …
به غیر از حرف آرکا هم ، خواب دو نفره حال میده..
کلافه پوفی کشیدم و بالاخره سکوت حاکم شده ، بینمونو شکستم … :

+ باشه ، تسلیم..
میرم دلشو به دست بیارم و ببرمش …

سری به نشونه ی تحسین تکون داد که ادامه دادم :

+ پس فعلا..

_ مواظبت کن …

برگشتم و رفتم پِی سارا..
کل سالن رو گشتم تا بالاخره تونستم پیداش کنم..
یه گوشه با فلور نشسته بودن ، فلور واسش میگفت و اونم میخندید..
به طرفشون قدم برداشتم و پشتشون ایستادم …
هنوز متوجهم نشده بودن ، نفسی گرفتم و خطاب به فلور لب زدم :

+ فلور …
لطفا ، تنهامون بزار..

با شندین صدام ، دوتایی چرخیدن این سمت..
فلور با اخمی که رو صورتش شکل گرفته بود ؛ از جاش پا شد و با دستایی مشت شده ، طلبکارانه گفت :

_ نه ، دیگه نه آرتا..
نمیزارم دیگه اذیتش کنی!..

نفسی کشیدم و جدی گفتم :

+ کاری باهاش ندارم..

دودل نگام کرد که سرد ادامه دادم :

+ تنهامون بزار …

پوفی کشید و با عصبانیت از کنارم رد شد..
نگاهم به سارا افتاد ، سرشو انداخته بود پایین و توو خودش بود … .
فاصله ی بینمونو با چند قدم پر کردم و کنارش نشستم..
دستمو دور کمرش حلقه کردم و لب زدم :

+ میخوام برم خونه ، میای بریم؟..

حلقه ی دستمو ع دور کمرش وا کرد و سرد و قاطع ، جواب داد :

_ نه … .

از سردی کلامش چند لحظه فرو رفتم توو خودم..
سری تکون دادم و با کشیرن یه نفس عمیق ، لب زدم :

+ قهری؟..

لباشو رو هم فشرد و گفت :

_ خودت چی فک میکنی؟..

انگشت شصتمو نوازش وار رو گونش کشیدم و گفتم :

+ خب ، ببین من بهت گفته بودم که حساسم روت..
و تو ، بازم رعایت نکردی قوانینمو و …
بدون شال و با یه لباس تنگ اومدی اینجا!..

پرید بین حرفم و با بالا گرفتن سرش ، دلخور گفت :

_ من..
من فراموش کرده بودم حرفاتو آرتا..
خودش میدونی چقد دوصت دارم و هرچی بگی نه نمیگم!..

لبخند ریزی زدم و از جام پاشدم ، دستشو گرفتم و اونم بلند کردم..
رو به روم که ایستاد ، با چسبیدن کمرش گفتم :

+ اوکی ، قبول..
این یه دفعه عیبی نداره …
حالا بیا بریم خونه وگرنه همینجا میخورمت!..

لبخندی زد و باشه ای گفت..
نیم نگاهی به اطراف انداختم و بعد ، سریع لبامو گذاشتم رو لباش …

😎 آرکا 😎

جدی لب زدم :

+ دیگه یه همچین لباس تنگ و بازی نپوش..
خوشم نمیاد اینطور لباس پوشیدنتو!..

با بهت لب زد :

_ آرکاااا..
تو هم باز ع آرتا یاد گرفتی؟..

پورخندی زدم و سرد گفتم :

+ نه ، اگه آرتا جای من میبود..
سارا رو تیکه تیکه میکرد که همچین لباسی پوشیده …

نفسشو حرصی بیرون فرستاد و عصبی گفت :

_ واقعن که …
خاک بر سر هر دوتون!..

فرصت زدن حرف دیگه ای رو بم نداد و با عجله ازم دور شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها