رضایت بخش بی بی چک رو از جعبهش در اورد.
– حالا که اثر کرده پاشو برو! دروقته باید برم بالا.
نفسمو کلافه فوت کردم.
– اخه الان دستشویی ندارم.
دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
– پاشو لوس نشو سایه! مهشید منتظرمه.
ناچار بلند شدم و تا خود دستشویی منو دنبال خودش کشوند و بچم همونجا در حال کارتون دیدن خوابش برده بود باید جاشو درست می کردم.
داخل دستشویی رفتم و رو بهش کردم.
– تعارف نکن میخوای بیا تو!
دم درب ایستاد که درب رو بهم زدم.
دفعه اخری که ازین کوفتیا استفاده کرده بودم قبل از طلاقم بود که می خواستم مطعن بشم بهونه ای توی دادگاه نباشه که بتونم طلاقمو به تعویق بندازه.
بعد از انجامش روی دست شور گذاشتم که جوابش مشخص بشه و یه جورایی مطمعن بودم که حامله نیستم و ماهد بیخودی توهم زده بود.
دست هامو شستم و منتطر ایستادمکه تقه به در خورد.
– کجا موندی سایه؟ باز کن این در لامصبو.
درب رو آهسته باز کردم.
– باید واستی چند دقیقه که مشخص بشه، بعدشم اینا زیاد درست نیست.
اخم کرد و داخل اومد.
خووش بی بی چک رو برداشت و دقیق نگاهش کرد.
صورتش رنگ تعجب داشت.
حرف نمیزد و این بیشتر منو میترسوند و در نهایت لبخندش پر رنگ شد و رو بهم کرد.
– مثبته، میشنوی سایه؟ من دارم بابا میشم.
شوک شدم.
حتی بیشتر از خودش.
حتی بیشتر از هر وقت دیگه ای توی عمرم.
اتفاقی که پیش بینیش رو نمیکردم.
مسخ شده عقب عقب رفتم و به دستشور تکیه دادم که ماهد دستشو دورم حلقه کرد و طوری عمیق پیشونیمو بوسید که ذهنم پر کشید.
– تو خوشحال نیستی؟ بهترین کادو دنیا رو بهم دادی …چرا تو خودت رفتی؟
سعی کردم از خودم دورش کنم.
دلم میخواست صداش به گوشم نرسه.
– ماهد! میدونی داری چی میگی؟ ما با رابطه بچه رو ایجاد کردیم، میفهمی؟
چشم هاشو ریز کرد.
– اره میدونم! مشکلش چیه؟ همه ادم های دنیا با روش طبیعی کاشته شدن.
کلافه بودم
میخواستم جیغ بزنم و گلوم رو خراش بدم.
هیچ کس نمیفهمید.
حالمو نمیفهمید.
نمیخواست بفهمه من نمیخوام بچه از راه طبیعی ازش داشته باشم.
کار ازکار گذشته بود.
دیگه نمیتونستم کاری جز گریه انجام بدم و تازه ماهد پی به حال بدم برد.
– بیا بریم بیرون، دستشویی جای گریه کردنه، اصلا واسه چی اشک و لی لی راه انداختی؟
دستهامون رو شستیم و بیرون اومدیم که ماهد منو روی مبل نشوند و با لیوان ابمیوه ای سمتم برگشت.
– ببینمت! نگاهم کن.
سرمو بالا اوردم و لیوان رو ازش گرفتم که دست زیر چونهم گذاشت.
– فکر کن رفتیم کاشتیم، تازه این همراه لذت بود اون یکی فقط درد داره، گوشت با منه؟
دست روی گوشام گذاشتم
– نه نیست! نمیخوام بشنوم ماهد، دوست ندارم حرف های ادمی رو بشنوم که مثل بقیه سعی داره منو خام کنه.
حاظر نبودم کوتاه بیام.
من همیشه کوتاه می اومدم سر همه مسائل زندگیم.
با این که میدونستم این یکی رو نمیتونم عوضش کنم اما باز هم ترجیح دادم حق خودمو حفظ کنم.
جلوی پام روی زمین نشست.
التماس وار نگاهم کرد که ازش چشم برداشتم.
– چرا رو ازم میگیری؟ تو بگو من چیکار کنم تا همونو انجام بدم.
از شدت عصبانیت غریبدم.
– هیچکار، فقط برو …امشب حداقل جلوی چشمم نباش که بد جور کلاهمون میره توی هم.
بلند شد.
از فریاد من ترسید و خودمم بی استرس نبودم.
بوسه ای روی موهام زد و از خونه بیرون رفت.
خرش از پست گذشته بود.
این دقیقا تنها هدف ماهد بود.
دست روی سرم گذاشتمو بغض از چشم هام بیرون زد و صدای ظریفی تو گوشم پیچید:
– مامانی؟ چی شدی؟
صدای آیدا بود
منبع آرامش مامانش.
– هیچی خوشگلم، دراز بکش برات شیر داغ کنم.
توی جاش نشست.
– با عمو ماهد دعوا کردی؟ اخه خیلی زود رفت، قول داده بود باهام بازی کنه.
اخم کردم.
– تو کارای ادم بزرگ ها دخالت نکن جوجه، فردا میاد بازی میکنید.
ناراحت سر جاش نشست که براش شیر داغ کردم و خودمم و یه لیوان ازش خوردم.
من از همین حالا دیگه تنها نبودم.
چه میخواستم چه نمی خواستم باز هم من یک مادر بودم.
نه تنها برای آیدا، بلکه برای بچه توی شکمم من باید نقش مادر رو ایفا میکردم.
دست روی شکمم گذاشتم و بیچاره وار نشستم.
ویبره رفتن گوشیم از حال بیرونم اورد و متوجه نگاهم بهش شد.
شماره ماهد بود.
پیام گذاشته بود.
حوصله ندارم اما به اندازه کافی کنجکاوی داشتم که نتونه در برابر غرورم مقاومت کنه.
باز کردم و چند باری متنش رو خوندم.
” فردا شیفتم رو عوض کردم، میام ازت تست میگیرم ببرم جواب قطعی بگیریم، شب زود بخواب!”
شیر آیدا رو با عسل قاطی کردم و بهش دادم.
یقینا که خواب نداشتم
قطعا که با این حجم افکار خوابم نمیبرد.
سر آیدا رو نوازش کردم و روی مبل همینجوری خوابم برد.
صبح مامان هم میخواست بیاد و اگر با ماهد رو به رو میشد دیگه اوج بد بختی سر میگرفت.
***
صدای سر و صدا از راه پله ها بود.
انقدر زیاد که اجیرم کرد و خواب رو از چشم هام پروند.
مهشید خیلی بلند بود تن صداش و واضح می شنیدم …
– یادت نره لیستمو بخری، ماهد باز پشت گوش نندازی، زنگت میزنم!
صدای پاشنه کفش می اومد.
انگار ساختمون رو خریده بودن که اینجوری هوار هوار میکردن.
چند ثانیه هم از اون داد و بیداد رد نشده بود که دوباره ماهد بدونه اجازه با کلید وارد خونه شد.
– بیداری؟
طلبکارانه گفتم:
– اینجا خونه منه ها؟ واسه چی سرتو میندازی پایین میای تو؟
انگشت روی بیشنیش گذاشت.
– هیشش! داد نزن سایه، صدات میره بالا.
یقه لباسمو جمع کردم.
– بحث عوض میکنی؟ دارم میگم اینجا چیکار میکنی؟
کیفش رو روی میز گذاشت.
– اومدم ازت آزمایش خون بگیرم. چیزی خوردی؟
نفسمو کلافه فوت کردم.
– نه چیزی نخوردم.
زیر لب “خوبه” ای گفت و از توی کیفش چیزی بیرون اورد.
همچنان مات بودم و با دیدن سرنگ توی دستش بیشتر هول شدم.
– با …با اون سوزنه؟
کنارم اومد.
– نه پس با تنقیه؟ لوس نشو سایه بده بالا استینتو!
خودش استینم رو بالا داد و پنبه الکی رو روی دستم زد.
ازم عصبانی نبود که بخواد محکم فرو کنه و با ارامش نوک سوزن رو فرو برد که جیغ زدم و سرمو توی بازو خودش فرو کردم.
– آخ اروم دردم گرفت!
سرشو نزدیک اورد و پیشونیم رو بوسید.
حس قشنگی بود.
من تمام عمر منتظر رسیدن چنین لحظاتی بودم.
انقدر عمیق این کارو انجام داد که دلم خواست تموم نشه و بیشتر مثل دختر های هجده ساله خودمو لوس کردم.
خونم رو توی شیشه کوچیکی ریخت و دربش رو بست و دستکش و سرنگمو توی سطل آشغال پرت کرد.
از توی یخچال برام لیوان آب میوه و کیک کوچولویی بیرون اورد و جلوم گذاشت.
– بخور فشارت نیوفته.
آب گلوم رو قورت دادم اول.
– تو کجا می خوای بری؟
کیفش رو جمع کرد و کتش رو دوباره پوشید.
– بیمارستان، واسه چی؟
لب به دندون گرفتم
نمیدونم چرا یهویی دلم خواست چنین چیزی رو بگم.
– وقت داری عصر با هم بریم بیرون؟
نگاهی به آیدا انداخت.
احتمالا فکر نمیکرد که من بخوام چنین خریتی کنم و اونو تنها بزارم.
اگر از مامانم میخواستم نمیتونست بیاد و بعدش یقینا منو محاکمه می کرد و تنها گزینه روی میز مهشید بود.
دیروز هم ازم خواسته بود که چنین کاری بکنم.
یعنی در واقع ماهد رو به سمت خودم جذب کنم.
تا همین دو دقیقه پیش هم مخالف تصمیش بودم اما حالا بعد از اون بوسه انگار هزار نفر توی دنیا بودن که من رو سمت چنین گناهی سوق میدادن.
– آیدا چی؟