رمان مادیان وحشی پارت 41

5
(3)

بلیط اولمو نگاه کردم که تاریخش برای امروز بود …
اول باید میرفتم ترکیه ، میدونستم رایکا تنهایی دووم نمیاره و الان خیلی دلتنگِ آسناتِ
باید یکی پیشش میبود که مثل دخترش باشه …

منم که میرفتم کالیفرنیا و کارامو میکردم ، پس یکیو میخواستم که کنارم باشه
یه زن!…

کسی خبر نداشت ، از این به بعد قرار بود هیچکس از هیچی من خبر نداشته باشه …

🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇

فنجون قهوه رو جلوم گذاشت و با تعجب بهم خیره شد
چند لحظه گذشت و بالاخره لب باز کرد

ــ چیشده ؟
برای آسنات اتفاقی افتاده؟
پدر بزرگش پیداش کرده؟

چقد نگران بود ، هر مادری واسه بچش نگران میشد …

نفسمو محکم بیرون فرستادم

+نه هیچکدوم از اینایی که میگی درست نیست
مشکلی نیست باهات راحت باشم؟
مثلا رایکا صدات کنم؟

سرشو به نشونه نه تکون داد

+خوبه…
اومدم با خودم ببرمت کالیفرنیا
کنار خودم زندگی کنی
میدونم تنهایی برات سخته ، میدونم همه اینا رو
ترکیه خیلی خیلی به ایران نزدیک تره ، شاید یکم برات سخت باشه قبول کنی
ولی ازت خواهش میکنم

ــ خ..خب واسه چی ….واسه چی داری میری کالیفرنیا؟

خودمو رو مبل جا به جا کردم و با خجالت سرمو پایین انداختم

+اینو بعدا بهت میگم.
رایکا …
من..من حاملم ، از مهراب که نامزدم بود جدا شدم
الان نمیتونم بچمو از بین ببرم
یکیو میخوام کنارم باشه
کی بهتر از تو؟
هم تنهایی ، هم میتونی هر جایی که میخوای بری
لطفا
ازت خواهش میکنم!

با تعجب نگاهم میکرد ، زد رو گونش و گفت

ــ خدایا!
بنیتا میدونی چی داری میگی؟
این بچه بزرگ بشه نمیگه بابام کو؟

کلافه سرمو بین دستام گرفتم

+اونش مهم نیست
فوقش میگم فوت شده

💙مهراب💙

+میتونی بیای ببینمت؟

چند ثانیه ساکت شد ، یهو صداش تو گوشم پیچید

ــ خب باشه!
آدرسو بفرست میام
مهراب …
فقط نیم سالت ، ببینم داری چرت و پرت میگی اول میزنم تو دهنت بعد میرم

به چه فلاکتی افتادم که صمیمی ترین رفیقم داره اینجوری باهام حرف میزنه …

لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت عمارتم …

********

+بخدا من دوسش داشتم ، هنوزم دوسش دارم
مجبور بودم میفهمی؟
تحدیدم کردن

چشماشو ریز کرد و سیگارشو از بین لباش برداشت

ــ کی تحدیدت کرده؟
تورو؟
اصلا کی میتونه تورو تحدید کنه؟
چرا به آدمات خبر ندادی؟

چنگی به موهام زدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم

+یه دختری به اسم رزیتا پناهی
به مدارک شرکت امیر ارسلان دسترسی داشت
یکی از قراردادامونو نشونم داد
گفت اگه نامزدش بشم از خِیرِ اون مدارک کوفتی میگذره
میدونی اگه رقم یکی از اون قراردادا رو عوض میکرد امیر بدبخت میشد؟
کثافت کاریای منم میدونست،میدونست تو کار قاچاقم
همه اینا رو میدونست معراج…!
باورت میشه؟

تعجب کرده بود ، چند باری پلک زد و ناباور خندید

ــ چی داری بلغور میکنی؟
پس … پس چرا تا الان به هیچکس چیزی نگفتی؟
میدونی برای امیر ارسلان خونِت حلاله؟
اون روز داشت حسابی خودشو کنترل میکرد نزنه فکتو بیاره پایین
حالا تو چه غلطی کردی!؟
رفتی دستی دستی گوه زدی به روح و روان بنیتا؟
گوه زدی به رابطتون؟

+چیکار میکردم؟
هااا؟
تو بودی چه خاکی میمالیدی به سرت؟
یه کاری کن معراج من دیگه نمیتونم

سرشو خاروند و زوم شد روم

ــ میتونم کمکت کنم ولی باید همکاری کنی

سری تکون دادم که ادامه داد

ــ هر چقدر که میتونی علیهش مدرک جمع کن
یه شنود به خودت وصل میکنم ، بهش بگو میخوای بری همه چیو به پلیس بگی
اونم به احتمال قوی میگه اگه به کسی خبر بدی مدارک رو دستکاری میکنه
حالیت شد مهراب؟
گند بزنی به همه چی ، لو بری ، یا اتفاقی واست بیوفته قبل از هر چیزی خودم میکشمت
باشه ؟
پس مواظب خودت و کاری که قراره بکنی باش

باشه ای گفتم و بدون سر و صدا رو مبل دراز کشیدم

🌀رزیتا🌀

+وای مامان!
نمیدونی چقد بدبخت شدن!
دختره داشت میمرد از شدت ناراحتی ، میثاق و رستا ام حالشون بهتر از اون نبود
به زور نگهش داشته بودن

خندید و بغلم کرد

ــ آفرین ، خوب انجام دادی کارِتو
فقط مواظب خودت باش ، نمیخوام رابطه تو و کوروش خراب بشه
هرچی باشه نامزدته دیگه!

چشمی گفتم که گوشیم زنگ خورد …
مهراب بود !
پسره‌ی بدبخت!

گوشیو وصل کردم و عشوه ریختم

+جونم عشقم؟

کلافه بود ، یا شایدم عصبی

ــ امروز میخوام ببینمت
بیا عمارت خودم

گوشیو قطع کرد

+پوففف
میگفت برم عمارتش

*********

ــ میخوام برم به همه ، همه چیو بگم
به پلیس گزارش میدم شرتو از سر خودم کم میکنم

بیخیال قهقه ای زدم و دستشو گرفتم

+ببین عزیزِ من
به کسی چیزی از رابطه فیکمون بگی میرم و هرچی عدد و رقم تو مدارک آتاش هست زیر و رو میکنم
فهمیدی؟

مقابل پوزخندش اخم غلیظی کردم و رفتم بیرون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرسا
2 سال قبل

چرا انقد دیر ب دیر پارت میزاری ادم حوصلش سرمیره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x