🙌⚡آرکا 🙌⚡
رفتم توو یکی از اتاقای خالی و شماره ی فلورو گرفتم..
عصبی وار دور اتاق شروع کردم به راه رفتن ، بعد از چند لحظه جواب داد :
_ چیه؟..
با عصبانیت و خشم گفتم :
+ میشه بگی دقیقا چه مرگته فلور؟..
پوزخندی زد و سرد گفت :
_ اونی که باید بگه چشه جنابعالی هستی نه من!..
لبامو بهَم فشردم و بی حوصله گفتم :
+ اینقد اذیت نکن فلور ، برو خونه..
میام باهم حرف بزنیم … .
عصبی ، زودی گفت :
_ من حرفی با تو ندارم!..
سرجام ایستادم و محکم گفتم :
+ ولی من دارم..
برو خونه ، میام پیشت..
نفسی کشید و آروم گفت :
_ نمیخوام فعلا ببینمت آرکا..
به یکم خلوت و آرامش نیاز دارم … .
پوفی کشیدم و کلافه ، عصبی وار گفتم :
+ خب لااقل بگو چته دختر!..
پرید بین حرفم و با صدای ضعیف و بی روحی ، گفت :
_ حاملم..
زیر لب ” چی ” ای گفتم که صدای بوق ممتد توو گوشم پیچید..
گوشی از لای انگشتام افتاد پایین …
با دهنی باز و چشایی گشاد ، به دیوار اتاق زل زدم..
💆♀️🤙🏿 سارا🤙🏿💆♀️
نیمدونم ساعت چنده ، دو..سه..یا شایدم چهار …
فقد میدونم دیر وقته و هوا تاریکه!..
خونه توو سکوته ، آرکا و آرتا عم خوابن … .
ولی من هرچقد سعی کردم ، خوابم نبرد..
اخیرا کابوس دیدم !.
یه کابوسِ وحشتناک..
من..
من نمیدونم چم شده ، فقد میدونم حالم خوب نیس …
خیره به بخار لیوان چای ، توو حس و حال خدم بودم که یکهو با شنیدن صدای پای کسی..
ترسیده ع جام پا شدم ولی …
ولی توو اون نور ضعیف و کوچیکِ شمع ، با دیدنه آرکا..
اروم گرفتم … .
چشاشو مالوند و خواب آلود گفت :
_ چرا بیداری تو؟..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و محزون و آروم گفتم :
+ خودت چرا بیداری؟! … .
شونه ای بالا انداخت و همونطور که صندلی روبه روییمو عقب میکشید ، گفت :
_ نمیدونم ، یهو ع خواب پریدم..
دیگه خوابم نبرد!..
با پایان حرفش ، نشست رو صندلی …
نفسی کشیدم و غمگین ، به نور شمع زل زدم..
دستامو گرفت توو دستاش و لب زد :
_ نبینم غمگین باشی ابجی کوچیکه..
چیزی شده؟..
نگاهمو ع شمع گرفتم و بهش زل زدم..
بعد ع یکم نگاه کردن بهش ، معصومانه گفتم :
+ نه ، نمیدونم..
حالم گرفتس؛اصن خیلی کلافم..
ابرویی بالا انداخت و شکاکانه گفت :
_ با ارتا دعوات شده؟..
سری تکون دادم و پوکر گفتم :
+ نه باو..
پوفی کشید و کلافه گفت :
_ خو پَ چه مرگته؟..
اشک توو چشام حلقه زد و گریون گفتم :
+ دلم مامان بابامو میخواد..
با شنیدن این حرفم ، ساکت بم خیره شد …
به خودش اومد ، یه دنیا غم و ترهم توو نگاش کاشت و با دلسوزی ، گفت :
_ زود تر میگفتی خب..
دستمو آروم فشرد و ادامه داد :
_ درک میکنم حالتو ! …
پوزخند تلخی زدم و غمگین گفتم :
+ نه ، نه تو حالمو درک میکنی..
نه ارتا و نه هیچکس دیگه!..
شماها زیر سایه بابا؛مامانتون بزرگ شدین..
حق انتخاب داشتین !.
هرجایی میخواستین ، میرفتین..
با هرکی خواستین پریدین؛ولی من..
یعنی ما ، من و فلور … .
بچگی نکردیم ، هر شب گریه..هر شب جروبحث!..
ما..ماها ، خیلی بد بزرگ شدیم..
خیلی …
گریه اجازه ی بیشتر از این حرف زدنو بم نداد..
ارکا ع جاش پا شد و اومد طرفم ، پا شدم و به آغوشش پناه بردم … .
توو سکوت ، پشتمو نوازش کرد..
کم کم چشام گرم شد و بعد هم سیاهی ای محض:)
💔 ارتا 💔
_ دیشب حالش خیلی بد بود ، همش حرفای منفی میزد..
توو خودش بود ، بیشتر مواظبت کن ازش ارتا … .
در جواب حرفای آرکا ، ابرویی بالا انداختم و نگاه تلخمو به صورت غرق خواب سارا دوختم..
چند تار مو یی که توو صورتش ریخته بود و کنار زدم و خم شدم توو صورتش …
بوسه ی گرمی رو پیشونیش کاشتم ، این دختر عشق من بود..
نباید حالش بد باشه ؛ بیدار شه باید ته توشو در بیارم ، چرا فاز دپ برداشته!..
😡😡😡😡
چ عجب کامنتا وازه افتخار دادین
واقعان
عالی فلور عزیزم دلم😘😘