رمان نیمه گمشده پارت 59

4.3
(10)

🙌⚡آرکا 🙌⚡

رفتم توو یکی از اتاقای خالی و شماره ی فلورو گرفتم..
عصبی وار دور اتاق شروع کردم به راه رفتن ، بعد از چند لحظه جواب داد :

_ چیه؟..

با عصبانیت و خشم گفتم :

+ میشه بگی دقیقا چه مرگته فلور؟..

پوزخندی زد و سرد گفت :

_ اونی که باید بگه چشه جنابعالی هستی نه من!..

لبامو بهَم فشردم و بی حوصله گفتم :

+ اینقد اذیت نکن فلور ، برو خونه..
میام باهم حرف بزنیم … .

عصبی ، زودی گفت :

_ من حرفی با تو ندارم!..

سرجام ایستادم و محکم گفتم :

+ ولی من دارم..
برو خونه ، میام پیشت..

نفسی کشید و آروم گفت :

_ نمیخوام فعلا ببینمت آرکا..
به یکم خلوت و آرامش نیاز دارم … .

پوفی کشیدم و کلافه ، عصبی وار گفتم :

+ خب لااقل بگو چته دختر!..

پرید بین حرفم و با صدای ضعیف و بی روحی ، گفت :

_ حاملم..

زیر لب ” چی ” ای گفتم که صدای بوق ممتد توو گوشم پیچید..
گوشی از لای انگشتام افتاد پایین …
با دهنی باز و چشایی گشاد ، به دیوار اتاق زل زدم..

💆‍♀️🤙🏿 سارا🤙🏿💆‍♀️

نیمدونم ساعت چنده ، دو..سه..یا شایدم چهار …
فقد میدونم دیر وقته و هوا تاریکه!..
خونه توو سکوته ، آرکا و آرتا عم خوابن … .
ولی من هرچقد سعی کردم ، خوابم نبرد..
اخیرا کابوس دیدم !.
یه کابوسِ وحشتناک..
من..
من نمیدونم چم شده ، فقد میدونم حالم خوب نیس …
خیره به بخار لیوان چای ، توو حس و حال خدم بودم که یکهو با شنیدن صدای پای کسی..
ترسیده ع جام پا شدم ولی …
ولی توو اون نور ضعیف و کوچیکِ شمع ، با دیدنه آرکا..
اروم گرفتم … .
چشاشو مالوند و خواب آلود گفت :

_ چرا بیداری تو؟..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و محزون و آروم گفتم :

+ خودت چرا بیداری؟! … .

شونه ای بالا انداخت و همونطور که صندلی روبه روییمو عقب میکشید ، گفت :

_ نمیدونم ، یهو ع خواب پریدم..
دیگه خوابم نبرد!..

با پایان حرفش ، نشست رو صندلی …
نفسی کشیدم و غمگین ، به نور شمع زل زدم..
دستامو گرفت توو دستاش و لب زد :

_ نبینم غمگین باشی ابجی کوچیکه..
چیزی شده؟..

نگاهمو ع شمع گرفتم و بهش زل زدم..
بعد ع یکم نگاه کردن بهش ، معصومانه گفتم :

+ نه ، نمیدونم..
حالم گرفتس؛اصن خیلی کلافم..

ابرویی بالا انداخت و شکاکانه گفت :

_ با ارتا دعوات شده؟..

سری تکون دادم و پوکر گفتم :

+ نه باو..

پوفی کشید و کلافه گفت :

_ خو پَ چه مرگته؟..

اشک توو چشام حلقه زد و گریون گفتم :

+ دلم مامان بابامو میخواد..

با شنیدن این حرفم ، ساکت بم خیره شد …
به خودش اومد ، یه دنیا غم و ترهم توو نگاش کاشت و با دلسوزی ، گفت :

_ زود تر میگفتی خب..

دستمو آروم فشرد و ادامه داد :

_ درک میکنم حالتو ! …

پوزخند تلخی زدم و غمگین گفتم :

+ نه ، نه تو حالمو درک میکنی..
نه ارتا و نه هیچکس دیگه!..
شماها زیر سایه بابا؛مامانتون بزرگ شدین..
حق انتخاب داشتین !.
هرجایی میخواستین ، میرفتین..
با هرکی خواستین پریدین؛ولی من..
یعنی ما ، من و فلور … .
بچگی نکردیم ، هر شب گریه..هر شب جروبحث!..
ما..ماها ، خیلی بد بزرگ شدیم..
خیلی …

گریه اجازه ی بیشتر از این حرف زدنو بم نداد..
ارکا ع جاش پا شد و اومد طرفم ، پا شدم و به آغوشش پناه بردم … .
توو سکوت ، پشتمو نوازش کرد..
کم کم چشام گرم شد و بعد هم سیاهی ای محض:)

💔 ارتا 💔

_ دیشب حالش خیلی بد بود ، همش حرفای منفی میزد..
توو خودش بود ، بیشتر مواظبت کن ازش ارتا … .

در جواب حرفای آرکا ، ابرویی بالا انداختم و نگاه تلخمو به صورت غرق خواب سارا دوختم..
چند تار مو یی که توو صورتش ریخته بود و کنار زدم و خم شدم توو صورتش …
بوسه ی گرمی رو پیشونیش کاشتم ، این دختر عشق من بود..
نباید حالش بد باشه ؛ بیدار شه باید ته توشو در بیارم ، چرا فاز دپ برداشته!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shyli
2 سال قبل

😡😡😡😡
چ عجب کامنتا وازه افتخار دادین

Fatima
پاسخ به  shyli
2 سال قبل

واقعان

Fatima
2 سال قبل

عالی فلور عزیزم دلم😘😘

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x