رمان اردیبهشت پارت ۱

4.1
(36)

 

خلاصه :

داستان فراز، پسری بازیگرسینما و آرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختر یک روز میره خدماتی باغی که جشنی برگزار میشه و فراز در حالی که مسته بهش تجاوزمیکنه ،فراز در پی بدست آوردن آرام میفته ، اماآرام اونو نمیخاد…

******

کیمیا بهش دروغ گفته بود ! دروغ گفته بود ! دروغ ! دروغگوی لعنتی و بد ذات !

مات و حیرون و اندکی هم خشمگین بین جمعیت چرخ می خورد و نمی دونست باید چه غلطی بکنه . حس حیوان چهار پایی رو داشت که کورکورانه افسارش را داده بود دست کیمیا … دقیقاً همین اندازه توی گِل گیر کرده بود !

آدم های اطرافش اکثراً مست بودند و اون … با اینکه تا دو ساعت قبل ایده ی قشنگی به نظر می رسید ، ولی حالا از پریشونی موهاش و لختی زانوهاش به شدت ناراحت بود و خجالت می کشید . اصلاً دلش می خواست بمیره !

هووف بلندی کشید و موهاشو را از روی پیشونی عرق کرده اش پس زد . نگاهش افتاد به دختر و پسری که مست و پاتیل وسط جمعیت درهم لولیده بودن و بدون هیچ شرم و خجالتی از هم کام می گرفتن . خدایا !

انگار کسی صورتشو روی آتیش گرفته باشه ، سرخ و داغ شد !

به سرعت روشو برگردوند و نفس عمیقی کشید . اون اصلاً به هچین صحنه های عادت نداشت . هیچوقت تجربه نکرده بود … ندیده بود . حتی اونا ماهواره توی خونه شون نداشتن ! با چندش پیش خودش فکر کرد اینجا دیگه کدوم جهنم دره ای بود ؟ … الهی کیمیا می مرد ! الهی خودش هم می مرد و راحت می شد !

صدای موزیک تندتر شد . چراغ های رنگی مدام خاموش و روشن می شدند و او میون این حجم تهوع آور از رنگ و نور و عطر و موسیقی … دلش می خواست بالا بیاره .

بعد یکدفعه فکری به ذهنش رسید … باید می رفت ! باید این جهنم رو ترک می کرد . هرچند نیم ساعتی پیاده روی تا جاده ی اصلی در پیش داشت … و حالا هم ساعت نزدیک نیمه شب بود … ولی نمی تونست اونجا تاب بیاره . باید می رفت ، ولی قبل از اون باید کیمیا رو پیدا می کرد و حالشو جا می آورد … دخترک ابله !

کمی وسط سالن شلوغ پیش رفت . چشمش به بار افتاد که دور و برش حسابی شلوغ بود . می دونست که مسئول بار با کیمیا دوست صمیمیه . فکر کرد شاید اون بدونه کیمیا کجاست .

با این فکر ، عزمش رو جزم کرد و با سرعت راه افتاد به طرف بار . اونهمه شلوغی و ازدحام … نفسش رو فوت کرد بیرون و به زور میون جمعیت برای خودش راهی باز کرد .

اون زن ، گلی ، دوست کیمیا ، پشت بار به سختی مشغول بود تا از تقاضای اطرافیان جا نمونه . آرام نگاهی انداخت به دست های فرز اون و صداشو بالا برد :

– گلی خانم !

گلی چرخید به طرفش و نگاهش کرد … آرام ادامه داد :

– کیمیا رو ندیدی ؟

– ها ؟!

– می گم نمی دونی کیمیا کجا رفته ؟

صدای مردی رو از پشت سرش ، درست بیخ گوشش شنید :

– یک شات تکیلا !

گلی با حواسپرتی چرخید تا تقاضای مرد رو اجابت کنه . آرام از خشم دندان قروچه ای کرد و اینبار با صدای جیغ مانندی تکرار کرد :

– گلی با تو بودم !

گلی باز چرخید به طرف اونها … با بطری سبز نوشیدنی و یک گیلاس .

– چی می گی عزیزم ؟ من سرم شلوغه !

آرام حس کرد کسی از پشت سر بهش چسبید . مردی از فاصله ی نسبتاً دور صداشو بالا برد :

– سلامتی همه خوشگلا !

مرد پشت سرش ، دستش رو از کنار تن آرام رد کرد و گیلاس تکیلا رو برداشت .

– سلامتی همه ی توبغلی ها !

 

صداش پیچید میون تارهای موهای آرام … چیزی در تن آرام فرو ریخت ، رنگ از رخش رفت . گلی پرسید :

– چی گفتی تو ؟

– کیمیا …

– من نمی دونم کجاست ! مگه توی سالن نیست ؟

آرام خواست چیزی بگه … مرد پشت سرش بیشتر به او چسبید . آرام به سرعت برق سر چرخوند و خیره شد در چشم های مرد … .

برای لحظاتی جا خورد ، چون حس کرد صورت مرد رو قبلاً دیده و اون رو می شناسه … ولی خیلی فرصت نکرد به این فکر کنه . مرد دست آزادش رو گذاشت روی بازوی اون … و آرام … یخ کرد . حس مردن پیچید زیر دلش . تنش داغ شد و شعله کشید … و اون رو سوزوند ! نگاهش مونده بود در چشم های سرد و خاکستری مرد … حتی نفس کشیدن سختش بود .

مرد نوشیدنی گزنده رو نوشید … و مردمک هاش از مردمک های ترسیده ی آرام دل نمی کند . انگشتانش داغ شده و پارچه ی لطیف بلوز دخترک رو به بازی گرفته بود … و حالی به حالی بود انگار !

در یک لحظه ی کوتاه … و بعد آرام به سرعت بازوشو از بین انگشتان مرد بیرون کشید . شبیه آهوی کوچکی … شبیه دخترکی که باید در آغوش گرفته می شد و تصرف می شد … به زور از میون جمعیت گذشت … و دوید … و نفهمید که مرد هم پشت سرش راه افتاده … .

رفت در حالیکه نفس هایش ، سینه اش را می سوزوند … به سختی اون جمعیت رو کنار زد و خودش رو به رختکن رسوند . با دست هایی که می لرزید دستگیره رو کشید و در رو باز کرد … وارد اتاق شد … و اون وقت فهمید که تنها نیست .

 

به عقب چرخید و مردِ مست رو دید . اون نگاه سرد و جستجو گر … اون بدنِ آماده برای تصرف … اون لبخند بی رحم …

روح پر کشید از تن آرام . دستِ مرد دراز شد به طرفش … او رو در بر گرفت … لباس هایش رو توی تنش پاره کرد …

و آرام جیغ کشید …

جیغ کشید …

جیغ کشید … .

***

– آقا فراز … آقا فراز ! بیدار نمی شید ؟!

یکدفعه از خواب پرید . تنش خیس عرق شده بود و سرش به شدت درد میکرد . برای لحظاتی اونقدر گیج بود که نمی دونست کجاست . چشم هاش رو بست و سرش رو بین دست هاش گرفت و محکم فشرد . صدا دوباره تکرار کرد :

– آقا فراز ؟

و ایندفعه کلافه تر !

فراز سعی کرد گیجی غلیظی که اونو عین یک هاله ی نامرئی احاطه کرده بود ، کنار بزنه . چشم هاش رو باز کرد و سر بلند کرد و نگاه کرد به “سمانه” که کارگرش بود و هفته ای دو بار می یومد تا خونه مجردیش رو تر و تمیز کنه و حالا …

فراز سرفه کرد :

– چی میخوای ؟

– من چی میخوام ؟! ساعت نزدیک دوازده ظهره ! گوشیتون صد بار زنگ خورده … تصمیم ندارید بیدار شید ؟

فراز جوابش رو نداد … به لحن تند و تیز و غر زدن های این زن یک جوایی عادت کرده بود . سمانه هووفی کشید و یک قدم عقب رفت :

– حالتون خوش نیست ؟ میخواید آقا محسن رو خبر کنم ؟!

– نه !

– چرا با کفش خوابیدین ؟!

فراز یکه ی سختی خورد … بعد نگاه کرد به پاهاش و کفشاش رو دید که هنوز در نیاورده بود . گندش بزنن … چه افتضاحی ! هر چند می دونست سمانه دهنش قرصه و چیزی از گند کاری هاش به بیرون درز نمی کنه … ولی بازم اوقاتش تلخ شد . صورتش رو مچاله کرد و به سمانه توپید :

– چطوره سرت توی کار خودت باشه ! هووم ؟!

 

سمانه بدون اینکه ناراحت بشه شونه ای بالا انداخت و بعد به او پشت کرد و از اتاق خارج شد . فراز خیره به باسنِ چاق او … ذهنش کم کم داشت جکع و جور می شد … و داشت چیزهایی رو به یادش می آورد که براش از مرگ هم بدتر بود …

مهمونی دیشب … مستی … بی خبری … یک دختر خوشگل و تو بغلی … و بعدش …

– ای وای !

قفسه ی سینه اش از چیزی که یادش اومد ، تیر کشید . کف دست هاش رو روی چشم های داغش فشرد و باز تکرار کرد :

– ای وای !

چه گندی ! چه افتضاحی … یک افتضاح به تموم معنا ! حاضر بود نصف هر چی که داره رو بده به شرطی که یکی بیاد و بهش بگه همه ی اتفاقات دیشب یک خواب بودن … ولی نبود ! نبود !

حس تهوع میکرد . عصبی از این بد مستی همیشگیش … از جا بلند شد و چند قدم توی اتاق تلو تلو زد . هنوز هم انگار گیج بود . ولی سعی کرد فکر کنه !

باید چیکار میکرد ؟ بی خیال می شد ؟ ولی می تونست ؟ … اگر اسمش سر زبون ها می افتاد ، چی ؟ اگه دختره به کسی چیزی می گفت … اگر … وای ! چطور می خواست این افتضاح رو جمع کنه ؟! وای !

به سرعت از اتاق بیرون رفت … سمانه رو دید که همه جای خونه رو تمیز کرده بود و حالا توی آشپزخونه ، پای اجاق گاز ایستاده بود .

– سمانه ؟

– بله آقا فراز ؟ ناهار آماده است ! بکشم براتون ؟

– نمیخواد ! همه چی رو ول کن برو خونه ات !

سمانه جداً جا خورد :

– برم ؟ ولی هنوز کارم تموم …

فراز با اوقات تلخی میون حرفش پرید :

– فدای سرم ! می گم برو ! اینقدر بحث می کنی چرا ؟!

دیگه منتظر نموند تا جواب سمانه رو بشنوه . برگشت توی اتاقش … دکمه های بلوزش رو باز کرد و بعد بلوزش رو با یک حرکت از تنش بیرون کشید . باید یک دوش آب سرد می گرفت … ولی نه ، باید قبلش با ارمغان حرف می زد .

رفت توی سرویس اتاقش و شیر روشویی رو باز کرد و چند مشت آب یخ توی صورتش ریخت . وقتی از دستشویی بیرون اومد … سمانه رفته بود .

فراز از خدا خواسته دنبال موبایلش گشت . باید هر چه زودتر این قضیه جمع و جور می شد … واگرنه کار دستش می داد . شماره ی ارمغان رو گرفت … چند لحظه ی بعد صداشو شنید :

– جانم فراز جان ؟!

فراز حس می کرد دیگه نمی تونه اونجا بایسته … روی دسته ی مبل نشست :

– ارمغان …

– جونم ؟ روز جمعه سرت خلوته که یاد ما افتادی !

– من یک گندی زدم ارمغان !

سکوت کشدار ارمغان … و فراز با درموندگی ادامه داد :

– گند زدم ! کمکم کن

 

***

ساعت چند دقیقه از یازده گذشته بود که ارمغان ، پراید هاچ بک سوسنی رنگش رو جلوی محوطه ی خاکی باغ تالار پارک کرد و پیاده شد .

دل توی دلش نبود … حس میکرد استرس و تشویش عین سرکه توی جونش می جوشید . باید با صاحب این باغ تالار حرف می زد ، ولی هنوز نمی دونست باید چی بگه . پیدا کردن یک دختر بی نام و نشون کار خیلی خیلی سختی بود … حتی محال بود ! ولی می دونست که باید این افتضاح جمع می شد . توی دلش باز هم حرص خورد از دست فراز و باز هم بهش ناسزا گفت . بعد کیفش رو روی شونه اش انداخت و دستی به گره روسریش کشید و با قدم های آروم و مغرور وارد محوطه ی باغ تالار شد .

 

هیچ دلش نمیخواست کسی از استرسش بویی ببره .

اون وقت روز فضای باغ کاملاً خلوت بود . ولی وقتی وارد محوطه ی رو بسته شد ، تعدادی از خدمه رو دید که داشتن همه جا رو نظافت می کردن .

یهو فکری توی ذهنش جرقه زد … اگر به جای مدیر این باغ تالار ، با خدمه حرف می زد … مفیدتر نبود ؟!

به تندی نگاه چرخوند بین جمعیت … و دو زنی رو نشونه گرفت که در حال دستمال کشیدن روی میزها بودن … . لبخند زد … به طرفشون رفت .

– سلام ! خسته نباشید !

دو زن دست از کار کشیدن و نگاه مشکوکی بهش انداختن . یکیشون جواب داد :

– سلامت باشید !

ارمغان سعی کرد حالتی گرم و صمیمی داشته باشه :

– شما خیلی وقته که اینجا مشغول به کار هستید ؟

یکی از زن ها پاسخ داد :

– دو سالی می شه !

ارمغان آهانی گفت و به لبه ی روسریش دست کشید :

– اونوقت همه ی خدمه ی اینجا رو می شناسید ؟

– بله خانم ! چطور مگه ؟

– راستش … من دنبال شخص خاصی می گردم که … اسمش رو متأسفانه نمیدونم !

یکیشون پرسید :

– اگه اسمش رو نمیدونید ، پس چرا دنبالش می گردید ؟

ارمغان سعی کرد باز هم لبخندش رو حفظ کنه :

– قضیه اش یه مقداری پیچیده است ! می دونید ؟ خب … اونی که من دنبالش می گردم … یک دختر جوونه ! تقریباً نوزده یا بیست ساله !

یکی از زن ها چونه اش رو خاروند :

– مطمئنید خانم ؟ … اینجا ما کارگر اینقدر کم سن و سال نداریم !

و اون یکی دیگه ادامه داد :

– جوون ترینمون ، گلیه … که بیست و چند ساله است !

و با دستش اشاره کرد به نقطه ای در انتهای سالن . ارمغان برگشت و با امیدواری به جهت اشاره ی او نگاه کرد … زنی که می دید ، اصلاً با مشخصاتی که از فراز شنیده بود مطابقت نداشت

فراز گفته بود اون تقریباً یک دختر بچه بود … با قامتی کوتاه و لاغر و ظریف … ولی این زن … ! اصلاً کدوم دختری می تونست دو روز بعد از تجاوز به سر کارش برگرده و اینقدر عادی …

– بفرمایید خانم … امری دارید اینجا ؟

رشته ی نگاه ارمغان با اون زن ، گلی ، یکدفعه از هم گسیخت … چرخید به عقب و سینه به سینه ی مردی شد که یه جوری عجیب ، طلبکار و عصبی نگاهش می کرد .

– سلام !

مرد با تأخیر جوابش رو داد :

– سلام ! اگه برای رزرو تالار اومدین … باید بگم اینجا برای چند هفته ای تعطیله ! به خاطر یه سری تعمیرات و …

 

ارمغان نفسی کشید و باز لبخند کوچیکی زد :

– متوجهم ! نه ، من برای رزرو نیومدم . من ارمغان صابری ، وکیل پایه یک دادگستری هستم و میخوام اگه مشکلی نباشه با مدیریت اینجا گفتگویی داشته باشم !

به عینه دید که رنگ مرد پرید و مردمک چشم هاش لرزید .

– درباره ی چی ؟

– شما مدیر تالار هستید ؟

مرد خصمانه جواب داد :

– ممکنه باشم … ممکنه نباشم ! بهرحال اینجا کسی پاسخگوی شما نیست !

ارمغان ساکت شد … ترس رو توی وجود مرد احساس می کرد . وقتی مرد یک قدم به عقب رفت و گفت :

– لطفاً اینجا رو ترک کنید و دنبال دردسر نگردید !

بعد روی پاشنه ی کفشش چرخید و پشت به ارمغان … راهش رو گرفت و رفت . ولی ارمغان نمیخواست ول کنه . کاملاً درک می کرد که این مرد ترسیده … برگزاری جشن های شبانه و مختلط توی تالارش به اندازه کافی بد بود تا از طرف اماکن کار دستش بدن … ولی اینکه دو شب قبل تجاوزی اینجا صورت گرفته …

– آقا … لطفاً چند لحظه صبر کنید … لطفاً !

و قدم تند کرد و خودش رو به اون مرد رسوند .

– به حرف من گوش بدین ! … احتمالاً قرار نیست دردسری ایجاد بشه ! فقط چند سوال ساده !

– چه سوالاتی ! من هیچی نمیدونم !

مرد به حد مرگ عصبانی بود ! ارمغان پرسید :

– جمعه شب اینجا یک مهمونی برگزار شده بود ، درسته ؟

– نمیدونم !

– یک مهمونی مختلط ! مشروب هم سرو میشده و …

– برو از اینجا بیرون !

ارمغان صداشو تقریباً بلند کرد :

– اینجا یک تجاوز صورت گرفته ! درسته ؟

سکوت مرد … ارمغان وحشت زده از چشم های به خون نشسته ی اون … نفس عمیقی کشید و با صدایی زمزمه مانند ادامه داد :

– اون دختر کیه ؟

– برو بیرون !

مرد گفت … سرد و شمرده … . ارمغان حس استیصال می کرد :

– آدرس و مشخصاتش رو بدین بهم ! من نیاز دارم که ببینمش ! این خیلی …

و یکدفعه عربده ی بلند و گوش خراش مرد :

– گمشو بیرون … قبل از اینکه مجبور بشم خودم پرتت کنم !

ارمغان جا خورد … یک قدم به عقب برداشت … حس تلخ حقارت و بغض … ولی به سرعت نفس تند و تیزی کشید :

– خیلی خب … می رم !

باز هم یک قدم دیگه … و باز گفت :

– ولی اگه لازم شد ایندفعه با پلیس بر میگردم !

دیگه منتظر نشد تا چشم های به خون نشسته ی اون مرد و بد و بیراهاش رو بشنوه . به سرعت عقب چرخید و از در تالار بیرون زد . به حد مرگ عصبانی بود … دوست داشت جیغ و داد راه بندازه … اصلاً هم مهم نبود که شبیه دیوانه ها به نظر بیاد !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x