تا عصر خونهرو جمع و جور کردم و با وجود کمردردی که داشتم، غذا هم درست کردم.
هرکاری هم کردم که بخوابم، نتونستم.
هم ذوق داشتم و هم انتظار آیدا رو میکشیدم.
یه بار هم ماهد بهم زنگ زد و ازم پرسید که آیدا اومده یا نه.
این همه توجهش بی سابقه بود و صدالبته دلنشین!
یه دوش سرسری هم گرفتم و حالا درحال خشک کردن موهام بودم.
آب موهام رو قشنگ با حوله گرفتم و سشوار رو به برق زدم.
تا روشنش کردم، بوی عجیبی ازش بیرون اومد و بعد، دود سیاهی ازش خارج شد.
سریع خاموشش کردم و جلوی دهنم رو گرفتم.
هوف! اینم از شانس من.
سشوار رو توی کشو انداختم و شروع کردم به غر زدن.
– آخه الان وقت سوختن بود؟ من الان سرم ببنده سرما بخورم اون موقع کی پاسخگوعه؟
با حرص یه شال برداشتم و باهاش کامل موهام رو پوشوندم؛ جوری که راهی برای برخورد باد بهشون نباشه!
از بچگی اگه موهام رو بعد بیرون اومدن از حموم خشک نمیکردم، سرما میخوردم.
هردفعه هم سر مامانم نق میزدم که چرا من و انقدر تیتیش مامانی بار آورده!
امیدوار بودم که آیدا مثل من نشه!
لب پایینم و به داخل فرو بردم و با دو به سمت کولر رفتم.
پمپش رو که چنددقیقه پیش روشن کرده بودم رو، خاموش کردم.
همین باد کولر باعث تمام مریضیا میشه!
بینیم رو بالا کشیدم و نگاهی اجمالی به پذیرایی انداختم. مثل همیشه تمیز و مرتب!
عطر خوش قرمه سبزی هم توی خونه پیچیده بود دقیقا همونطور که آیدا دوست داشت.
لبخندی از سر رضایت زدم که آیفون به صدا در اومد. بالاخره رسیدن! در رو باز کردم و منتظر وایسادم تا آیدا بیاد.
چندتا پله براش ضرری نداشتن و یادمه بهم گفته بود نیازی نیست بغلش کنم و خودش میتونه بیاد.
منم مثل همیشه به حرف دختر کوچولوم گوش کرده بودم! دلم نمیاد خم به ابروش بیاد که برسه به اینکه دلش بشکنه.
لبخند مادرانهای روی لبم نشوندم که صدای قدمهاش نزدیک و نزدیک تر شدن.
سرم رو خاروندم که بالا اومد و با دیدنم لبخند دندون نمایی زد.
– سلام مامانی.
خم شدم و چسب کفشهاش رو باز کردم.
بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم.
– سلام به روی ماهت خوشگل خانم.
در رو بستم و به سمت مبل رفتم.
روی مبل نشوندمش و کت روی لباسش رو در آوردم. به طرف اتاقش رفتم تا لباسهای خونگیش رو بیارم.
در همون حین، جوری که صدام رو بشنوه گفتم:
– گشنته عزیزم؟
صدای آروم و شیرینش به گوشم خورد.
– نه مامان.
تاپ شلوارک سبز رنگش رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
– چرا؟
جلو رفتم و لباسها رو بهش دادم.
از جا بلند شد و شروع کرد به در آوردن لباسهای بیرونیش.
– اومدنی با بابا و خاله غزل بستنی خوردیم.
دندونهام رو بهم فشار دادم.
– خاله غزل؟
تاپ و شلوارک رو پوشید و لباسهای بیرونیش رو تا کرد.
– آره انقدر مهربونه. دیروز که رفتم خونهی بابا، همون اولش برام خوراکی و عروسک خرید.
حس حسادت ریشه دووند و تمام بدنم رو به سلطه گرفت.
حالا کار به جایی رسیده بود که زن علیرضا جای من رو برای آیدا بگیره؟
هوفی کشیدم و نهیبی به خودم زدم.
خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
من میدونستم علیرضا آدم درستی نیست و کاری میکنه که حتی آیدا به کل من رو فراموش کنه اما باز هم کار خودم رو کردم.
هم پشیمون بودم و هم نبودم!
یه حس غریب و سردرگمی داشتم!
بدون اینکه فکر کنم، حرف احمقانهای به زبون آوردم.
– آیدا تو من و بیشتر دوست داری یا خاله غزل رو؟
انگشت اشارهش رو کنار لپش گذاشت.
– هردوتون رو دوست دارم، هردوتون مهربونید.
نفسم و توی سینهم حبس کردم.
هنوز هیچی نشده من و اون رو به یه چشم میدید!
خواستم بلند بشم که دستش و روی گونهم گذاشت و ادامه داد:
– اما شما رو بیشتر دوست دارم.
مثل بچهها هوفی از سر آسودگی کشیدم.
واقعا بارداری باعث شد بود حسود و بچه بشم!
– غذا آمادست هروقت خواستی بگو.
چشمهاش رو مالوند.
سرش رو نوازش کردم که گفت:
– چشم! مامانی میشه کولر رو روشن کنی؟ گرممه.
درمونده دستم و روی شالم گذاشتم و برای اینکه اذیت نشه، “باشه” ای گفتم.
به سمت کولر رفتم و روشنش کردم.
شال رو هم محکمتر دور سرم بستم و از راهروی کوچیکی که بین اتاقها و پذیرایی بود گذشتم.
وارد آشپزخونه که سمت راست پذیرایی بود رفتم تا زیر غذا رو کم کنم.
در قابلمهرو برداشتم و با قاشق، یکم از خورشت رو خوردم. عالی شده بود!
زیر برنج و خورشت رو خاموش کردم و دستم و به کمرم زدم.
حالا فقط چیدن میز مونده بود.
دوتا بشقاب و قاشق و چنگال از توی سینک برداشتم و روی میز گذاشتم.
لیوان و یه دونه پیاله برای ترشی هم سر میز گذاشتم.
بی معطلی ظرف ترشی رو از توی یخچال بیرون آوردم و توی پیاله ریختم.
دوغ و سالاد مکزیکی که آیدا عاشقش بود رو هم روی میز چیدم.
حالا همه چیز تکمیل بود!
میدونستم که آیدا دووم نمیاره و با اینکه بستنی خورده، باز هم شام میخواد!
از بچگی برای اینکه سیستم بدنش بهم نریزه ساعت هشت شام رو حاضر میکردم تا بخوره و ساعت نه بخوابه.
نمیخواستم به ایمنی بدنش لطمه وارد بشه!
طبق معمول آیدا با نیش باز وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز که چیده شده بود، حیرت انگیز گفت:
– مامانی! همین الان میخواستم بیام بگم که گشنم شده.
به نوک بینیش زدم و با لحن بچگونه ای گفتم:
– مامانا همیشه میفهمن تو ذهن کوچولوهاشون چی میگذره موش موشی.
با خنده روی صندلی نشست که دیس و ظرف خورشت خوری رو از توی کابینت بیرون آوردم و شروع کردم به کشیدن غذا.
– مامان جون غذا چیشد پس؟ من گشنمه!
به لحن اعتراضگونهش خندیدم و قیافهم رو کج کردم.
– تحمل کن خانمی
دیس و ظرف رو هم وسط گذاشتم و خودمم روی صندلی کنارش نشستم.
از اونجایی که میدونستم خوشش نمیاد کسی براش غذا بکشه گفتم:
– هرچقدر دلت میخواد بخور. یه امروز و بهت گیر نمیدم خانم کوچولو.
پشت چشمی نازک کرد و خندون، شروع کرد به کشیدن غذا.
منم کمی سالاد برای خودم ریختم و منتظر شدم تا اول آیدا خوردن رو شروع کنه.
بعد از اینکه در سکوت غذامون رو تموم کردیم، وسایل رو تند تند جمع کردم و آیدا رو فرستادم بره کارتون نگاه کنه.
ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و بعد از ریختن دوتا چایی کمرنگ، از آشپزخونه بیرون اومدم.
نزدیک آیدا که غرق کارتون شده بود، شدم و سینی رو روی میز گذاشتم.
کوسن روی مبل رو برداشتم، روی زمین انداختم و دراز کشیدم.
آیدا سرش رو به سمتم چرخوند و وقتی دید روی زمین دراز کشیدم، تند از روی مبل پایین اومد و توی بغلم خزید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– دوتا چایی دبش خوشمزه ریختم که بخوری حالش و ببری!
اومی گفت که با تردید ادامه دادم:
– حالا بگو ببینم… پیش بابا بهت خوش گذشت؟ خاله غزل مهربونه؟
سرش و روی سینهم گذاشت.
– آره مامان خیلی خوب بودن…. هم بابا هم خاله غزل. کلی هم باهام بازی کردن.
لبام رو بهم فشردم. مهم این بود که آیدا خوشحال باشه! حالا یا با من… یا بی من!
– که اینطور… خاله بهت حرفی نزد که؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
– نه اصلا. خودش بهم گفت خیلی من و دوست داره.
تلخندی زدم و به تلویزیون چشم دوختم.
– دوست داری بیشتر پیششون بمونی؟
انگشتش رو توی دهنش کرد تا ناخنش رو بجوه که با اعتراض من گفت:
– ببخشید!
چشمهام رو باز و بسته کردم.
– جواب سوالم و ندادی.
لباش و بالا داد و خودش و لوس کرد.
– دوست دارم اما دلم برای شما تنگ میشه.
آروم قلقلکش دادم و خندیدم.
– منم دلم برات تنگ میشه موش کوچولو اما میدونم پیش بابات باشی من و فراموش میکنی نه؟
قهقههی بلندش دلم رو لرزوند.
من چجوری میتونستم ازش دور بمونم؟
بغضم رو قورت دادم و گردنم رو مالوندم.
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خوابآلودی گفت:
– من شما رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
لپش رو کشیدم و دستم و زیر سرم گذاشتم.
– از این به بعد میری پیش بابا میمونی. ولی آخر هفته ها میارمت پیش خودم صبح تا شب خوش میگذرونیم.
ناراحت لباش رو آویزون کرد.
– ولی مامان من میخوام پیش شما بمونم.
خودم و مظلوم کردم و مثل خودش گفتم:
– میدونم عزیزدل مامان. اما اینجوری بهت بیشتر خوش میگذره قول میدم! بعدشم گفتم که دوروز هم پیش منی. منم تا جایی که بتونم هرروز میام بهت سر میزنم باشه؟
غمگین جواب داد:
– قول میدی؟
دستش رو گرفتم و بوسیدم.
– آره قولِ قول. حالا نبینم ناراحت باشیا!
لبخندی زد و سرش رو بالا پایین کرد.
دستش و روی شکمم گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد. منم برای اینکه حواسم رو پرت کنم توجهم رو به کارتونی که پخش میشد جلب کردم.
تام و جری! چقدر با این کارتون خاطره داشتم.
با یاد چندین سال پیش، کوتاه خندیدم که آیدا متعجب گفت:
– به چی میخندی مامان؟
خودم رو کمی بالا کشیدم.
– یادمه وقتی شونزده سالم بود خیلی تام و جری نگاه میکردم. حتی بعضی وقتا بعد از انجام دادن تکالیفم شب تا صبح این کارتون رو میدیدم. دیگه مامان بزرگت و بابابزرگت از دستم عاصی شده بودن.
بهت زده سرش و بالا گرفت.
– واقعا؟
سر تکون دادم.
– اوهوم…. کلا یه مدت بود که خیلی علاقه پیدا کرده بودم به این کارتون. تو همین روزا یکی از همسایه هامون اومد خواستگاریم! مامان بزرگت هم نه گذاشت و نه برداشت همون اول کاری به طرف گفت اگه اینا برن خونهی بخت، پسرتون باید کل کارهای خونهرو انجام بده تا یه وقت دختر ما از کارتونش عقب نیفته.
ریز ریز خندید.
– بعدش چیشد؟
نمایشی خودم رو به ناراحتی زدم.
– هیچی دیگه همون موقع دمشون و گذاشتن رو کولشون رفتن. تا دوروز قهر بودم و باهاشون حرف نمیزدم. خیلی بهم برخورده بود.
نگاهش از شیطنت برق زد.
– مامان شماعم خیلی بچه بودیا.
چشمهام رو گرد کردم.
– تو دیگه من و مسخره نکن خانم!
دستش و روی قلبش گرفت و نشست.
تپش قلبم بالا رفت. با وحشت دستم و روی شونهش گذاشتم و لب زدم:
– چیشد؟
چندتا نفس عمیقی کشید و آروم جواب داد:
– هیچی خوبم مامان.
اما من دلم آروم و قرار نداشت.
با استرس بلند شدم و دور خودم چرخیدم.
– پاشو آمادت کنم بریم بیمارستان.
معصومانه نگاهم کرد.
– مامانی بخدا خوبم من. فقط یه لحظه قلبم درد گرفت همین!
روی زانو نشستم و بازوهاش رو گرفتم.
– مطمئنی؟ اگه حالت خوب نیست به عمو ماهد بگم بیاد یا بریم بیمارستان.
سرش و به سمت راست خم کرد و لبخند زد.
– نه نمیخواد. راستی دلم برای عمو ماهد و خاله مهشید تنگ شده. میشه بریم ببینیمشون؟
همچنان دستهام میلرزیدن اما آروم گرفته بودم. ماهد بهم گفته بود که این چیزا طبیعیه اما دست خودم نبود.
مادر بودم دیگه! کاریش نمیشه کرد!
انگشت شستم و روی گونهش کشیدم و گفتم:
– الان بریم؟
سرش رو به معنای “آره” تکون داد.
خم شدم و گوشیم رو از کنار چاییها برداشتم.
– پس صبر کن ببینم خونه هستن یا نه!
پسورد گوشی رو باز کردم و وارد مخاطبینم شدم؛ شمارهی مهشید رو پیدا کردم و تماس رو برقرار کردم.
سه تا بوق خورد تا جواب داد.
– جانم سایه جان؟
با لحن بیتفاوتی گفتم:
– سلام خونه اید؟ آیدا میخواد شما و آقا ماهد رو ببینه.
مهربون و مشتاق گفت:
– آره عزیزم بیاید.
تشکر کردم و بعد از قطع کردن موبایل، توی جیبم گذاشتمش.
رو به آیدا که کنجکاو و سوالی نگاهم میکرد، ابرویی بالا انداختم.
– لباسات خوبن. بریم که عمو و خاله جونت منتظرتن.