فصل سرما را دوست نداشتم. پاییز را، زمستان را… لخت و عور شدن درختان را… کوچِ پرندگان را. آستین لباسم را روی نوک دماغ یخزدهام کشیدم و اینبار اسکاج پر کف را جایگزین سیم زبر کردم.
مامان کنارم نشست و کتاب دعاش رو باز کرد. همه زنا هم مثل مامان کتاب به دست دور سفره نشستن و به نوبت شروع کردن به خوندن دعا. خانوم روضه ای که بالای مجلس و روی مبل نشسته بود
بی رودرواسی گقت: – کمپانی دوست نداره تو این جا باشی! ازت انتظار داریم بری خونه و از این فرصت استثنایی که معمولا بهذهیچ کس ننیدیم نهایت استفاده رو ببری و بشینی درست و حسابی
فرید سری تکان داد. چشمهای خمار از خوابش را برهم نهاد. – خوابم میاد غزل… بخواب فردا باید برگردیم. دخترک دیگر حرفی نزده و بیشتر در آغوش مرد فرو رفت. اینکه همیشه باید معاشقه هایشان نصفه نیمه
پوزخندی میزنه و نگاهش به طرف دامادی که یک متری ما با خانواده اش سرگرمه برمیگرده.. _بعضی ها تاوان سختی برای عاقل شذن میدن اینکه یه لباس عروسه چند ساعته است دختر جون. آهی کشیده و حلقه دور
حرصی پیالهاش را برداشتم و همانطور که از ظرف خوش آب و رنگ سرخابیام در پیاله سالاد میریختم، تمام سعیم این بود که دندان هایم از فشار زیادی که به آن ها وارد میکردم نشکنند! -خب
-حق نداری تنهایی کاری انجام بدی…! پاشا خونسرد نگاهش کرد. -ازت نظر نخواستم بابک… من همیشه همین کار و خودم انجام می دادم الان چی فرق کرده که میگی تنهایی نباید انجام بدم…؟! بابک
خلاصه : برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگترین رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه وشرط میبنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری
پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم میشد! قبل از این سؤال و بعد از آن…! یگانه بارها در
آ قدمی عقب گذاشت و گفت: – بهتره من برم حاج آقا، میترسم مادرتون متوجه بشن توی اتاقتون بودم و… سر به زیر انداخت و بدون اینکه منتظر باشد تا امیرحافظ چیزی بگوید، در اتاق را
فرهاد خندید و حلقه خوشگل و ظریفی که گرفته بود و تو دستم انداخت. فرهاد حلقه تو دستم و بوسید و بلند شد. _ااا باز گریه ؟! خندیدم و گفتم: _خیلی نامردی دقم دادی…
مگر میشد! همان موهای بلند موّاج، همان صورت ظریف استخوانی، همان لبخند زیبای غمزده، حتی طوسیهای شفافش هم همان بود… -چطوره؟ خوشگله؟ خوشت اومد؟ خودم که عاااشقش شدم… -آ…آره…خوشگله… خیلی خوشگله… آیدا نمکی خندید، برای
خلاصه: داستان زندگی مردی مغرور و کینهای به اسم عدنان است. در عین حال دختری کم سن و سال و بی گناه به اسم نهال.. داستان از جایی شروع میشود که نهال توسط عدنان دزدیده میشود. برای انتقام و کینهای که در قلب عدنان است. عشقی که با نفرت آغاز شده و پناهی برای نهال داستان میشود….
خلاصه : حریر دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با جنس مخالف در خارج از مهمونی خانوادگی ، کاملا ممنوعه! بعد ازدواج خواهر حریر، کسی به خواستگاری حریر میاد که اون رو قراره با روی پنهان خانواده آشنا کنه، به شخصیت مخفی بقیه اعضا … حریر دچار سر در گمی عظیمی میشه، حس میکنه حتی
خلاصه : من وفا 25 ساله، پسری عیاش و خوشگذران، قدر دختری عاشقانه دوسم داشت و ندونستم و سر یه دعوای بچگونه راهمون ازهم جدا شد و هما هم از لجمن با پسر عموم ازدواج کرد! حالا بعد چند سال به قول خودش مثل بختک افتادم…
خلاصه: یه دختر با یه سرگذشت غمگین، دختری که مادرش فرار کرده و پدرش یه الکی بی خانمانه. از همه ی جهان طرد شده و هیچکس دوستش نداره…اون دختر منم! فریحا نور. دنیای غمگین خودم رو پر از نقش و سکانس کردم من عاشق بازیگری بودم. میخواستم یه روز بزرگ ترین بازیگر ترکیه بشم، اما توی دنیایی زندگی می کردم که زن ها رو جدی نمیگرفتن و یکی از
خلاصه گلبرگ ، زن مطلقهاے که از خانواده طرد شده و با دخترش به تنهایے زندگے میکند . ماجرا از نقل مکان گلبرگ شروع میشود و تعویض مدرسهے نوال . در پے این نقل مکان اتفاقاتے براے نوال میافتد که گلبرگ را وادار به پیگیرے این اتفاقات میکند ..
♥️خلاصه: رضا شرخر برای ترسوندن سالاری، دخترش عسل رو میدزده.. اما قبل از گرفتن پولش، سالاری به طرز مشکوکی بر اثر تصادف کشته میشه.. رضا مجبور میشه عسل رو آزاد کنه.. عسل شکایت میکنه و پلیس رضا رو دستگیر میکنه.. عسل برای آزادی رضا شرط میذاره که اگه میخواد آزاد بشه باید باهاش ازدواج کنه چون قاتل پدرش رو شناخته ولی نیاز به کمک داره تا..