– امید الان کجاست؟! حامد خندید. – عجله نکن! به اونجا هم می رسیم! اول باید تکلیف دخترمون، آوا… هنوز حرف حامد کامل از دهانش خارج نشده بود که صدای آژیر ماشین پلیس و صدایی که می گفت خانه
خلاصه گوشه ای هستم برای بودن های تو… نبودت را لمس و بودنـــت را محــــو میکنم… وقتی به غیر از من کسی را بنگری… حســــود عالم میشوم زمانــــی… کسی از تو برای خود سخن گویـــد… آری منم مردی
به آشپزخانه رفت، چند کیسه فریز برداشت و داخل هم بردشان، از فریزر چند قالب یخ گرفت و در کیسههای در هم شده ریخت و سرشان را گره زد. هر چه
امروز سومین ماه ست که به طور مداوم جلوی در می ایستم و آمدن آواز را نگاه میکنم کار و زندگی ندارم همه فکر و ذکر و زندگی ام شده بدو بدو بین شهر و روستا از
خلاصه : چهارسال پیش برای گرفتن انتقام از خواهرم بهم نزدیک شد و اولین بوسهام را تو ۱۵ سالگی ازم گرفت و عاشقم کرد و رفت حالا بعد چهارسال برگشته و دیگه هیچی از اون پسر شوخ و شنگ گذشته
منی که همه چیزم، کل ثروتم و ارث و میراث عظیمی که پدرم به واسطه تلاش های شبانه روزیش به دست آورده بود و حق مسلم من و یکشبه رها کردم و با تنها کسی که برام باقی مونده
سر و صداها بالا گرفته بود، مریضها یکی یکی اعتراض میکردند که دیرشان شده و این چه وضعیتیست که به راه افتاده. صدای جیغ و فحاشی شیما قطع نمیشد، موهای آناشید را در دست داشت و
صورتش از تلخی وحشتناک قهوه درهم مچاله شد . پروانه هنوز نشسته بود روی خوشخوابه … سرش رو بالا گرفته بود و آوش رو تماشا می کرد . حرکات انگشتانش رو وقتی موهاش رو پس می زد …
_چه غلطا ! یک تای ابرو بالا می اندازد _دلیلی نمی بینم بیام وقتی… _تو چیکاره ای؟ من هر وقت بخوام و اراده کنم باید بیای _خیالم راحته اراده نمی کنید دست به کمر به طرفش میروم
مرده شور اینجور دوست داشتن هایی را باید می برد… دوست داشتن هایی که وقتی کنارش بودی، باورش نداشتی و تا همه چیز تمام میشد، یادش می افتادی… یادش می افتادی که چنین شخصی هم در زندگی ات بوده!
افسون با عشق و مهر نگاه پاشا کرد. این مرد را می پرستید. پاشا برای هرکس بد بود، برای او بهترین بود… دستانش را دو طرف صورت پاشا گذاشت. -خیلی دوست دارم…! وجود پاشا پر از حس ناب
بعد از رفتن حاج سعید، ناریه به همراه آن دو خدمتکار دیگر آمدند. – خانم جان اگه اجازه بدید ما هم بریم، دیر وقته… این طفل معصوما هم ده بار از خونه بهشون زنگ زدن، گفتم
خلاصه: یاشار برای دور ماندن از شرایط زندگی خود در خانهی پدری، تصمیم می گیرد مستقل باشد. وقتی خواهرش هم به او ملحق میشود، پیلوتی را اجاره میکند که سرآغاز آشنایی اش با یک خانواده است. خانوادهای که ظاهرشان طلایی است ولی از درون پوسیدهاند… عقلش میگوید از آنها دوری کند ولی احساسی دارد که همیشه بر منطق چیره است و..
خلاصه: درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از پرورشگاه جدا بشه و زندگیشو خودش بسازه راز از پرورشگاه میاد بیرون خیلی اسرار داره که توشرکت کار کنه یه شرکت خیلی بزرگ مهندسی که توسط آکو زرشناس اداره میشه آکو زرشناس تنها فرزند پسر خاندان زرشناسه….
خلاصه: دختره یه ماه از عروسیش گذشته ولی میفهمه سه ماهه حامله اس حالا باید جوابه مادر و پدره مذهبیشو چجوری بده وای وای قسمتی از رمان: کوهیار تنها گفت : -داداش.. -داداش و زهر مار کوهیار. ببینم چطوری می خوای به حاجی و مریم خانوم بگی عروس یه ماهه، سه ماهه حامله اس! کوهیار خواست چیزی بگه که خودش زودتر گفت : -خیلی بچه ها ۶ ماهه دنیا
خلاصه : داستان در مورد زندگی پسری به اسم سام و دختری به اسم نیکاست دوعاشق که بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات زیادی به همدیگه میرسن اما اتفاقاتی میفته که زندگیشون از هم میپاشه باید دید سرنوشت این دو نفر چی میشه راهی برای بازگشت هست؟ نیکا سام رو میبخشه یا نه؟
خلاصه: حوا سالها پیش والدین خود را در سانحه رانندگی از دست داده و کنار مادربزرگ و پدربزرگش زندگی آرام و بیدغدغهای دارد. اما با برگشت امیرسام ایرانمهر به همراه همسر نازایش، دریای زندگی آرام حوا طوفانی میشود.
خلاصه : دخترک تلاش نمیکرد، زور نمیزد. محو بود، برای هر درسی پایه بود. جریانی که از میان قلبش سرچشمه گرفته و خود را تا تکتک اعضا میرساند، بینظیر بود. در مقابل حرفش هیچ نگفت. دلش پایان یافتن این سانس را نمیخواست؛ صحنه که به آخر نرسیده بود. نباید کات میخورد، نباید! مگر اینجا آغاز بازی نبود. رمان کات