خلاصه: دومینیک یک شکارچی برده اس، پول می گیره تا برده ها را تعلیم برده. او پر از نفرت و خشم است.جیا برای انتقام مرگ برادرش متیو زنده اس…..اما جیا برده جدید همه معادله ها را بهم
-کجا رو دارم برم آخه ؟ مرضیه در صورتش دقیق شد. -نفس نفس میزنی چرا؟ آه از نفسی که چیزی نمانده بود رسوایش کند. -یکم حالم خوب نیست. مرضیه شانه بالا انداخت و بیدعوت وارد خانه شد. -او
امیدم به توماج بود. به مردی که موقع رفتن جوری بهم نگاه میکرد که دلم میخواست قلبم رو از توی قفسه سینه م در بیارم و بدم تا با خودش ببره. تمام روز خیره
سرها به سمت یگانه چرخید و عمه فاطمه گفت: – که چی؟ یگانه ایستاد. – من آدمم و حق تصمیمگیری دارم. ضمن اینکه هرگز چنین کاری رو نخواهم
جلوی دری که ظاهرا خانه ی ناصر و ماریه ست می ایستم ، می خواهم در بزنم که صدای پیرزنی توجهم را معطوف خود میکند _سلام محمدخان! خوش اومدید! اومدید دیدن ماریه خانم؟ جواب سلام پیرزنی را
وارفته نگاهش کردم. می خواست روی صورتم اسید بپاشد؟! به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم… ترسیدم. بعید نبود که حامد حالا بخواهد اسید روی صورتم بپاشد. مرا به بیرون شهر بکشاند و جانم را بخواهد
چشماش غمگین تر از هر زمانی بهم دوخته شده.. مگه میشه روی یه تخت گوشه ی اتاق، توی این عمارت درندشت که کلی با شهر فاصله داره بی حرکت و بی زبون دراز بکشی اونوقت برای حس مادرانه
پلک های پروانه با ناامیدی روی هم افتاد . اینهمه سال زندگی زیر سایه ی ترس … مغز احد رو از کار انداخته بود انگار ! – تو همخونِ من هستی بابا ! – حالا یک همخون دیگه
امیرحافظ سرش را تکان داد و گفت: – محرمم شدی که برای بچهای که توی شکمته شناسنامه بگیرم! آناشید تک خندهای کرد و گفت: – بله ولی بازم این دلیل محرمیت بینمون نمیشه! مگه نه
یگانه سر به زیر فقط گوش میداد. حاجی که آهسته آهسته رفت، اردلان گفت: – نمیدونم به آقاجون چی بگم! آخه یکی نیست بگه مرد مؤمن، این چه حرفیه میزنی! یگانه با
با سر درد شدیدی که تا مغز استخوانم را آزار میدهد چشم باز میکنم نگاه گذرایی به اطراف می اندازم با دیدن آسمان از قاب پنجره می فهمم دمدمای غروب است آبی به سر و صورتم میزنم
من از ازدواج با این مرد مطمئن بودم. صدای عروس رفته گلاب بیاره آلا کمکم منو به خودش آورد. دوباره صدای عاقد و شنیدم. _برای بار اخر عرض میکنم! آیا بنده وکیلم؟! از
خلاصه : نگار رویاهای من ،با باتلاق ترسناکی دست و پنجه نرم می کنه؛ نوجوانی !اون دلش می خواد زندگیش پر از هیجان باشه و از دوران نوجوانیش نهایت لذت رو ببره .اما نمی دونه چه طوری ! همه چیز از رفتن به اصفهان شروع میشه؛ وقتی که به کارهای پلید برادرهاش پی می بره و اون زمانه که یه جنگ شروع میشه . یه جنگ بین سه تا
خلاصه : برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگترین رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه وشرط میبنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری که میلاد میکنه…
خلاصه : این کتاب روایتگر ماجرایی است پیرامون خانواده ای سه نفره. محمدطاها بعد از مرگ پدرش مسئولیت سنگینی نسبت به خواهر و مادرش احساس می کند، او از آن دست جوان هایی است که پای اعتقادات مذهبی اش ایستاده و خوش ندارد خواهرش با هر کس و ناکسی مراوده کند اما حدیث مثل او فکر نمی کند، او دوست دارد مثل جوان های امروزی تیپ بزند و
خلاصه : آیه دختری شیطون، بعد ازدواج مادرش به خونه پدربزرگش میره از قضا دوتا پسرعموش اونجا زندگی میکنند. یکی از پسرعموها طلبه سفت و سختیه! آیه حسابی این پسرعمو رو با شیطنت هاش اذیت میکنه، تا اینکه بخاطر آبروی خانوادگی، مجبور به ازدواج با پسرعموی طلبه اش میشه و اتفاقات مهیج بعد از اون…!
خلاصه: این داستان، حکایتی ست از تقابلی میان سنت و مدرنیته. البته از سنت ها زیاد گفته نمی شود. فکر می کنم به اندازه کافی از سنت ها شنیده ایم. در این داستان بیشتر از نسل امروز می خوانیم. نسل جدیدی که ادعا می کنند که دیده نمی شوند. که گفته نمی شوند. که فهمیده نمی شوند. که شمرده نمی شوند. نسلی که راک و پانک و متال گوش
خلاصه : دختری که در یک خانواده متعصب زندگی میکنه و بخاطر یک بیآبرویی ، پدرش اون رو مجبور میکنه با طلبه زیبا و فقیری ازدواج کنه و اون ازش متنفر میشه تا اینکه با اومدن یک رقیب ورق داستان برمیگرده…