خلاصه : داستان ما در مورد دختریه که شبیه هیچ کدوم از دخترای اطرافمون نیست. از گذشته اش فرار کرده. و حالا متوجه شده که یه عده دنبالش افتادند تا بکشنش. گذشته ای که ازش فرار کرده بود،اومده تا
عمه خانم بالاخره به خود آمد و پرسید: – یعنی چی داداش؟ نمیفهمم… حاج سعید بلند شد و بی آنکه پاسخ دهد به سمت اتاقش رفت. فاطمه خانم رو به اردلان تکرار
᭄ موقع صرف ناهار حسادتم را سرکوب میکنم و پس از تعارف مونس، سر میز کنارهم می نشینیم هر از گاهی به هم ترشی و سوپ و سبزی هم تعارف میکنیم چیزی که تعجب همه، علی الخصوص نازدار
بیاختیار دستش را از مقابل دهانش برداشت و چشمانش درشت شد. پریسا آمده و منتظر معین نشسته بود . دخترخالهای که به گفتهی مرضیه برای معین نشانش کرده بودند. -وای! این یکی بدون آن که
موهای بلندم رو جمع کردم و شالم رو روی سرم انداختم. توی اولین فرصت میرفتم و کوتاه شون میکردم. دیگه حتی حوصله خودم رو هم نداشتم ،چه برسه به موهای بلندم که مدام توی دست و پام میپیچید.
چقدر زیبا تو خال زدی پسر عمو… وسط بحبوحه بازخوانی حرف هایی که بارم کرد لبخندی کنج لبم میشینه و نگاه منتظر سروش و به اخمی غلیظ تر میکشونه. و من خنده ای پررنگتر تحویلش میدم.. فکر میکرد دیوونه
نباید نقطه ضعف دست حامد می دادم. نباید اجازه می دادم بحث را به جاهایی جز امید بکشاند. – امید کجاست؟! درک نمی کنم چرا دزدیدیش! – جاش خوبه! اما اینکه چرا دزدیدمش… کمی قدم زد و نگاه من
🤍🤍🤍🤍 از روی کنجکاوی زیرچشمی به دو مرد کتوشلواری دیگری که بالای سرش ایستاده بودند و دو زنی که دوطرفش نشسته بودند نگاه کردم، با آن نگاههای فریبنده و عشوههایی که از هر حرکتشان میبارید. چقدر آرایش
آناشید لب گزید و امیرحافظ نگاه جا خوردهاش را تا صورت او بالا کشید و فوراً چشم گرفت. با ابروهایی درهم خطاب به حانیه گفت: – بعداً حرف میزنیم درموردش. شبخوش. آناشید هم ترسید با
آرام نزدیکش شدم و کنارش نشستم. انگار که آدم نبودم، حتی در مقابلم پلک هم نزد. نفس عمیقی کشیدم تا محکم باشم. نشکنم و زیر گریه نزنم از این همه بیتوجهی. درکش میکردم، حرفهای قشنگی نشنیده بود،
فرناز چشمهایش را باریک کرده و با لبخند به فرید اشاره کرد. – شب با کی قرار داری؟ فرید قهقهه زده و شانه بالا انداخت. – انتظار داری با کی قرار داشته باشم؟ چشمهای مشکی رنگش
_محمد چرا باید…. _نشنیدی چی گفتم؟ _بابت چی آخه؟ سکوت میکند و من متعجب نگاهش میکنم شاید میدانم چرا باید معذرت خواهی کنم اما خودم را به نفهمی میزنم به ناچار بعد از مکثی طولانی با لحن نه
خلاصه: رمان در مورد دو دختر دانشجو نازنین و سپیده ست که یه شهر دیگه درس میخونن، توی محل اقامتشون با دوتا از پسرای دانشگاهشون، حسام و ماکان همسایه میشن، نازنین عاشق حسامی میشه که از یه زن زخم خورده ولی بالآخره با هم وارد رابطه میشن، این وسط برادر حسام که آشنایی قبلی با نازنین داشته با دروغاش رابطه شونو بهم میزنه و باعث میشه چند سال از هم
خلاصه : وسطِ وسطِ جهنمم! خودِ خودِ برزخم! آتیشم! شعله ام! مرگم! کجاست؟ کو ناجی؟ کو حامی؟ کو شفادهنده؟ اینا همش مزخرف خالصه! کسی خودِ مرگو از مرگ نجات نمیده! این قصه ی خاکستری منه
خلاصه: خسته از صدای سرسام آور موسیقی، ظرفهای کثیف را به آشپزخانه بردم. دلم از بالا و پریدنهای مداوم مهمانها پیچ میخورد. از شیر آب لیوانی پر کردم و بیتوجه و به گرم یا سرد بودنش یکنفس سرکشیدم بلکه حالم را بهتر کند. خوبی؟ به سینک پشت سرم تکیه زدم و چشم بسته برای مرضیه که برخلاف من از این هیاهو لذت میبرد و هر ازگاهی دور
خلاصه: ماهی پیرانیا یا پیرانا یک نوع ماهی شیرین است که گوشتخواد است . دندان بسیار تیزی دارد و در صورتیکه به آن غذا داده نشود هم نوع خود را میخورد. نکته روانشناسی عشق یک شناخت، یک احساس و یک چالشی است که یک فرد نسبت به دیگری پیدا می کند؛ تا آنجایی که همه چیز مربوط به آن فرد به اندازه خودش اهمیت، ارزش و
خلاصه : درباره ی زندگی یه دختر ۲۲ ساله اس که عاشق موتور و نقاشی کشیدنه…. به خاطر مشکلات و سختی هایی که تو خانواده اش داشته نتونسته اون جور که باید و شاید با سنش پیش بره و بیشتر از این که شبیه یه دختر خانوم ۲۲ ساله باشه شبیه یه بچه ی ۵ ساله اس. در واقع یه جورایی خودشو پشت نقاب یه بچه قایم کرده تا
♥️خلاصه: لیا چند وقتیه از استاد تازه واردش خوشش اومده . تا این که با پیشنهاد ازدواج استادش روبه رو میشه و چون محو جمالات استادش شده ، بدون توجه به سرد بودن مانی به درخواست آشنا شدنشون جواب مثبت میده . و از اونجایی که با دوست ساده لوحش تو یه خونه دانشجویی تنها بودن ، با یه اشتباه دوستش ، باعث میشه تا با اخلاق جدید مانی