مسیح:
با عصبانیت در ماشین رو کوبوندم و به سمت عمارت راه افتادم
بازم نشد لعنتی،وقتی مجید زنگ زد و گفت که یک نفر رو پیدا کرده که تایید میکنه اون عوضی از بار جدیدی که قرار بود بره اونور آب مقداری رو برای خودش برداشته خودم رو سریع اونجا رسوندم
ولی وقتی وارد اتاقی که اون مرد زندانی بود شدیم ،دیدیم که سرش رو از تنش جدا کردن و یک یادداشتی رو گذاشتن
توی اون یادداشت نوشته بود که«پاتو از کفش من بکش بیرون وگرنه بد میبینی»
خشایاااار گیرت میارم و مثل سگ میکشمت
نمیدونم بازم میشه همچین فرصتی رو گیر بیارم یانه
دلم میخواست همه چیز رو درب و داغون کنم نمیتونستم ازش مدرک گیر بیارم به حشمت خان نشون بدم مردک عوضی طوری گند و کثافت کاری هاش رو پاک میکنه که هیچ اثری ازش باقی نمونه
در رو باز کردم و وارد شدم
برای منی که دنبال مدرک برای زدن زیرابش پیش رئیس بودم فاجعه بود
اَه گندش بزنن گوشیمو نیاوردم
دوباره عقبگرد کردم برای برداشتن گوشی از داخل ماشین که دیدم یکی لا به لای درخت ها به سرعت سمت دروازهی خروجی میرفت
فریاد زدم «جلوش رو بگیرید»وچند ثانیه بعد تو دست های کسری و صدرا به داخل آورده شد
……
چند دقیقه ای میشد که به دختری که با لباس عروس با طناب توسط صدرا به صندلی بسته شد بود زُل زده بودم
وسوال های توی ذهنم رو مرتب میکردم اینکه کیه ،اینجا و با این سرو وضع چیکار میکنه،کجا میخواست بره،از طرف کسی برای جاسوسی نیومده و……
بالاخره به حرف اومد و گفتم:
«توکی هستی
سکوت ،
«با توام اسمت چیه
«من..من خزانم
«فامیلیت
«شمس….