یادش اومد یک زمانی چقدر از این چشم ها می ترسید …چقدر ازش متنفر بود ! نگاهش رو ازش گرفت …باز به راهش ادامه داد و توی آشپزخونه رفت .
کمی احساس گرسنگی می کرد .مهمونی رو بدون اینکه شام بخورند ، ترک کرده بودند
.توی یخچال نگاهی انداخت …ولی چیزی برنداشت .احساس می کرد هیچی از گلوش پایین نمی ره .
دوباره در یخچال رو بست و به عقب چرخید …و فراز رو پشت سرش دید .
– می شه …بشینی ؟ ! فراز پرسید . …آرام یک لحظه مکث کرد …بعد بدون اینکه چیزی بگه یک صندلی پشت میز آشپزخونه رو عقب کشید و به روش نشست . فراز نگاهش آشفته بود …باز پرسید :
– گرسنه ای ؟ ! آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد .
– اگه حوصله نداری …من شام درست می کنم … !نیمرو درست می کنم !
– گرسنه نیستم فراز !می خوام برم بخوابم ! لحنش سرد بود …سیبک گلوی فراز باال و پایین غلتید …بعد صندلی اون طرف میز رو عقب کشید و نشست .
– خب … بالخره حرف زدی !فکر می کردم زبونت رو خونه ی هرمز جا گذاشتی ! آرام فقط نگاهش کرد …سرد ، بی تفاوت …فراز ادامه داد :
– فرصت نشد بگم …امشب خیلی قشنگ شده بودی !”
“- فرصت نشد بگم …امشب خیلی قشنگ شده بودی !
آرام پوزخندی زد …زحمت کشیده بود ، بالخره تعریف کرده بود … !فراز ادامه داد :
– همه چیت قشنگ بود !موهات … لباسات …این ناخونات !”
“باز مکث کوتاه دیگه ای …و بعد بالخره مقاومت رو تموم کرد و سر اصل مطلب رفت :
– چرا …چرا هیچی نمی گی ؟ قهری با من ؟ ! آرام بزاق دهانش رو قورت داد …بعد تصمیم گرفت سکوتش رو بشکنه …و با واقعیت روبرو بشه .”
“- فراز …تو ًواقعا یک لحظه با تردید ساکت شد …فراز با صدایی دو رگه پرسید : – چی ؟ !
– تو ًواقعا با دختر مورد عالقه ی پسر عموت دوست شدی ؟ ! سکوت فراز …آرام ادامه داد :”
“- اونم فقط برای اینکه …
تحقیرش کنی فراز نفس تندی کشید …بعد با تأخیری آشکار پاسخ داد : –
-در مورد …گذشته ی همدیگه سوال نپرسیم !باشه ؟ !”
“آرام با سماجت سوالش رو تکرار کرد
– تو این کارو انجام دادی یا نه ؟
– منم هیچوقت در مورد گذشته چیزی نمی پرسم !
– می تونی بپرسی … !هر چند … مطمئنم همه چی رو می دونی !”
“- اینکه من قبل از تو با کسی بودم یا نه …ًاصال نباید برات مهم باشه … !چیزی که مهمه …اینه که بعد ازدواجمون …
آرام کوتاه و هیستریک خندید و با نوک انگشتانش روی پیشونیش ضربه زد .
داشت می پیچوند …داشت بحث رو می کشید به سمتی که به نفعش بود !”
“- فراز …فراز …فراز !تو ًواقعا منظور منو نمی فهمی …یا خودت رو زدی به اون راه ؟ !
فراز سکوت کرد …ته چشم هاش برق پر اخطاری روشن شده بود و ِعضالت فکش سفت و منقبض …انگار داشت هر لحظه عصبی و عصبی تر می شد
.ولی آرام از خیره شدن توی اون چشما ابایی نداشت .”
“- تو …برای مسخره کردن پسر عموت … با دختر مورد عالقه اش ریختی روی هم ؟ !
– تو حرف کامران رو باور کردی ؟ !
– چرا باور نکنم ؟ …مگه بدتر از این رو سرم نیاوردی ؟”
“کف دست فراز به خشم روی میز کوبیده شد …و حالت تهاجمی صورتش …آرام جری شده نگاهش کرد .
– آره یا نه ؟
ِسکوت فراز … آرام پاسخش رو گرفت .
سرش رو پایین انداخت و تلخ و کوتاه خندید .
“قلبش رو به سردی رفت .نمی دونست چرا اینقدر احساس ناامیدی می کرد .
شمعی که ته قلبش روشن شده بود …با شعله ی کم جون و لطیفش ..
.انگار در مسیر سرما قرار گرفته بود و داشت خاموش می شد
.باز هم همه چی داشت از دست رفته به نظر می رسید . فرازی که تجاوز می کرد !”
” فرازی که اونو از نامزدش جدا می کرد فرازی که دختر مورد عالقه ی کامران رو ازش می گرفت و بعد سگش … این فرازی بود که مقابلش نشسته بود … بدون هیچ نقابی ! کامش تلخی بی سابقه ای گرفته بود .از پشت میز بلند شد ، و به سمت یخچال”
“رفت .لیوانی آب سرد از آب سرد کن پر کرد و نوشید …بعد چرخید که از آشپزخونه خارج بشه .
– آرام ! فراز مچ دستش رو گرفت و اونو کشید به سمت خودش .آرام پلکاشو روی هم فشرد .
– من …همش شونزده سالم بود !”
چه زد حال بدی لااقل یکم بلند تر مینوشتی:(((((((((
صبح پارت نداشتیم یا باز برا من نمیاره؟
صب گذاشتم شاید از نتت باشه