رمان اردیبهشت پارت ۱۵

4.6
(18)

 

 

آرام یکی از بشقاب های چینی سفید رو برداشت و یک شیرینی پای سیب توی بشقاب گذاشت . باز دختره پرسید :

 

– دوست صمیمی هستین با هم ؟

 

– آره ، تقریباً !

 

– خانواده اش رو می شناسید ؟ از نزدیک دیدین ؟

 

آرام گفت :

 

– خانواده ای نداره به اون صورت . پدر و مادرش شنیدم فوت کردن . فقط یک برادر بزرگ تر داره که …

 

دختر وسط حرفش پرید :

 

– دو تا !

 

آرام چنگالش رو برداشت و یک تیکه از پای سیب رو جدا کرد و با اطمینان گفت :

 

– نخیر ! فقط یکی !

 

آهنگ عوض شد … ایندفعه ابی شروع کرد به خوندن : بیا کنارم سرو ناز بی تاب !

 

– چه رژ لبت خوش رنگه !

 

نیش آرام باز شد :

 

– مرسی !

 

– مارکش چیه ؟

 

– مای !

 

– وای من عاشق این مارکم ! خیلی قیمتاش خوبه … ولی جنسش هم اصله !

 

آرام اوهومی گفت . ولی فرصت نکرد چیز بیشتری بگه . دختری از میدون رقص خارج شد و شاد و نفس زنون سر میز اونها رفت .

 

– وای … چه خبره اون طرف بچه ها ! یه چیزایی به گوشم رسیده !

 

نگاهش چرخید سمت آرام و از دوستاش پرسید :

 

– دوست جدید پیدا کردین ؟!

 

آرامی تکونی به خودش داد و با اون دختر دست داد و گفت :

 

– آرامم ! اتفاقی آشنا شدم با دوستاتون !

 

دختر خوشوقتمی گفت و باز مثل اسفند روی آتیش شروع کرد به بالا و پایین پریدن :

 

– بچه ها ! بچه ها ! یه چیزی بگم … اصلاً باورتون نمی شه !

 

– چی شده ؟

 

– برادر عروس … حدس بزنید کیه ؟ حدس بزنید دخترا !

 

یکی از دوستاش شونه ای بالا انداخت و با لحنی بی اعتنا گفت :

 

– چه بدونم ! شخص خاصیه ؟!

 

– فراز حاتمیه !

 

دست آرام که باز به سمت بشقابش دراز شده بود ، توی هوا معلق موند … نفسش زیر گلو حبس شد … یهو آتیش ریخت توی جمجمه ی سرش .

 

– سسشعر نگو ! یعنی چی ؟!

 

– به خدا راست می گم ! از اقوام عروس شنیدم !

 

– پس چرا فامیلشون فرق داره ؟

 

– چه می دونم ! شاید ناتنی هستن !

 

یهو صدای جیغ و دادی بلند شد … و بعد زمزمه ای خیلی زود به میزشون رسید .

 

فراز حاتمی اومده بود !

سه تا دختره یه جور باور نکردنی به وجد اومدن . یکیشون کف دستاشو بهم کوبید و گفت :

 

– یعنی جدی جدی خودشه ؟!

 

اون یکی دیگه گفت :

 

– خدایا الان غش می کنم !

 

– بریم … بریم از نزدیک ببینیمش ! من که هنوز باورم نشده !

 

بعد هر سه به آرام نگاه کردن … یکیشون پرسید :

 

– شما نمی یاید ؟!

 

آرام هنوز منگ بود … ضربه ای که خورده بود ، کاریتر از اون چیزی بود که در لحظه دردش رو بتونه حس کنه .

 

فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد . هنوز هم باورش نمی شد !

 

فراز حاتمی برادر ارمغان بود ؟! … برادرش ؟!

 

دخترها به سرعت از میز فاصله گرفتن و رفتن .

 

آرام همه ی جرأتش رو جمع کرد و به عقب چرخید … نمی تونست به چشم هاش اعتماد کنه ! شاید عقلش رو از دست داده بود ! این آخرین چیزی بود که انتظارش رو داشت ! اصلاً چطور ممکن بود ؟!

 

ولی این واقعاً فراز حاتمی بود که وسط سالن دوره اش کرده بودن … باهاش حرف می زدن ، امضا می گرفتن ، عکس … خدایا ! خودِ خودش بود !

 

ته دلش پیچ و تاب می خورد از استرس . حالت تهوع گرفته بود .

 

چشم هاشو با درد بست و روشو از جانب فراز برگردوند . رو دست خورده بود … از ارمغان رو دست خورده بود و الان حس حماقت داشت خفه اش می کرد !

 

فراز اونو دیده بود یا نه ؟ نمی دونست ! ظاهراً دور و برش شلوغ تر از اون چیزی بود که آرام رو دیده باشه .

 

بی قراری موج می زد توی تن آرام . یک دفعه سر جا نیم خیز شد که بره … دیگه تحمل اون فضا رو نداشت . ولی در باز شد و ارمغان همراه نامزدش وارد شدند .

 

این تنها موضوعی بود که تونست تا حدودی توجهات رو از اون فراز حاتمی لعنت شده برداره .

 

آرام دوباره روی صندلیش نشست و نگاه کرد به ارمغان که چطور دست به دست نامزدش در جمع می چرخید و با ناز لبخند می زد .

 

همه ی تنش از حسی تلخ و مسموم لرزید … حس نفرت ! بیزاری !

 

دست هاشو روی میز مشت کرد و منتظر موند تا وقتش برسه و از اون جهنم فرار کنه .

 

ارمغان لباس بلند و بسیار زیبای سورمه ای رنگی پوشیده بود که نگین های ریز و درخشان روی دامنش ، شبیه یک شب پر ستاره جلوه می کرد . موهاش رو شینیون کرده بود و یک آرایش واقعاً بی نقص داشت .

 

خیلی زیبا شده بود و نامزدش هم … خب ، خوب بود ! موهای جو گندمی داشت و چهره ای معمولی . ار حرکاتش مشخص بود آدم متشخص و تحصیل کرده ایه .

 

بلاخره عروس و داماد به جایگاه مخصوص خودشون رسیدن … و آرام از جا بلند شد .

 

می خواست بره مانتو بپوشه و اون خونه رو ترک کنه . ولی تا چند کلمه با ارمغان حرف نمی زد ، آروم نمی گرفت .

 

از میون جمعیت گذشت و به سمت عروس و داماد رفت . هنوز چند قدمی فاصله مونده بود که ارمغان اونو دید و با شادی صداش کرد :

 

– وای … آرام جون !

 

از روی صندلیش بلند شد ، دست آرام رو گرفت و با محبت بغلش کرد .

 

– خوش اومدی عزیز دلم ! چه خوشگل شدی !

 

منتظر جواب آرام نموند … چرخید سمت نامزدش و گفت :

 

– افشار جان … ایشون آرام هستن ! همون دوست عزیزم که گفتم توی دفتر با هم کار می کنیم !

 

افشار نگاه کرد به آرام و لبخند زد و با لحنی بی نهایت مودب گفت :

 

– خیلی خوشوقتم !

 

آرام هم گفت :

 

– تبریک می گم !

 

افشار “متشکرمی” گفت و بعد ارمغان با هیجان بازوی آرامو فشرد و پرسید :

 

– لباسم چطوره به نظرت ؟

 

– رنگش زیادی تیره نیست ؟!

 

ارمغان یه مقداری سر خورده شد . نگاه کرد به دامن لباسش و گفت :

 

– آخه خیاطم گفت چون فاصله ی عقد و عروسیم کمه … بهتره این رنگی بپوشم که فرق داشته باشم با عروسیم . واقعاً زیادی تیره است ؟!

 

بعد سر بلند کرد و نگاه کرد به صورت آرام و ناگهان متوجه غیر عادی بودن صورتِ بدون لبخند او شد .

 

– آرام جون … چیزی شده ؟

 

آرام نفس عمیقی کشید … انگار که می خواست جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره . با لحن بی نهایت منجمدی به ارمغان گفت :

 

– عمداً به من نگفتی ؟

 

رنگ از رخ ارمغان ریخت .

 

– چی رو ؟

 

– تو می دونی من وقتی می بینمش … حس بدی پیدا می کنم !

 

ارمغان دستش رو گرفت .

 

– عزیز دلم !

 

– می دونی حس حقارت می کنم … حالم بد می شه ! پس چرا ؟ … چرا … چی بهت می رسه ؟!

 

حالا شروع کرده بود به لرزیدن . انگار وسط قطب جنوب ایستاده بود ! ارمغان اونو کشید سمت خودش .

 

– آرام … خواهش می کنم … قربونت برم … اینطوری نیست که تو …

 

– چرا ازم خواستی بیام ؟

 

– چون دوستم هستی ! … می خواستم باشی ! … اونم …

 

مکث کرد ، دندوناشو روی هم فشرد و به زحمت اضافه کرد :

 

– بعداً برات توضیح می دم ! باشه ؟!

 

چنان ملتمسانه به آرام نگاه کرد که انگار می خواست به دست و پاش بیفته . آرام لبخند تلخی زد :

 

– من حالم خوب نیست ! باید برم …

 

– آرام … خواهش کردم ازت ! من …

 

– تبریک می گم … تبریک می گم خوشبخت شدنت رو !

 

بغض کرده بود . ارمغان با درد چشم هاشو بست .

 

– آرام !

 

ولی آرام دیگه نتونست بمونه . دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و بدون اینکه به چپ و راست نگاهی بندازه ، از سالن عبور کرد و دوباره به رختکن پناه برد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز الان پارت داریم؟؟

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

♥️♥️♥️

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x