رمان اردیبهشت پارت ۴۳

4.4
(22)

 

 

فصل یازدهم :

 

نشسته بود روی لبه ی تختخوابش و به صداهای اطرافش گوش می کرد … سکوت مطلق ! انگار یکی گرد مرگ پاشیده بود به همه جا .

 

دیگه صدای چرخ خیاطی مادرش نمی یومد … یا صدای غرغرهای بی پایان پدرش … یا صدای کوبیده شدن توپِ امیر رضا به در و دیوار .

 

انگار تنهای تنها بود … توی دنیای به این بزرگی … روی این لبه ی پرتگاه … این آخر خط !

 

چشم هاش خشک و سرخ بودن … عجیب بود که اینقدر آروم بود … که دیگه حتی گریه نمی کرد .

موبایلش رو میونِ انگشتانش می فشرد … و فکر می کرد به تمامِ تماس های بی پاسخی که در اون هفته به مجید گرفته بود .

 

مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمی باشد ! لطفاً بعداً تماس بگیرید !

 

چه بعدنی ؟! … آرام با خودش فکر میکرد … اگر اون روز صبح می گذشت … دیگه کِی فرصت داشت با مجید حرف بزنه ؟

 

مجید اونو رها کرده بود ؟ … یعنی اینقدر براش بی ارزش بود که حتی نموند خداحافظی کنن ؟! … اینقدر سخت بود درکِ اندوهِ دخترکی که ناخواسته مورد تجاوز قرار گرفته بود … و دلش فقط یک تکیه گاه می خواست ؟

 

فکر می کرد پوستش کلفت شده . فکر می کرد هیچ کسی توی دنیا به اندازه ی فراز حاتمی بلد نیست اونو بچزونه … ولی کار مجید حتی از اون بدتر بود !

 

ضربه ی رها شدنش توسط مجید حتی از ضربه های فراز کاری تر بود !

 

یک بار دیگه انگشتش رو صفحه ی موبایل ضربه زد و شماره ی مجید رو گرفت . به این امید که شاید … شاید این دفعه جوابش رو بده .

مگر نه اینکه معجزات همیشه در یک ثانیه اتفاق می افتادن ؟ …

 

ولی هیچ معجزه ای در زندگی آرام رخ نداد . همون پاسخ همیشگی : مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد !

 

موبایل رو به تخت سینه اش چسبوند ، پلکاشو روی هم فشرد و بعد خنده ی خشکی روی صورتش نشست . خنده اش می گرفت … کارش از گریه گذشته بود و دیگه به حال خودش خنده اش می گرفت .

 

تلنگر کوتاهی به در اتاقش زده شد … صاف نشست … ملی خانم اومد توی اتاق .

 

– آرام جون ، مامان ؟ آماده شدی ؟ … بابات زنگ زده به آژانس !

 

آرام گفت :

 

– حاضرم !

 

و بعد از روی لبه ی تختخواب بلند شد . ملی خانم نگاه کرد به قد و قامت آرام … که با اون شلوار قد نودِ پارچه ای و مانتوی کتیِ کرپ اصلاً شبیه یک تازه عروس نبود .

 

– مامان جون ، الهی قربونت برم … مگه می خوای بری سر خاک من که مشکی پوشیدی ؟ نا سلامتی امروز ، روز عقدته !

 

قلب آرام تیر کشید … ولی لبخند زد .

 

– سخت نگیر مامان ! مشکی بهم می یا

 

ملی خانم آهی کشید . همه ی اون روزا پا به پای آرام گریه کرده بود ، غصه خورده بود ، جنگیده بود … ولی زورش نرسیده بود تا چیزی رو عوض کنه . دو قدمی داخل اتاق اومد و روبروی آرام ایستاد و دستش رو میون دستاش گرفت .

 

– با خودت اینطوری نکن … خودتو عذاب نده ! … فدای چشمای قشنگت بشم …

 

آرام هیچی نگفت . ملی خانم شروع کرد به نوازشِ دستاش .

 

– می دونم برات سخته ، ولی … شاید این سرنوشت تو باشه ! با خواست خدا که نمی شه جنگید ! این پسره هم … بد نیست ! من دیدمش ! می دونم بازیگره و … شاید فرهنگشون به ما نخوره … من از این چیزا سر در نمی یارم ! فقط می فهمم اگه خدا بخواد … با همین پسره سپید بختت می کنه !

 

آرام نگاه کرد به مادرش ، خواست چیزی بگه … احمد میون چارچوب در ظاهر شد .

 

– حاضرید ؟ … داره دیر می شه … بریم دیگه ! … بریم بابا جون !

 

لحن نرم و دلجویانه اش بعد از همه ی کارهایی که کرده بود … مثل پاشیدن نمک روی یک زخم ناسور شکنجه آور بود . آرام حتی نگاهش نکرد .

دستش رو از بین دستای مادرش بیرون کشید … از کنار پدرش گذشت و بیرون رفت .

 

امیر رضا با چشمای غمگینش اونو می پایید … آرام بهش لبخند زد :

 

– بریم ؟!

 

دست امیر رضا رو گرفت و همراهش از خونه خارج شد .

 

سر کوچه یک آردی عدسی رنگ پارک بود که روی سقفش تابلوی آژانس رو داشت . آرام در عقب رو باز کرد و همراه با امیر رضا سوار شد .

 

دستِ برادرش هنوز توی دستش بود .

 

دو دقیقه ی بعد احمد و ملیحه اومدن . مژهای ملی خانم خیس بود . لابد برای آخرین بار گریه کرده بود و التماس برای اینکه شاید احمد منصرف بشه .

 

آرام نفس عمیقی کشید … پیشونیشو چسبوند به پنجره ی خنک و چشماشو بست .

***

فراز عصبی و نگران بود … پنجه ی کفشش رو به حالتی هیستریک کف زمین می کوبید و لحظه به لحظه به ساعت مچیش نگاه میکرد .

 

سالن محضر تقریباً شلوغ بود . محسن و ارمغان و افشار اومده بودن . هرمز هم با زنش سهره … و دختراش ناز آفرین و نوش آفرین اومده بود . حتی شوهرِ ناز آفرین هم حضور داشت .

 

فراز اصلاً راضی به اومدن اونها نبود . نمی خواست هیچ کسی از ایل و تبارِ پدریش از ازدواجش بویی ببره . اگه به هرمز هم گفته بود بیاد … فقط برای این بود که ازدواجِ بدونِ تشریفات وخواستگاریشونو کمی بزک کنه و شاید حس بهتری به آرام بده … .

 

فراز چشمِ دیدن خانواده ی پدریشو نداشت … مخصوصاً سهره و دختراش … با غرور مسخره شون و پچ پچه هاشون … و نگاهِ از بالا به پایینی که به همه چی داشتن .

 

نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد . ارمغان با نگرانی نگاهش کرد . فراز رفت توی بالکن و سیگاری روشن کرد .

 

 

با خودش فکر کرد … چرا نیومدن ؟ نکنه قرار بود نیان ؟ … نکنه تصمیمِ احمد تغییر کرده بود !

 

در بالکن باز شد و هرمز اومد پیشش .

 

– خیلی استرس داری فراز ! … چته ؟ … آروم و قرار نداری !

 

فراز بدون اینکه نگاهش کنه ، گفت :

 

– شما بفرمایید داخل !

 

– یک قضیه ای پشت این ازدواجت هست ، آره ؟! … به من بگو !

 

– هیچی نیست !

 

– این دختره رو از کجا پیدا کردی ؟!

 

فراز خیره به آسمونِ صاف و آبی … پوزخندی زد و گفت :

 

– بقیه ی آدما از کجا زن پیدا می کنن ؟!

 

و از سیگارش کامی گرفت . هرمز گفت :

 

– این دو تا برات جورش کردن . آره ؟!

 

منظورش محسن و ارمغان بود . فراز عصبی و بی حوصله پلکاشو روی هم فشرد :

 

– برو پیش زنت ! شاید بهش بر بخوره که تنها ولش کردی !

 

– فراز … من باباتم ! هر اختلافی هم که داریم … بازم پدر و پسریم ! اگه مشکلی هست بهم بگو ! باور کن … سعی می کنم کمکت کنم !

 

فراز هیچی نگفت . هرمز قدمی بهش نزدیک شد ، دستی به گوشه ی لبهاش گرفت و با لحنی که انگار می خواست از فراز حرف بکشه … ادامه داد :

 

– دختره آویزونت شده ؟! … هووم ؟ … ازت حامله شده و الان …

 

با چرخش ناگهانی فراز به طرفش … و نگاهِ خشمگین و به خون نشسته اش … هرمز حرفش رو خورد .

 

– باشه ، آروم باش ! … اصلاً نمی خواد بگی چه مرگته ! … اگه می گی همه چی درسته … پس درسته !

 

فراز با غیض نفسی کشید و باز چرخید به طرف نرده های بالکن و به پایین نگاه کرد … و بعد اونا رو دید که داشتن از ماشین پیاده می شدن .

 

دلش از شادیِ محتاطانه ای تپیدن گرفت .

 

– اومدن !

 

و بعد سیگارش رو خاموش کرد و از بالکن خارج شد تا به استقبالشون بره .

 

 

***

فضای محضر به شدت سرد و سمی بود . اونایی که می دونستن این ازدواج ، یک ازدواجِ عادی نیست … ناراحت و معذب بودن . اونایی که از جایی خبر نداشتن باز هم می تونستن تلخی رو در فضا حس کنن .

 

احمد با هرمز ، محسن و افشار دست داد و به خانم ها سلام کرد .

 

سهره از دیدنِ خانواده ی آرام جا خورده بود … معلوم نبود به چه دلیلی ، ولی اصلاً انتظار نداشت فراز با چنین آدم هایی وصلت کنه . تحقیر و ریشخند ریخت توی چشم های متکبرش … با تکون دادن سر پاسخ احمد رو داد و حتی به خودش زحمت نداد از روی صندلیش بلند بشه .

 

رفتار آرام حتی از اونا سردتر بود . بدون اینکه به کسی نگاه کنه ، زیر لبی سلام کرد . سهره و دختراش به دقت اونو زیر نظر گرفته بودن .

 

ارمغان با دیدنِ آرام گریه اش گرفته بود … جلو رفت و آرام رو توی بغلش گرفت و گونه اش رو بوسید .

 

هرمز کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید .

این دختری نبود که انتظار دیدنش رو داشت . این دختر سرد و مغرور و اندوهگین … با لباس های ساده ی مشکی و صورتِ تقریباً بدون آرایش .

 

بلافاصله فرضیه ی آویزون شدن توی سرش خط خورد . لبخندی زورکی روی لبش آورد و با احترامی که برای راضی نگه داشتن فراز لازم می دید ، گفت :

 

– حالت چطوره عروس خانم ؟

 

آرام سر چرخوند و با تأنی نگاهش کرد … هرمز ادامه داد :

 

– متأسفانه فرصتی پیش نیومد که زودتر آشنا بشیم … من هرمزم ، پدرِ فراز جان !

 

و بعد به پشت سرش اشاره کرد :

 

– همسرم ، سهره … دخترام نوش آفرین و نازآفرین … امم …

 

نگاهش چرخید به طرفِ دامادش ، می خواست اون رو هم معرفی کنه … که آرام با لحن منجمدی گفت :

 

– خوشوقتم !

 

و روی یک صندلی نشست .

 

حرف توی دهانِ هرمز ماسید … چرخید و به فراز نگاهِ معناداری انداخت . فراز بهش نیشخندی زد . هر چند خودش رو آماده کرده بود تا به وقت لزوم از آرامِ عزیزش در برابر سهره و دختراش دفاع کنه … ولی خوشحال بود که آرام خودش از پسشون بر اومده و تحقیرشون کرده بود .

 

سردی رفتار آرام برای سهره خیلی گرون تموم شده بود . نوش آفرین بغل گوشش زمزمه کرد :

 

– این سلیطه رو از کجا پیدا کرده ؟!

 

صداش اونقدر بلند بود که به گوش فراز رسید . ملی خانم دستپاچه گفت :

 

– ممنونم ، آقای حاتمی ! ببخشید دخترمو … دو سه روزه ناخوش احواله !

 

فراز دخالت کرد :

 

– بفرمایید بشینید خانمِ ربّانی … روی صندلی کنار آرام بشینید !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x