رمان اردیبهشت پارت ۴۴

4.1
(21)

 

 

اون مدل که اسم آرام رو به زبون آورد …. نرم ، صمیمی و راحت … باعث شد قلب آرام از نفرت توی سینه اش تند بتپه . سر بلند کرد و نگاهِ خصمانه اش رو به طرف اون حواله کرد … فراز نادیده اش گرفت .

 

ملی خانم معذب و ناراحت بود . چادرِ مشکیشو روی سرش مرتب کرد و کنارِ گوش آرام با استیصال گفت :

 

– آرام جان ، مامان … اخماتو وا کن ! الهی قربونت بشم … تو می خوای یه عمر با اینا زندگی کنی !

 

قلبِ آرام و تیغه ی بینی اش همزمان تیر کشیدن . نگاه خیره اش رو به مقابل دوخت و پلک نزد … مبادا قطره اشکِ لانه کرده زیر پلکهاش خودنمایی کنه . بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس تنهایی می کرد . اگر تا الان مادرش همراهش بود … از حالا به بعد دیگه حتی اون رو هم نداشت . چون ملی خانم همین بود … جنگیده بود با احمد … ولی اینجا دیگه تن داده بود به قضا و قدر .

 

درست بر خلاف آرام که فکر می کرد هیچوقت … هیچوقت با سرنوشتی که براش رقم خورده کنار نمی یاد .

 

هرمز مقابل فراز ایستاد و آروم گفت :

 

– طلا ملا خریدی براش ؟

 

فراز گیج نگاهش کرد .

 

– چی ؟!

 

– چه می دونم … حلقه ! زیر لفظی !

 

فراز نمی دونست چی بگه … به این قسمت اصلاً فکر نکرده بود ! محسن گفت :

 

– نگران نباش . ارمغان همه چی خریده !

 

هر چند پاسخِ هرمز رو داده بود ، ولی در واقع مخاطبش فراز بود . فراز نفس راحتی کشید . عاقد صداشو بلند کرد :

 

– خب … مهمان هاتون هم که به سلامتی تشریف آوردن ! می تونیم خطبه رو جاری کنیم ؟

 

فراز پاسخ داد :

 

– هر چه سریع تر حاج آقا !

 

ارمغان از روی صندلیش بلند شد . با اعتماد به نفس ، لبخند به لب … سعی می کرد حالت گرمی به خودش بگیره . جام عسلی رو وسط خنچه گذاشت . عاقد به فراز اشاره کرد :

 

– تشریف بیارید آقا داماد !

 

فراز از وسط سالن گذشت و مقابل میزِ عاقد ایستاد . عاقد از بالای عینکش به او نگاه کرد .

 

– مهریه رو گفتید چند سکه ؟

 

– هزار و چهارده تا !

 

– کامل ؟

 

– بله !

 

– عند المطالبه یا …

 

– عند المطالبه !

 

عاقد مکث کوتاهی کرد ، عینکش رو روی بینی اش جابجا کرد و در حالیکه تلاش می کرد صداش به گوش احمد نرسه ، گفت :

 

– خوب فکراتونو کردین ؟ مطمئنید ؟ … دِین سنگینی هست به گردنتون !

 

فراز سکوت کرد ، ولی نگاهِ با اطمینانش نشون می داد که کمترین تردیدی در مورد مهریه نداره . نه اینکه قرار بود آرام واقعاً ازش هزار و چهارده سکه بگیره … یا اینکه برای احمد تعداد سکه ها مهم بود . نه ، فقط امیدوار بود بتونه این عقد رو برای آرام قابل تحمل تر کنه . می خواست به آرام بفهمونه که براش ارزش قائله … و فکر کرد باید از یه جایی شروع کنه این احترام رو .

 

عاقد به آرام نگاه کرد :

 

– شما شرط و شروطی ندارید عروس خانم ؟

 

آرام گیج نگاهش کرد … عاقد توضیح داد :

 

– حق تحصیلی … حق اشتغالی … خروج از کشوری ! چیزی !

 

– حق طلاق !

 

با ناباوری اینو گفت … کلمه ای که ناگهان به ذهنش خطور کرده بود ، و مثل یک روزنه ی نور توی دل تاریکی برای چند لحظه امیدوارش کرد .

 

فراز با تغیّر نگاهش کرد :

 

– بله ؟!

 

انگار درست نشنیده بود . عاقد پرسید :

 

– هزار و چهارده سکه عند المطالبه و حق طلاق ؟!

 

آرام از جا بلند شد :

 

– من مهریه نمی خوام حاج آقا … فقط حق طلاق می خوام !

 

ابروهای فراز بهم نزدیک شدن ، برق اخطار توی چشمهاش نشست … کاملاً چرخید به سمت آرام و گفت :

 

– جمع کن خودتو آرام … مهریه نمی خوام حق طلاق می خوام ! مشکل جدیده که باید حل بشه ؟!

 

لحنِ تند و بی اختیارش و تهدیدِ نرمی که در کلماتش نهفته بود …

 

آرام هجومِ ناگهانی اشک رو به دریچه ی چشم هاش احساس کرد … ولی با تمام وجودِ مبارزه کرد تا جلوی اونهمه آدم به گریه نیفته ! با نفرت گفت :

 

– درست صحبت کنید با من !

 

محسن دخالت کرد :

 

– فراز … آروم تر !

 

جو بهم ریخته بود . فراز نگاهِ تند و تیزش رو حواله ی احمد کرد :

 

– از این حرفا نداشتیم با هم احمد آقا !

 

احمد مونده بود چی بگه … . ملی خانم ساق دستِ آرام رو گرفت و با تلاش نرمی اونو ترغیب کرد تا کوتاه بیاد و دوباره بشینه . ولی آرام سر جا ایستاده باقی موند … و روی حرفی که گفته بود … .

 

هرمز پا در میونی کرد :

 

– آروم باش فراز جان !

 

و بعد رو به آرام ادامه داد :

 

– عروس خانم … این شرط و شروطا رو نمی شه یهویی منعقد کرد ! باید جلسه ی خواستگاری می بود … که نبود !

 

فراز باز با همون لحن تند و عاصی خودش گفت :

 

– نبود که نبود ! صد بار هم که می رفتم خواستگاریش من حق طلاق نمی دادم !

 

باز به عاقد گفت :

 

– حاج آقا معطل چی هستین الان ؟ بخونید خطبه رو !

 

 

آرام بغض آلود گفت :

 

– ولی من حق طلاق می خوام !

 

فراز تند و هشدار دهنده نگاهش کرد :

 

– کوتاه نمیای ، نه ؟!

 

– من اصلاً … من نمی خوام !

 

تا قبل از اینکه بغضش درهم بشکنه ، دستش رو از دست مادرش بیرون کشید و دوید به طرف در . فراز با دو قدم بلند خودش رو به در رسوند که ارمغان به سرعت از جا پرید :

 

– فراز !

 

فراز سر جا ایستاد ، یک لحظه چشماشو بست و نفسِ محکمی کشید تا خشمش رو کنترل کنه .

 

احمد و ملی خانم دنبالِ آرام رفتن .

 

فراز با خشمی که با تمامِ نیرو تلاش می کرد مخفیش کنه … دستاش رو به کمرش زد و چرخید به عقب . از طرفی می ترسید که همین جا همه چی بهم بخوره … همین جایی که فقط چند جمله ی عربی تا رسیدن به رویاهاش فاصله داشت … ولی نه ! نمی تونستن !

 

احمد همه ی زندگیش گیرِ فراز بود . می دونست فراز باهاش شوخی نداره … می دونست فراز بیچاره اش می کنه !

 

و واقعاً هم این کارو می کرد … خونه رو ازشون می گرفت ! به خاکِ سیاه می نشوند اونا رو ! توی ذهنش پر از افکار سمی و انتقامی بود که نگاهش چرخید طرف امیر رضا .

 

جا خورده … میخکوب شده … وسعی کرد لبخند بزنه :

 

– نترسی ها عمو جان ! من می خوام خواهرت رو خوشبخت کنم !

 

در مجدد باز شد . آرام با سری پایین افتاده و صورتی سرخ از گریه ، در احاطه ی پدر و مادرش برگشت . فراز آنچنان نفس عمیقی کشید … انگار کسی دستش رو از روی خرخره اش برداشته بود .

محسن پرسید :

 

– حل شد احمد آقا ؟!

 

احمد سری تکون داد .

 

قلب فراز آروم گرفت … تمام خشمش در لحظه ای فروکش کرد . جلو رفت و بازوی آرام رو با نرمی و احتیاط گرفت … آرام خودشو عقب کشید ، ولی فراز رهاش نکرد .

 

– حاج آقا یادداشت کنید ! هم حق تحصیل ، هم اشتغال ، هم …

 

یک لحظه فکر کرد ، بعد چرخید و به آرام نگاه کرد و بغل گوشش گفت :

 

– خوبه ؟!

 

گرمای نفسش سایید روی لاله ی گوش آرام … قلبش با استیصال و بیچارگی تند تپید . با هدایت دست فراز به طرف سفره ی عقد رفت . صدایِ هرمز رو می شنید که انگار داشت برای احمد چیزی رو توضیح می داد :

 

– من خودم یکی از دخترام دو سال قبل ازدواج کرده … حق طلاق نخواسته ! توی عرف جا نیفتاده اصلاً !

 

و آرام به تلخی فکر کرد این حرفها برای پدرش چه اهمیتی داشت ؟ حتی اگه وضعیت بدتر از اینها بود … اون باز هم دخترش رو دو دستی تقدیم فراز می کرد . چقدر از همه چی متنفر بود … چقدر حس حقارت می کرد .

 

فراز باز هم نزدیک گوشش گفت :

 

– بشین عروس خانم !

 

آرام زیر دستاش می لرزید … با این حال سعی می کرد محکم باشه و نقطه ضعف دست کسی نده . حالت تدافعیش باعث شد لبخند روی لب فراز بشینه .

 

– حق طلاق بدم که از فردا توی این دادگاه و اون دادگاه بدوم دنبالت ؟ … گاوم مگه ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x