رمان اردیبهشت پارت ۴۴

4
(27)

 

 

اون مدل که اسم آرام رو به زبون آورد …. نرم ، صمیمی و راحت … باعث شد قلب آرام از نفرت توی سینه اش تند بتپه . سر بلند کرد و نگاهِ خصمانه اش رو به طرف اون حواله کرد … فراز نادیده اش گرفت .

 

ملی خانم معذب و ناراحت بود . چادرِ مشکیشو روی سرش مرتب کرد و کنارِ گوش آرام با استیصال گفت :

 

– آرام جان ، مامان … اخماتو وا کن ! الهی قربونت بشم … تو می خوای یه عمر با اینا زندگی کنی !

 

قلبِ آرام و تیغه ی بینی اش همزمان تیر کشیدن . نگاه خیره اش رو به مقابل دوخت و پلک نزد … مبادا قطره اشکِ لانه کرده زیر پلکهاش خودنمایی کنه . بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس تنهایی می کرد . اگر تا الان مادرش همراهش بود … از حالا به بعد دیگه حتی اون رو هم نداشت . چون ملی خانم همین بود … جنگیده بود با احمد … ولی اینجا دیگه تن داده بود به قضا و قدر .

 

درست بر خلاف آرام که فکر می کرد هیچوقت … هیچوقت با سرنوشتی که براش رقم خورده کنار نمی یاد .

 

هرمز مقابل فراز ایستاد و آروم گفت :

 

– طلا ملا خریدی براش ؟

 

فراز گیج نگاهش کرد .

 

– چی ؟!

 

– چه می دونم … حلقه ! زیر لفظی !

 

فراز نمی دونست چی بگه … به این قسمت اصلاً فکر نکرده بود ! محسن گفت :

 

– نگران نباش . ارمغان همه چی خریده !

 

هر چند پاسخِ هرمز رو داده بود ، ولی در واقع مخاطبش فراز بود . فراز نفس راحتی کشید . عاقد صداشو بلند کرد :

 

– خب … مهمان هاتون هم که به سلامتی تشریف آوردن ! می تونیم خطبه رو جاری کنیم ؟

 

فراز پاسخ داد :

 

– هر چه سریع تر حاج آقا !

 

ارمغان از روی صندلیش بلند شد . با اعتماد به نفس ، لبخند به لب … سعی می کرد حالت گرمی به خودش بگیره . جام عسلی رو وسط خنچه گذاشت . عاقد به فراز اشاره کرد :

 

– تشریف بیارید آقا داماد !

 

فراز از وسط سالن گذشت و مقابل میزِ عاقد ایستاد . عاقد از بالای عینکش به او نگاه کرد .

 

– مهریه رو گفتید چند سکه ؟

 

– هزار و چهارده تا !

 

– کامل ؟

 

– بله !

 

– عند المطالبه یا …

 

– عند المطالبه !

 

عاقد مکث کوتاهی کرد ، عینکش رو روی بینی اش جابجا کرد و در حالیکه تلاش می کرد صداش به گوش احمد نرسه ، گفت :

 

– خوب فکراتونو کردین ؟ مطمئنید ؟ … دِین سنگینی هست به گردنتون !

 

فراز سکوت کرد ، ولی نگاهِ با اطمینانش نشون می داد که کمترین تردیدی در مورد مهریه نداره . نه اینکه قرار بود آرام واقعاً ازش هزار و چهارده سکه بگیره … یا اینکه برای احمد تعداد سکه ها مهم بود . نه ، فقط امیدوار بود بتونه این عقد رو برای آرام قابل تحمل تر کنه . می خواست به آرام بفهمونه که براش ارزش قائله … و فکر کرد باید از یه جایی شروع کنه این احترام رو .

 

عاقد به آرام نگاه کرد :

 

– شما شرط و شروطی ندارید عروس خانم ؟

 

آرام گیج نگاهش کرد … عاقد توضیح داد :

 

– حق تحصیلی … حق اشتغالی … خروج از کشوری ! چیزی !

 

– حق طلاق !

 

با ناباوری اینو گفت … کلمه ای که ناگهان به ذهنش خطور کرده بود ، و مثل یک روزنه ی نور توی دل تاریکی برای چند لحظه امیدوارش کرد .

 

فراز با تغیّر نگاهش کرد :

 

– بله ؟!

 

انگار درست نشنیده بود . عاقد پرسید :

 

– هزار و چهارده سکه عند المطالبه و حق طلاق ؟!

 

آرام از جا بلند شد :

 

– من مهریه نمی خوام حاج آقا … فقط حق طلاق می خوام !

 

ابروهای فراز بهم نزدیک شدن ، برق اخطار توی چشمهاش نشست … کاملاً چرخید به سمت آرام و گفت :

 

– جمع کن خودتو آرام … مهریه نمی خوام حق طلاق می خوام ! مشکل جدیده که باید حل بشه ؟!

 

لحنِ تند و بی اختیارش و تهدیدِ نرمی که در کلماتش نهفته بود …

 

آرام هجومِ ناگهانی اشک رو به دریچه ی چشم هاش احساس کرد … ولی با تمام وجودِ مبارزه کرد تا جلوی اونهمه آدم به گریه نیفته ! با نفرت گفت :

 

– درست صحبت کنید با من !

 

محسن دخالت کرد :

 

– فراز … آروم تر !

 

جو بهم ریخته بود . فراز نگاهِ تند و تیزش رو حواله ی احمد کرد :

 

– از این حرفا نداشتیم با هم احمد آقا !

 

احمد مونده بود چی بگه … . ملی خانم ساق دستِ آرام رو گرفت و با تلاش نرمی اونو ترغیب کرد تا کوتاه بیاد و دوباره بشینه . ولی آرام سر جا ایستاده باقی موند … و روی حرفی که گفته بود … .

 

هرمز پا در میونی کرد :

 

– آروم باش فراز جان !

 

و بعد رو به آرام ادامه داد :

 

– عروس خانم … این شرط و شروطا رو نمی شه یهویی منعقد کرد ! باید جلسه ی خواستگاری می بود … که نبود !

 

فراز باز با همون لحن تند و عاصی خودش گفت :

 

– نبود که نبود ! صد بار هم که می رفتم خواستگاریش من حق طلاق نمی دادم !

 

باز به عاقد گفت :

 

– حاج آقا معطل چی هستین الان ؟ بخونید خطبه رو !

 

 

آرام بغض آلود گفت :

 

– ولی من حق طلاق می خوام !

 

فراز تند و هشدار دهنده نگاهش کرد :

 

– کوتاه نمیای ، نه ؟!

 

– من اصلاً … من نمی خوام !

 

تا قبل از اینکه بغضش درهم بشکنه ، دستش رو از دست مادرش بیرون کشید و دوید به طرف در . فراز با دو قدم بلند خودش رو به در رسوند که ارمغان به سرعت از جا پرید :

 

– فراز !

 

فراز سر جا ایستاد ، یک لحظه چشماشو بست و نفسِ محکمی کشید تا خشمش رو کنترل کنه .

 

احمد و ملی خانم دنبالِ آرام رفتن .

 

فراز با خشمی که با تمامِ نیرو تلاش می کرد مخفیش کنه … دستاش رو به کمرش زد و چرخید به عقب . از طرفی می ترسید که همین جا همه چی بهم بخوره … همین جایی که فقط چند جمله ی عربی تا رسیدن به رویاهاش فاصله داشت … ولی نه ! نمی تونستن !

 

احمد همه ی زندگیش گیرِ فراز بود . می دونست فراز باهاش شوخی نداره … می دونست فراز بیچاره اش می کنه !

 

و واقعاً هم این کارو می کرد … خونه رو ازشون می گرفت ! به خاکِ سیاه می نشوند اونا رو ! توی ذهنش پر از افکار سمی و انتقامی بود که نگاهش چرخید طرف امیر رضا .

 

جا خورده … میخکوب شده … وسعی کرد لبخند بزنه :

 

– نترسی ها عمو جان ! من می خوام خواهرت رو خوشبخت کنم !

 

در مجدد باز شد . آرام با سری پایین افتاده و صورتی سرخ از گریه ، در احاطه ی پدر و مادرش برگشت . فراز آنچنان نفس عمیقی کشید … انگار کسی دستش رو از روی خرخره اش برداشته بود .

محسن پرسید :

 

– حل شد احمد آقا ؟!

 

احمد سری تکون داد .

 

قلب فراز آروم گرفت … تمام خشمش در لحظه ای فروکش کرد . جلو رفت و بازوی آرام رو با نرمی و احتیاط گرفت … آرام خودشو عقب کشید ، ولی فراز رهاش نکرد .

 

– حاج آقا یادداشت کنید ! هم حق تحصیل ، هم اشتغال ، هم …

 

یک لحظه فکر کرد ، بعد چرخید و به آرام نگاه کرد و بغل گوشش گفت :

 

– خوبه ؟!

 

گرمای نفسش سایید روی لاله ی گوش آرام … قلبش با استیصال و بیچارگی تند تپید . با هدایت دست فراز به طرف سفره ی عقد رفت . صدایِ هرمز رو می شنید که انگار داشت برای احمد چیزی رو توضیح می داد :

 

– من خودم یکی از دخترام دو سال قبل ازدواج کرده … حق طلاق نخواسته ! توی عرف جا نیفتاده اصلاً !

 

و آرام به تلخی فکر کرد این حرفها برای پدرش چه اهمیتی داشت ؟ حتی اگه وضعیت بدتر از اینها بود … اون باز هم دخترش رو دو دستی تقدیم فراز می کرد . چقدر از همه چی متنفر بود … چقدر حس حقارت می کرد .

 

فراز باز هم نزدیک گوشش گفت :

 

– بشین عروس خانم !

 

آرام زیر دستاش می لرزید … با این حال سعی می کرد محکم باشه و نقطه ضعف دست کسی نده . حالت تدافعیش باعث شد لبخند روی لب فراز بشینه .

 

– حق طلاق بدم که از فردا توی این دادگاه و اون دادگاه بدوم دنبالت ؟ … گاوم مگه ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x