رمان اردیبهشت پارت ۴۶

4.9
(17)

 

 

فراز سر جا موند و متحیر نگاهش رو در جمع چرخوند … بقیه چه فکری در موردش کرده بودن ؟ اینکه می خواست دست روی آرام بلند کنه ؟ … چقدر مضحک !

 

آرام سِر شده بود … کاملاً بی حس . قرص ها تأثیر خودشون رو گذاشته بودن … دیگه خودش رو احساس نمی کرد ، و این جای خوشحالی داشت . ارمغان رو که به طرفش اومده بود پس زد و رفت به سمت مادرش .

 

فقط مامانش رو می خواست … فقط همون رو . خسته بود و آرزوی یک خوابِ عمیق و بدون کابوس رو توی بغلِ مامان ملی داشت . ولی صدای فراز توی سرش پیچید :

 

– کجا ؟!

 

و بعد دستی بازوشو گرفت … دستِ فراز بود .

 

– شلنگ تخته انداختنات تموم شد ، می ریم خونه !

 

آرام لال شده بود … ملی خانم هق هق می کرد … احمد مستأصل بود :

 

– بذار امشبه رو باشه … بهش مهلت بده ! فردا خودم میارمش …

 

فراز چرخید به طرف احمد … با چشمای به خون نشسته ، صدایی که سعی می کرد بالا نره :

 

– تو هیچی نگو احمد آقا ! بذار بقیه اعتراض کنن … ولی تو هیچی نگو !

 

آرام تکونی به بازوی قفل شده اش داد تا خودش رو آزاد کنه … فراز اونو سفت تر کشید و به سمت در خروجی برد . آرام مقاومت کرد . فراز لحظه به لحظه بیشتر به جنون نزدیک می شد . ارمغان مداخله کرد :

 

– ولش کن !

 

ولی فراز مصمم بود … ارمغان توی صورتش تقریباً داد زد :

 

– می برمش خونه ات ! ولش کن !

 

فراز مردد به نظر می رسید ، به حرف ارمغان اطمینان نداشت … ولی بلاخره کوتاه اومد و بازوی آرام رو رها کرد . ارمغان اینبار دست آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند و از خونه بیرون رفت .

 

ملی خانم از شدت گریه تقریباً از حال رفته بود … امیر رضا بالای سرِ مادرش عین ابر بهار اشک می ریخت . محسن با احمد توپید :

 

– یه لیوان آب برای زنت بیار ! داره می میره !

 

حال احمد از همه بدتر بود … به نظر حالا تازه می تونست ببینه چه بلایی سر خانواده اش آورده .

 

فراز پشت سرِ آرام و ارمغان از خونه بیرون زد … اون دو نفرو با نگاهش تعقیب کرد تا از کوچه گذشتن … بعد ارمغان در ماشینش رو باز کرد و آرام رو روی صندلی نشوند .

 

فراز صداش کرد :

 

– ارمغان !

 

ارمغان خشمگین بود … دندون قروچه ای کرد و نفس تندی کشید … در ماشینو بست و بعد به طرف فراز رفت .

 

– چیه ؟!

 

فراز گوشه ی لبش رو به دندون گرفت ، تردید داشت … ولی بلاخره گفت :

 

– درو به روش قفل کنی !

 

ارمغان اول با حیرت … بعد یا خشم و ناباوری نگاهش کرد … بعد خشک و کوتاه خندید .

 

– خجالت بکش فراز !

 

– حتماً این کارو بکن ، چون اگه باز فرار کرد … من از چشم تو می بینم !

 

– واقعاً برات متأسفم !

 

و بعد ازش رو برگردوند ، سوار ماشینش شد و با تیک آف بلندی … از اونجا دور شد .

 

 

نگاهِ فراز همراهش کشیده شد تا انتهای خیابون . دلش داشت منفجر می شد … حالش خراب بود . نشست پشت فرمونِ ماشینش و سرش رو میون دست هاش گرفت . ای کاش اینطوری نمی شد … این خشونت ، وحشی بازی !

 

هر لحظه ای که می خواست شروع کنه به احترام گذاشتن ، همه چی خراب می شد … هر وقت می خواست به آرام نشون بده که از حالا همه چیز تحت فرمانِ اونه … همه چی بهم می ریخت .

 

ناگهان وحشتِ سیاهی به دلش ریخت … که نکنه تا آخر همینطور بمونه ؟ نکنه هیچوقت هیچی درست نشه … ترمیم نشه ! … روی این خرابی نکبت بار ، هیچ چیز جدیدی ساخته نشه !

 

در ماشین ناگهان باز شد … سر بلند کرد . محسن سوار شد و درو چنان محکم بهم کوبید … که پلک های فراز یک لحظه بسته شدن .

 

محسن عصبانی بود … عصبانی تر از همه ی روزهای قبل :

 

– می دونم آدم نیستی … من می دونم ، دختره هم می دونه ! ولی می تونی بعضی وقتا نقش بازی کنی که آدمیزادی … ! … ناسلامتی بازیگری ، نباید برات سخت باشه !

 

فراز هیچی نگفت . محسن نفس تندی کشید ، انگار سعی می کرد افسار به خشمش بزنه و خودش رو کنترل کنه . دست کشید به گوشه ی لبش ، نگاهش رو دوخت به کوچه … ولی باز هم طاقت نیاورد و دوباره شروع کرد :

 

– تو گه خوردی ! … گه خوردی که دختره رو به زور از خونه ی ننه باباش کشیدی بیرون ! گه خوردی که خواستی دست روش بلند کنی !

 

– من خواستم دست روش بلند کنم ؟!

 

– فراز بذار همینجا سنگامو باهات وا بکنم ! تو داشمی … درست ! پاره ی تنمی ! از اول ماجرا تا الان یک مو به تنم راضی نبود برای این کار … ولی کمکت کردم ! پشتت بودم فراز … چون تو خواستی ، دختره رو برات تاخت زدم . ولی از این لحظه به بعد … وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی ! اینو یادت باشه … طرف حسابت منم ، نه اون بابای بی غیرتِ نسناسش !

 

فراز خسته تر از اون چیزی بود که بخواد عصبانی بشه … یا از خودش دفاع کنه . پشت سرش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند و گفت :

 

– محسن ، بس کن … بسه ! به اندازه ی کافی خرابم !

 

– به درک ! حقته از این بدتر باشی ! بر خورده بهت که عروست از محضر در رفته ، ها ؟! … هنوز که اولشه … باید بکشی ! باید تاوون غلط کاریتو بدی !

 

فراز نچی گفت … چقدر تحمل شنیدن حرفهای دیگران براش سخت شده بود . یکدفعه دستگیره رو کشید و درو باز کرد :

 

– بیا با ماشینِ من برو خونه ! من یه خرده قدم بزنم ، آروم شم !

 

محسن صداش کرد ، ولی اون خودش رو به نشنیدن زد . پیاده شد و درو بهم کوبید . محسن هم پیاده شد :

 

– فراز … کدوم گوری می ری ؟ … بیا سوار شو !

 

فراز باز هم خودش رو به نشنیدن زد . از جوب آب پرید و اون طرف پیاده رو … دستاشو توی جیب های شلوارش فرو برد و شروع کرد به قدم زدن . شنید که محسن پشت رد نشست و استارت زد . یک دقیقه ی بعد ماشینش جلوی پاهاش زد روی ترمز :

 

– آخه تو اینجا می تونی قدم بزنی ؟! … بیا سوار شو ، مسخره بازی در نیار ! منم دیگه حرف نمی زنم !

 

فراز تردید کرد که محسن عصبی غرید :

 

– فراز !

 

فراز نفس عمیقی کشید ، بعد چرخید و در ماشینو باز کرد و سوار شد … . محسن از گوشه ی چشم بهش نگاه کرد و دوباره راه افتاد … .

 

دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد .

***

 

– طبقه ی چهاردهم !

 

صدای موسیقی بی کلام قطع شد و درهای آسانسور باز شدن . ارمغان به نرمی بازوی آرام رو لمس کرد و گفت :

 

– بیا عزیزم !

 

آرام نگاهش رو به پایین بود … سرش به شدت درد می کرد . اون یک بار دیگه همین مسیرو اومده بود … یک بار دیگه سوار این آسانسور شده بود و صدای این موسیقی نفرت انگیز رو شنیده بود . اون شب چقدر حالش خراب بود … و امشب حس می کرد حتی بدتره .

 

ارمغان مستأصل از مکثِ طولانی او ، گفت :

 

– آرام جون ، تو رو خدا بیا بریم ! خواهش می کنم !

 

آرام تکونی خورد و به نرمی نگاهش کرد … حالتِ منگی و سردرگمیِ ناراحت کننده ای توی چشماش لونه کرده بود . بعد بلاخره از اتاقک آسانسور خارج شد .

 

نفسِ راحتی از گلوی ارمغان خارج شد … به سرعت در آپارتمان رو باز کرد و کنار ایستاد تا آرام اول وارد بشه .

 

– خیلی خوش اومدی عزیزم !

 

در رو پشت سرشون مجدد بست … خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا طبق گفته ی فراز پیش نره و درو قفل نکنه .

 

– ببخشید … استقبال خیلی خوبی از یک تازه عروس نیست ! چند ماه دیگه که هر دوتون حالتون بهتر شد ، عروسی هم می گیرید !

 

آرام انگار نشنید اصلاً صداشو … بدون اینکه به دور و بر نگاه کنه مستقیم رفت و روی کاناپه نشست و سرشو بین دستاش گرفت . ارمغان با نگرانی نگاهش کرد :

 

– حالت خوب نیست قربونت برم ؟

 

– مسکن دارید بهم بدین ؟

 

– سرت درد می کنه ؟ … از خستگیه ! … از صبح

غذایی خوردی ؟

 

آرام یک لحظه مکث کرد و بعد سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان پووفی کشید … این طور که این دختر پیش می رفت ، خیلی زود از پا در می اومد .

 

– چند لحظه صبر کن عزیزم … الان بر می گردم پیشت !

 

و رفت توی آشپزخونه .

 

خدا رو شکر می کرد که خونه تمیز و مرتب بود … توی یخچال هم پر بود . حتماً سمانه خبر داشت که قراره نو عروس به این خونه بیاد .

 

فوری قهوه دم کرد و دو فنجون ریخت … با یک ظرف از کاپ کیک های خونگی … همه رو توی سینی گذاشت و به سالن برگشت .

 

به آرام لبخند زد و هم زمان توی ذهنش گذشت که باید به فراز زنگ بزنه و بپرسه کجاست .

 

– بیا عزیزم . قرص ندارم متأسفانه ، ولی قهوه حالت رو بهتر می کنه .

 

آرام نگاه بی میلی به قهوه ها و کاپ کیک ها انداخت و زیر لب تشکر کرد . حیف که توی بلبشوی یک ساعت قبل کیفش از دستش افتاد و وسط حیاط رها شد … واگرنه خودش همیشه قرص همراهش داشت . ارمغان نشست روی مبل روبروش … فنجون قهوه اش رو برداشت … قهوه ی تلخش رو کمی مزه مزه کرد .

 

– لطفاً چیزی بخور … رنگ به رو نداری ! ممکنه ضعف کنی !

 

– سرم درد می کنه …

 

– به حرف من گوش بده ، حالت بهتر می شه !

 

آرام مخالفتی نکرد … فنجون قهوه رو برداشت و تمامِ محتویاتش رو به یکباره توی گلوش ریخت … انگار که معجونی بود و برای سر پا موندش نیاز بود .

 

ارمغان خیره به فنجون توی دستش … گفت :

 

– نباید امروز فرار می کردی آرام ! … می دونم ، تو حق داری که ترسیده باشی … ولی این راهِ مقابله با فراز نیست ! اگه قراره باهاش زندگی کنی ، باید بدونی که …

 

– فکر می کنید قراره باهاش زندگی کنم ؟!

 

ارمغان با مکث نگاهش رو بالا کشید تا چشم های آرام … آرام ادامه داد :

 

– فکر می کنید حالا که کارم به اینجا کشیده … قراره تسلیم بشم ؟ عین یک زنِ خوب … سعی کنم دلش رو ببرم !

 

– دلش رو قبلاً بردی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x