رمان اردیبهشت پارت ۴۶

4.8
(22)

 

 

فراز سر جا موند و متحیر نگاهش رو در جمع چرخوند … بقیه چه فکری در موردش کرده بودن ؟ اینکه می خواست دست روی آرام بلند کنه ؟ … چقدر مضحک !

 

آرام سِر شده بود … کاملاً بی حس . قرص ها تأثیر خودشون رو گذاشته بودن … دیگه خودش رو احساس نمی کرد ، و این جای خوشحالی داشت . ارمغان رو که به طرفش اومده بود پس زد و رفت به سمت مادرش .

 

فقط مامانش رو می خواست … فقط همون رو . خسته بود و آرزوی یک خوابِ عمیق و بدون کابوس رو توی بغلِ مامان ملی داشت . ولی صدای فراز توی سرش پیچید :

 

– کجا ؟!

 

و بعد دستی بازوشو گرفت … دستِ فراز بود .

 

– شلنگ تخته انداختنات تموم شد ، می ریم خونه !

 

آرام لال شده بود … ملی خانم هق هق می کرد … احمد مستأصل بود :

 

– بذار امشبه رو باشه … بهش مهلت بده ! فردا خودم میارمش …

 

فراز چرخید به طرف احمد … با چشمای به خون نشسته ، صدایی که سعی می کرد بالا نره :

 

– تو هیچی نگو احمد آقا ! بذار بقیه اعتراض کنن … ولی تو هیچی نگو !

 

آرام تکونی به بازوی قفل شده اش داد تا خودش رو آزاد کنه … فراز اونو سفت تر کشید و به سمت در خروجی برد . آرام مقاومت کرد . فراز لحظه به لحظه بیشتر به جنون نزدیک می شد . ارمغان مداخله کرد :

 

– ولش کن !

 

ولی فراز مصمم بود … ارمغان توی صورتش تقریباً داد زد :

 

– می برمش خونه ات ! ولش کن !

 

فراز مردد به نظر می رسید ، به حرف ارمغان اطمینان نداشت … ولی بلاخره کوتاه اومد و بازوی آرام رو رها کرد . ارمغان اینبار دست آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند و از خونه بیرون رفت .

 

ملی خانم از شدت گریه تقریباً از حال رفته بود … امیر رضا بالای سرِ مادرش عین ابر بهار اشک می ریخت . محسن با احمد توپید :

 

– یه لیوان آب برای زنت بیار ! داره می میره !

 

حال احمد از همه بدتر بود … به نظر حالا تازه می تونست ببینه چه بلایی سر خانواده اش آورده .

 

فراز پشت سرِ آرام و ارمغان از خونه بیرون زد … اون دو نفرو با نگاهش تعقیب کرد تا از کوچه گذشتن … بعد ارمغان در ماشینش رو باز کرد و آرام رو روی صندلی نشوند .

 

فراز صداش کرد :

 

– ارمغان !

 

ارمغان خشمگین بود … دندون قروچه ای کرد و نفس تندی کشید … در ماشینو بست و بعد به طرف فراز رفت .

 

– چیه ؟!

 

فراز گوشه ی لبش رو به دندون گرفت ، تردید داشت … ولی بلاخره گفت :

 

– درو به روش قفل کنی !

 

ارمغان اول با حیرت … بعد یا خشم و ناباوری نگاهش کرد … بعد خشک و کوتاه خندید .

 

– خجالت بکش فراز !

 

– حتماً این کارو بکن ، چون اگه باز فرار کرد … من از چشم تو می بینم !

 

– واقعاً برات متأسفم !

 

و بعد ازش رو برگردوند ، سوار ماشینش شد و با تیک آف بلندی … از اونجا دور شد .

 

 

نگاهِ فراز همراهش کشیده شد تا انتهای خیابون . دلش داشت منفجر می شد … حالش خراب بود . نشست پشت فرمونِ ماشینش و سرش رو میون دست هاش گرفت . ای کاش اینطوری نمی شد … این خشونت ، وحشی بازی !

 

هر لحظه ای که می خواست شروع کنه به احترام گذاشتن ، همه چی خراب می شد … هر وقت می خواست به آرام نشون بده که از حالا همه چیز تحت فرمانِ اونه … همه چی بهم می ریخت .

 

ناگهان وحشتِ سیاهی به دلش ریخت … که نکنه تا آخر همینطور بمونه ؟ نکنه هیچوقت هیچی درست نشه … ترمیم نشه ! … روی این خرابی نکبت بار ، هیچ چیز جدیدی ساخته نشه !

 

در ماشین ناگهان باز شد … سر بلند کرد . محسن سوار شد و درو چنان محکم بهم کوبید … که پلک های فراز یک لحظه بسته شدن .

 

محسن عصبانی بود … عصبانی تر از همه ی روزهای قبل :

 

– می دونم آدم نیستی … من می دونم ، دختره هم می دونه ! ولی می تونی بعضی وقتا نقش بازی کنی که آدمیزادی … ! … ناسلامتی بازیگری ، نباید برات سخت باشه !

 

فراز هیچی نگفت . محسن نفس تندی کشید ، انگار سعی می کرد افسار به خشمش بزنه و خودش رو کنترل کنه . دست کشید به گوشه ی لبش ، نگاهش رو دوخت به کوچه … ولی باز هم طاقت نیاورد و دوباره شروع کرد :

 

– تو گه خوردی ! … گه خوردی که دختره رو به زور از خونه ی ننه باباش کشیدی بیرون ! گه خوردی که خواستی دست روش بلند کنی !

 

– من خواستم دست روش بلند کنم ؟!

 

– فراز بذار همینجا سنگامو باهات وا بکنم ! تو داشمی … درست ! پاره ی تنمی ! از اول ماجرا تا الان یک مو به تنم راضی نبود برای این کار … ولی کمکت کردم ! پشتت بودم فراز … چون تو خواستی ، دختره رو برات تاخت زدم . ولی از این لحظه به بعد … وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی ! اینو یادت باشه … طرف حسابت منم ، نه اون بابای بی غیرتِ نسناسش !

 

فراز خسته تر از اون چیزی بود که بخواد عصبانی بشه … یا از خودش دفاع کنه . پشت سرش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند و گفت :

 

– محسن ، بس کن … بسه ! به اندازه ی کافی خرابم !

 

– به درک ! حقته از این بدتر باشی ! بر خورده بهت که عروست از محضر در رفته ، ها ؟! … هنوز که اولشه … باید بکشی ! باید تاوون غلط کاریتو بدی !

 

فراز نچی گفت … چقدر تحمل شنیدن حرفهای دیگران براش سخت شده بود . یکدفعه دستگیره رو کشید و درو باز کرد :

 

– بیا با ماشینِ من برو خونه ! من یه خرده قدم بزنم ، آروم شم !

 

محسن صداش کرد ، ولی اون خودش رو به نشنیدن زد . پیاده شد و درو بهم کوبید . محسن هم پیاده شد :

 

– فراز … کدوم گوری می ری ؟ … بیا سوار شو !

 

فراز باز هم خودش رو به نشنیدن زد . از جوب آب پرید و اون طرف پیاده رو … دستاشو توی جیب های شلوارش فرو برد و شروع کرد به قدم زدن . شنید که محسن پشت رد نشست و استارت زد . یک دقیقه ی بعد ماشینش جلوی پاهاش زد روی ترمز :

 

– آخه تو اینجا می تونی قدم بزنی ؟! … بیا سوار شو ، مسخره بازی در نیار ! منم دیگه حرف نمی زنم !

 

فراز تردید کرد که محسن عصبی غرید :

 

– فراز !

 

فراز نفس عمیقی کشید ، بعد چرخید و در ماشینو باز کرد و سوار شد … . محسن از گوشه ی چشم بهش نگاه کرد و دوباره راه افتاد … .

 

دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد .

***

 

– طبقه ی چهاردهم !

 

صدای موسیقی بی کلام قطع شد و درهای آسانسور باز شدن . ارمغان به نرمی بازوی آرام رو لمس کرد و گفت :

 

– بیا عزیزم !

 

آرام نگاهش رو به پایین بود … سرش به شدت درد می کرد . اون یک بار دیگه همین مسیرو اومده بود … یک بار دیگه سوار این آسانسور شده بود و صدای این موسیقی نفرت انگیز رو شنیده بود . اون شب چقدر حالش خراب بود … و امشب حس می کرد حتی بدتره .

 

ارمغان مستأصل از مکثِ طولانی او ، گفت :

 

– آرام جون ، تو رو خدا بیا بریم ! خواهش می کنم !

 

آرام تکونی خورد و به نرمی نگاهش کرد … حالتِ منگی و سردرگمیِ ناراحت کننده ای توی چشماش لونه کرده بود . بعد بلاخره از اتاقک آسانسور خارج شد .

 

نفسِ راحتی از گلوی ارمغان خارج شد … به سرعت در آپارتمان رو باز کرد و کنار ایستاد تا آرام اول وارد بشه .

 

– خیلی خوش اومدی عزیزم !

 

در رو پشت سرشون مجدد بست … خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا طبق گفته ی فراز پیش نره و درو قفل نکنه .

 

– ببخشید … استقبال خیلی خوبی از یک تازه عروس نیست ! چند ماه دیگه که هر دوتون حالتون بهتر شد ، عروسی هم می گیرید !

 

آرام انگار نشنید اصلاً صداشو … بدون اینکه به دور و بر نگاه کنه مستقیم رفت و روی کاناپه نشست و سرشو بین دستاش گرفت . ارمغان با نگرانی نگاهش کرد :

 

– حالت خوب نیست قربونت برم ؟

 

– مسکن دارید بهم بدین ؟

 

– سرت درد می کنه ؟ … از خستگیه ! … از صبح

غذایی خوردی ؟

 

آرام یک لحظه مکث کرد و بعد سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان پووفی کشید … این طور که این دختر پیش می رفت ، خیلی زود از پا در می اومد .

 

– چند لحظه صبر کن عزیزم … الان بر می گردم پیشت !

 

و رفت توی آشپزخونه .

 

خدا رو شکر می کرد که خونه تمیز و مرتب بود … توی یخچال هم پر بود . حتماً سمانه خبر داشت که قراره نو عروس به این خونه بیاد .

 

فوری قهوه دم کرد و دو فنجون ریخت … با یک ظرف از کاپ کیک های خونگی … همه رو توی سینی گذاشت و به سالن برگشت .

 

به آرام لبخند زد و هم زمان توی ذهنش گذشت که باید به فراز زنگ بزنه و بپرسه کجاست .

 

– بیا عزیزم . قرص ندارم متأسفانه ، ولی قهوه حالت رو بهتر می کنه .

 

آرام نگاه بی میلی به قهوه ها و کاپ کیک ها انداخت و زیر لب تشکر کرد . حیف که توی بلبشوی یک ساعت قبل کیفش از دستش افتاد و وسط حیاط رها شد … واگرنه خودش همیشه قرص همراهش داشت . ارمغان نشست روی مبل روبروش … فنجون قهوه اش رو برداشت … قهوه ی تلخش رو کمی مزه مزه کرد .

 

– لطفاً چیزی بخور … رنگ به رو نداری ! ممکنه ضعف کنی !

 

– سرم درد می کنه …

 

– به حرف من گوش بده ، حالت بهتر می شه !

 

آرام مخالفتی نکرد … فنجون قهوه رو برداشت و تمامِ محتویاتش رو به یکباره توی گلوش ریخت … انگار که معجونی بود و برای سر پا موندش نیاز بود .

 

ارمغان خیره به فنجون توی دستش … گفت :

 

– نباید امروز فرار می کردی آرام ! … می دونم ، تو حق داری که ترسیده باشی … ولی این راهِ مقابله با فراز نیست ! اگه قراره باهاش زندگی کنی ، باید بدونی که …

 

– فکر می کنید قراره باهاش زندگی کنم ؟!

 

ارمغان با مکث نگاهش رو بالا کشید تا چشم های آرام … آرام ادامه داد :

 

– فکر می کنید حالا که کارم به اینجا کشیده … قراره تسلیم بشم ؟ عین یک زنِ خوب … سعی کنم دلش رو ببرم !

 

– دلش رو قبلاً بردی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x