رمان اردیبهشت پارت ۴۸

4.5
(45)

 

 

از سکوتی که توی خونه چنبره زده بود … دلش هری ریخت .

 

دسته ی چمدون رو گرفت و دنبال خودش کشید و داخل رفت .

 

خونه ی نیمه تاریک … غذاهای تقریباً دست نخورده … و … نگاهش به طرف بالا چرخید .

حتماً آرام توی اتاق خواب بود .

 

آب دهانش رو قورت داد . دخترک خواب و خیالش توی اتاق خواب بود … معشوقه ای که اینهمه وقت فقط خوابش رو می دید و … خدایا ! چقدر دوستش داشت ! بند بندِ وجودش از این دوست داشتن می سوخت !

 

می خواست اونو در آغوش بگیره … می خواست اونو دیوانه وار ببوسه … کف پاهای کوچکش رو دیوانه وار ببوسه . می خواست به خاطرش بمیره … اگر اجازه می داد … اگر لب تر می کرد …

 

پشت در ایستاد و انگشتانش رو نوازش وار روی چوبِ بی احساس کشید … . باید در می زد ؟ در نمی زد ؟

 

آخر هم بدون در زدن ، درو باز کرد و وارد شد … و آرام … فراز میخکوب شد .

 

نگاهش کرد ، انگار که داشت از پنجره ای منظره ی یک دشت سر سبز رو می دید … یا تابلوی نقاشی بسیار نفیسی روی دیوار موزه ! نگاهش کرد … انگار که هیچوقت هیچ چیزی به این زیبایی ندیده … .

 

– سـ… سلام !

 

صداش می لرزید . آرام نگاهش نکرد … هنوز نشسته بود روی لبه ی تختخواب و خیره به پرده ی حریر … ولی نفسش از ترس و وحشت بند اومد .

 

فراز می خواست پنهان کنه که چقدر حالش خرابه … که تا چه اندازه ویرانِ این دختره !

 

– چمدونِ وسایلت رو از مادرت گرفتم . فکر کردم شاید لازم داشته باشی …

 

آب دهانش رو قورت داد ، کف دستش رو روی گردنش کشید … باز گفت :

 

– من امروز خونه ی پدرت … نمی خواستم بزنمت ! هیچوقت این کارو نمی کنم ! … من فقط خواستم که … خواستم دستت رو بگیرم و باهات بیام خونه ! … خونه مون !

 

حس بی تابی داشت … نفس عمیقی کشید ، نگاه کرد به آرام … و فهمید که اون داره می لرزه .

 

– نلرز !

 

با قدمِ سریعی خودش رو به آرام رسوند و مقابل پاهاش زانو زد … و تا قبل از اینکه آرامِ وحشت زده بتونه خودش رو عقب بکشه … دستاشو حلقه کرد دور زانوهای او …

 

– داری می لرزی آرام ! … سردته ؟! … یا از من می ترسی ؟! … نترس ، آرام ! از عاشقِ خودت نترس !

 

آرام نگاه دوخت به چشم های او … بغض جا مونده توی گلوش داشت خفه اش می کرد … گفت :

 

– تو منو بدبخت کردی !

 

و با گفتن اولین کلمه ، بغض درهم شکست و سیل اشک جاری شد . نورِ سوزانی توی چشم های همیشه سردِ فراز روشن شده بود .

 

– که به اینجا برسیم ! … بعد از این همش خوشبختیه … بهت قول می دم !

 

– اینجا ؟ … خونه ی تو ؟! فکر کردی این چیزیه که می خواستم ؟!

 

– می خوای ! … یه کاری می کنم که منو بخوای …

 

خنده ی تلخ آرام میون اشک های دیوانه وارش … فراز ادامه داد :

 

– زندگیمو به پات می ریزم ! … جونم رو برات می دم ! … آخرش عاشقم می شی … می بینی !

 

 

آرام پلکهای خیسش رو بست و میون گریه اش به تلخی خندید … و فراز خیره به او … آرام مقابلش بود ، میون دست هاش بود … و هنوز باور نمی کرد ! نوکِ انگشتانش از لذتِ گز گز می کرد … کبوتر دلش جایی وسط سینه اش پر پر می زد .

 

– ما فقط یک سال و چند ماهِ بد داشتیم … به اندازه ی همه ی عمرمون وقت داریم که جبرانش کنیم ! می دونی چقدر فیلم ندیده داریم ؟ چقدر راه نرفته … آرام ! به من نگاه کن ! … به من نگاه کن ، عزیزم !

 

آرام گفت :

 

– می شه بری ؟ … من ازت می ترسم ! … می شه تنهام بذاری ؟!

 

و این رو با چنان لحنی گفت که قلبِ فراز … ناگهان از تپش ایستاد . نگاهش سرد شد … روحش سرد شد … ناگهان همه چی از حرارت افتاد .

 

دستش رو ستون تنش کرد که پس نیفته … چند لحظه خیره به آرام باقی موند … بعد از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت …

 

و از خونه بیرون رفت …

 

سوار آسانسور شد و نگاهِ کرد به تصویرِ خودش توی آینه … و یک قطره اشک داغ از گوشه ی چشمش جوشید و روی صورتشِ فرو ریخت … .

***

 

صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شد . چند لحظه بی حرکت سر جای خودش باقی موند و خیره به سقف …

 

هنوز هم توی همون خونه بود . توی همون اتاق … روی همون تختخواب … بوی گلبرگ های رز سرخ زیر شامه اش بود .

 

دیشب که می خوابید از شدت یأس و بیچارگی به حالت مالیخولیا رسیده بود . مدام فکر می کرد همه چی یک کابوسه … اگر بخوابه و بیدار بشه ، درست می شه .

 

ولی هیچ چیزی درست نشده بود .

 

هنوز هم توی اتاقی بود که نشونه های حضور هیولا رو داشت . این تختخوابش …

 

روی آرنجش بلند شد … گیج و منگ بود . کف پاهای برهنه اش رو روی زمین سرد گذاشت و از جا برخاست . چند قدمی به جلو تلو تلو خورد … عقب نشینی ضلع غربی اتاق و میز توالتِ مرمری … و شیشه های ادکلن مردانه که به روی اون چیده شده بودن ….

 

در سرویس رو باز کرد … وانِ خالی و سرامیک های خشک و تمیز … و این هم وسایلِ شیوِ صورتش … این دستگاه اصلاح … این افتر شیو …

 

به عقب برگشت ، در سرویس رو نیمه باز رها کرد و وارد اتاق لباس شد … این ردیف لباسهاش … و قفسه ی کفش هاش … و اون تیشرتِ خاکستری که روی پاف رها شده بود … .

 

آرام به سرعت عقب کشید . انگار وارد حریم خصوصی یک آدم غریبه شده بود که اگر کسی موقع دید زدن مچش رو می گرفت ، خیلی بد می شد !

 

ولی این خونه اش بود !

 

خونه ای که مال هیولا بود … ولی اون باید توش زندگی می کرد .

 

به تلخی خندید .

 

حتی باید روی تختش می خوابید . چون حالا خودش هم مال هیولا بود . مثل این لباس ها … یا ادکلن ها … یا اون دمپایی های توی سرویس … .

 

چه فرقی می کرد ؟!

خودش هم موجودِ بدبخت و مفلوکی بود که خریده شده بود … و تصاحب شده بود .

 

 

باز هم خندید … و در عین حال حس تهوع گرفت .

 

از اتاق بیرون رفت … و رفت توی سالنِ پایین . این خونه ی بزرگ … با همه ی سکوتش … و همه ی وسایلش … و نوری که از پنجره ی بزرگش می تابید … عین یک زندان بود … خفه اش می کرد !

دلش می خواست جیغ بزنه ، ولی خندید . دور خودش چرخی زد و خندید … .

 

چقدر بچگانه فکر می کرد وقتی بیدار بشه همه چی درست می شه … فرشته ی مهربون چوب جادوییشو تکون می ده و اجی مجی لاترجی و … بنگ ! اونو برمی گردونه به خونه ی خودش … دور از دست های هیولا . پیش مجید …

 

به خاطرات مجید … به دوست داشتنش …به روزهای خوشِ عشق و عاشقیشون …

 

و بعد به گریه افتاد … .

 

زانو زد کف زمین … و زار زد … .

 

گریه کردن تنها کاری بود که از دستش ساخته بود … .

***

 

فصل دوازدهم :

 

با بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلش … پلک چشمش پرید . نگاه گیجی به روبرو انداخت و سعی کرد ذهنش رو متمرکز کنه . نمی دونست ساعت چنده ، ولی هوا تاریک شده بود . دستش به پشت گردنش کشید و موبایلش رو برداشت و نگاهِ تنبلی به شماره ی ارمغان انداخت .

 

– الو ؟

 

– تلفن خونه ات به خاطر بدهی قطع شده !

 

فراز هنوز کمی گیج بود .

 

– چی ؟!

 

– خوابی ؟! … میگم تلفن خونه ات رو مخابرات قطع کرده ! چرا قبضاشو پرداخت نکردی !

 

– نمی دونم ، من … از تلفن خونه استفاده نمی کنم !

 

– ولی آرام شاید بخواد استفاده کنه !

 

فراز گوشه ی پلکهاشو مالید و بعد خمیازه ای کشید . سوییچ رو چرخوند و شیشه های دودی رو کمی پایین کشید تا کمی هوای تازه وارد کابینِ ماشینش بشه .

 

– خیلی خب … درستش می کنم .

 

– مادرش از صبح ده بار زنگ زده بهم . نگران دخترشه ، می خواد باهاش حرف بزنه . انگار آرام موبایلش رو جا گذاشته . شماره ی خونه ات رو بهش دادم ، ولی بعد دوباره زنگ زد و گفت اینکه قطعه ! … موندم خودِ آرام چطور هیچی بهت نگفته !

 

فراز ساکت باقی موند … و ارمغان گفت :

 

– ببینمت … اصلاً حرف می زنید با هم ؟ … یا قهرید ؟!

 

فراز جداً نمی خواست حرف خصوصی زندگیش رو پیش هیچ کسی ، حتی ارمغان به زبون بیاره . انگار حالا که آرام همسرش شده بود … حس می کرد حتی تلخی هاش و نفرتش هم فقط متعلق به خودشه و نباید هیچ کس دیگه ای با خبر بشه .

 

– من از صبح اومدم بیرون ، کار داشتم … نیستم خونه .

 

– با آرام خوب باشه ! … باشه ؟! … سعی کن دلش رو به دست بیاری !

 

– حواسم هست !

 

– بلدی چطوری باید دل یک زن رو ببری ؟!

 

فراز هیچی نگفت … ارمغان ادامه داد :

 

– باید بهش احترام بذاری ! خیلی وقتا احترام … حتی از عشق برای زن ها ارزشمندتره !

 

فراز نفس عمیقی کشید :

 

– باشه ! کاری نداری ؟

 

ارمغان شاید فهمید که فراز میل نداره در مورد این مسئله حرف بزنن . آه سردی کشید و گفت :

 

– مراقب خودتون باش ! خداحافظ !

 

فراز موبایلش رو دوباره روی صندلی کنارِ دستش پرت کرد و خیره به روبرو … با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت .

 

احترام !

 

تا قبل از آرام هیچوقت هیچ زنی واردِ زندگیش نشده بود که خیلی قابل احترام باشه !…

 

هیچکدومشون از فراز احترام نمی خواستن ! … راستش هیچ کدومشون حتی ازش عشق نمی خواستن . تنها خواسته شون این بود که باشن … همین ! بدون هیچ قید و شرطی ! ولی آرام فرق می کرد .

 

آرام اولین عشقِ فراز … و آخرین زن زندگیش بود .

 

تا حالا چی دیده بود از فراز ؟ … به جز یک علاقه ی دیوانه وار و آزار دهنده ؟

 

فراز کف دستش رو روی صورتش کشید و فکر کرد باید از یک جایی شروع کنن این زندگی رو ! تصمیمِ خودش رو گرفت ، ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد .

باید برمی گشت به خونه …

***

 

وقتی به خونه رسید … همه جا سوت و کور بود . هیچ رد و نشونی از اینکه یک آدمیزاد توی اون خونه حضور داره ، به چشم نمی خورد .

 

نچی گفت . نایلون های خرید و دسته گلهای رز زرد رو روی کانتر گذاشت . توی آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد . به نظر همه چی دست نخورده بود ! زیر لب گفت :

 

– اینجوری نمی شه آرام خانم !

 

در یخچال رو دوباره بست . کتش رو از تنش در آورد و سر راه پرتاپ کرد روی مبل . از پله ها به چابکی بالا دوید .

 

آرام توی اتاق بود . کز کرده گوشه ی تخت و در فکر جایی برای فرار … صدای ورودِ فراز رو شنیده بود و حس می کرد هر لحظه ممکنه جیغ بکشه .

 

در اتاق خیلی ناگهانی باز شد … آرام از جا پرید … .

 

فراز چند لحظه نگاهش کرد … نه اونقدر ملایم و رویایی و پر عشق مثل دیشب … اینبار کاملاً جدی و خشک . آرام آب دهانش رو به زور قورت داد .

 

فراز موبایلش رو انداخت روی خوشخوابه .

 

– زنگ بزن با مادرت صحبت کن … زیاد طولش نده ، قراره شام درست کنیم !

 

و بعد دوباره از اتاق خارج شد .

 

**ینی سکوت شما نشانه رضایته🤨😐

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
2 سال قبل

رمانت عالیه
بی تابی میکنم قسمتهای جدیدش رو بخونم
نظم و انظباطت ستودنیه
امیدوارم موفق باشی

Rata
Rata
2 سال قبل

چرا اینقد این رمان خوبههههه
ولی فراز زیادی گناه داره یه جوراییم حقشه😂💔

nilofar
2 سال قبل

یه عکس از آرام و فراز بزار
رمان هم عالیههه😍😍😍

Helya
Helya
2 سال قبل

از رضایت هم اونور تره😂من همه ی رماناتو سخت دنبال میکنم

زهرا علیپور
2 سال قبل

این رمان فوق العادس💖😍

nebi سالاری
nebi سالاری
2 سال قبل

واقعا من از نویسنده ممنونم رمانش عالیه فقط اگه کمی طولانیتر بشه خیلی خوب میشه

...
...
2 سال قبل

معلومه که نشانه رضایته قاصدکی
رمانتتتت خیلی قشنگههههه 💞💞💞✨✨✨✨✨
یه عکس از فراز و آرام بزار لطفاااا 🥺🙏🙏

زهرام
زهرام
1 سال قبل

مسخرست

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x