رمان اردیبهشت پارت ۴۹

4.4
(22)

 

 

باید به این زندگی سر و سامون می داد . با دوری کردن شب توی ماشین خوابیدن به چیزی نمی رسید . باید آرامو وادار می کرد به نزدیک بودنشون … زن و شوهر بودنشون عادت کنه .

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . وسط سالن دست به کمر ایستاد و بلاتکلیف نگاه کرد به دور و برش . باید دوش می گرفت … ولی نه ، اول باید به خریدها سر و سامون می داد … یا برای گلها یک گلدون پیدا می کرد .

با چشم دنبال گلدون گشت که صدای باز شدن در اتاقو شنید .

 

با تعجب چرخید عقب … به این زودی صحبتش تموم شده بود ؟!

 

آرام از پله ها اومد پایین … محتاط و کمی خجالتی بود . فراز مثل دستگاه اسکن از بالا به پایینش رو نگاه کرد … هنوز با شلوار و مانتو بود و اون شالِ روی سرش … هووف !

 

– رمز موبایلتون چیه ؟

 

فراز کمی احساس خشم می کرد از اینکه می دید آرام حتی لباسش رو عوض نکرده … و در عین حال از حالت تدافعیش خنده اش گرفته بود .

 

– بیا بهت نشون بدم !

 

گوشه ی لبش رو گاز گرفت و به سختی لبخندش رو مهار کرد ، هر چند نمی تونست اثر خنده رو از نگاهش پاک کنه .

 

آرام جا خورده بود ، شاید کمی هول زده … ولی فکر می کرد نباید ترسش رو به نمایش بذاره . اینکه فراز حاتمیِ بد ذات می فهمید آرام ازش می ترسه شاید بدترین نقطه ضعفش بود . بزاق دهانش رو قورت داد و آروم از پله ها پایین رفت … .

 

کف پاهای کوچکش عریان بود … فراز خیره موند به پاهای او که با قدم هایی با وقار هر لحظه بهش نزدیک تر می شدن … گرما توی رگ های بدنش لغزید .

 

آرام مقابلش ایستاد و موبایلش رو جلوی صورت او گرفت . فراز چند لحظه سر جا بی حرکت باقی موند . از کاری که می خواست بکنه مطمئن نبود ، ولی سر انجام مقهور اون میل آتشین شد … دست دراز کرد و به جای موبایل ، مچ دست آرام رو گرفت و اونو کشید به سمت خودش .

 

آرام هین بلندی کشید … فراز اونو به سرعت توی بغلش قفل کرد … .

 

– گوشی من هم رمز داره … هم حرارتیه …

 

آرام نفس تندی کشید و شروع کرد به دست و پا زدن .

 

– ولم کن !

 

– اثر انگشت منو تشخیص میده ، صفحه اش باز می شه . الان اثر انگشت تو رو هم می دم اسکن کنه …

 

آرام اینبار جیغ زد :

 

– نمی خوام ! … ولم کن !

 

فراز یک لحظه ایستاد … بعد نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستش رو باز کرد و آرام رو رها کرد … البته نه کاملاً … بازوی آرام هنوز توی دستش بود .

 

 

– می بینم که هنوز با لباسای دیروزتی !

 

آرام بازوش رو تکون داد و با خشونت جیغ زد :

 

– ولم کن !

 

– مطمئنم به خودت زحمت ندادی در چمدونت رو باز کنی ! … حتی احتمالاً از دیشب چیزی نخوردی !

 

– به تو ربطی نداره عوضی … کارای من به تو مربوط نیست !

 

– شاید فکر کردی اینطوری قراره زندگیت رو بهتر کنی ! … هووم ؟!

 

بازوی آرام رو رها کرد همزمان اون با یک فشار ملایم روی مبل انداخت . آرام تند و خشمگین روی زانوش بلند شد و شالش که روی شونه هاش افتاده بود رو بی دقت روی موهاش کشید .

 

– همینجا باهاش حرف بزن … بعد بیا توی آشپزخونه کمکم کن !

 

– نمی خوام حرف بزنم ! … دوست ندارم ! به تو مربوط نیست !

 

– می خوای حرف بزنی یا نه به خودت مربوطه ! ولی نمی ذارم دوباره بری توی اتاق بچپی !

 

قفل موبایلش رو باز کرد و اون انداخت روی مبل … با تأکید گفت :

 

– خودت رو جمع و جور کن ! … تقریباً ده دقیقه زمان داری !

 

آرام یه جوری نگاهش کرد … که فراز تصمیم گرفت شاخ و شونه رو بس کنه و بره رد کارش . به سختی نگاهش رو از آرام گرفت و رفت توی آشپزخونه … زیر لبی گفت :

 

– از این جوجه می ترسی آخه ؟!

 

بلافاصله صدای بهم کوبیده شدن دری رو شنید … چرخید به عقب و سالن خالی رو دید . ظاهراً آرام به حرفش اعتنا نکرده بود و باز برگشته بود توی اتاق … فراز نفس تندی کشید .

 

عیبی نداشت … ده دقیقه دیگه اگه برنمی گشت ، می رفت و اونو کشون کشون می آورد و می نشوند روی صندلی آشپزخونه !

 

کف دستش رو کشید روی صورتش … تمرکز کردن روی کارهای عادی براش واقعاً سخت شده بود . ولی درپوشِ سینک رو گذاشت و شیر آب رو باز کرد . کف دستاش رو تکیه داد به لبه های سینک و همزمان فکر کرد اگر اونها مثل همه ی زن و شوهرهای معمولی بودند … چقدر همه چی فرق می کرد !

 

هر دو خسته بودن … هر دو احتیاج به حمام داشتن … هووف !

 

سرش رو تکون داد تا افکار خطرناک رو از خودش دور کنه . بعد کیسه های میوه رو خالی کرد توی سینکِ پر از آب . بعد رفت و از توی کشوی کنسول دو تا جعبه ی جواهرات رو برداشت و برگشت .

 

اونا رو روی میز گذاشت و باز به فکر گلدون افتاد . توی کمدهای آشپزخونه مشغول گشتن دنبال یک گلدون بود که آرام باز برگشت پایین .

 

فراز کمر صاف کرد و نگاه دوخت به اون .

 

آرام هنوز با همون مانتو و شلوار ، اینبار بدون شال … اومد و درست اون طرف کانتر ایستاد . هاله ی تیره ای از ضعف و خستگی پای چشم های زیباش نشسته بود … و نگاهش سرد و لجوج و زیبا !

 

لجاجتش یه جورایی مایه ی سرگرمی به نظر می رسید . گوشه ی لبهای فراز به نشانه ی پوزخندی به پایین کج شد .

 

– به همین زودی تموم شد حرفاتون ؟ … هنوز چند دقیقه ی دیگه وقت داشتی !

 

نگاهِ آرام حالتی گرفت انگار نزدیک بود منفجر بشه و به فراز بپره … ولی به هر دلیلی کوتاه اومد و موبایل رو گذاشت روی کانتر . بعد یک قدم عقب گرد کرد و خواست برگرده توی اتاق که فراز گفت :

 

– بیا اینجا … بیا ، واگرنه …

 

آرام بدون اینکه نگاهش کنه جوابش رو داد :

 

– من خسته ام … می خوام بخوابم !

 

– چیکار می کردی از صبح ؟ کوه می کندی ؟! … بیا توی آشپزخونه !

 

آرام سر چرخوند و نگاهِ سرتق و خطرناکش رو دوخت توی چشمای پر تفریح فراز :

 

– تو نمی تونی به من دستور بدی ! در حدی نیستی که بهم بگی باید …

 

فراز یک لحظه چشماش رو بست و با آرامش تکرار کرد :

 

– لطفاً بیا توی آشپزخونه !

 

آرام چند لحظه سر جا موند و نگاه کرد بهش … بعد خیلی بی سر و صدا رفت توی آشپزخونه … جلوی چشمهای مشتاق فراز ، یک صندلی عقب کشید و نشست .

 

احساسی قوی راه گلوی فراز رو درهم فشرد . دست دراز کرد و صندلی مقابل آرام رو عقب کشید و اون طرف میز ، روبروی آرام نشست .

 

– شام چی بخوریم ؟

 

– هیچی !

 

– باشه . پس هیچی نمی خوریم … می شینیم همدیگه رو نگاه می کنیم !

 

دستش رو زیر چونه اش زد و خیره موند توی صورت آرام … انگار آمادگی داشت تا تمام شب به همین شکل باقی بمونه .

 

آرام آب دهانش رو قورت داد … نگاهش پایین لغزید تا روی گلهای رز … و روی جعبه های مخمل پوشِ جواهرات . فراز گفت :

 

– این گلا رو برای تو خریدم . دوستشون داری ؟

 

سکوتِ آرام … فراز جعبه های جواهرات رو روی میز اندکی به سمت آرام کشید :

 

– اینا هم مال توئه ! … حلقه ی ازدواجمون … و اینم یه نیم ست زمرده که قرار بود سر عقد بهت کادو بدم … ولی اینقدر زود بله گفتی که …

 

– معنی این کارا چیه ؟

 

 

آرام پرسید … لحنش مثل یخ سوزنده بود . فراز نفس عمیقی کشید :

 

– نمی دونم … انگار از رسم و رسوماته !

 

– خودت رو به اون راه نزن ! می دونی منظورم چیه … فراز حاتمی ! فکر کردی می تونی با این چیزا سرگرمم کنی ؟!

 

فراز چیزی نگفت … آرام سر بالا برد و نگاهش درهم شد با نگاه فراز . بعد فراز گفت :

 

– به نظرم یک بسته ناگتِ نیمه آماده توی فریزر هست … باید ببینم !

 

نگاهش و لحنش ناگهان چنان از حرارت افتاده بود که تیره ی کمر آرام لرزید . ولی کوتاه نیومد و وقتی فراز از پشت میز بلند شد … گفت :

 

– بیا جدا شیم !

 

فراز لبه های سینک رو محکم میونِ انگشتاش گرفت ، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید … واقعاً داشت تلاش می کرد خونسرد بمونه .

 

– چی ؟!

 

– تا حالا هر چی خواستی بهم ثابت کنی … خیالت راحت ، ثابت شده ! دیگه بسه … ادامه ی این بازی برای هیچ کدوممون خوب نیست ! بیا بی سر و صدا جدا شیم ! … منم قول می دم تمامِ اذیت و آزارهاتو ببخشم !

 

فراز لبخند خطرناکی زد :

 

– کی بهت گفته من به بخشش تو نیاز دارم ؟!

 

آرام حس کلافگی می کرد … از پشت میز بلند شد و به تندی گفت :

 

– تو نمی تونی … خسته می شی ! من خسته ات می کنم … چون توی بازی که به راه انداختی ، هم بازی نمی شم ! با این پولات … جواهراتت … گل خریدنات … من رام نمی شم !

 

تقریباً داشت فریاد می زد … بعد دست برد و دسته گل رو برداشت و با خشونت پرتاپ کرد به طرف فراز … دسته گل به تخت سینه ی فراز خورد و بعد روی سرامیک ها افتاد .

 

فراز ساکت بود … و به طرز واقعاً ترسناکی خونسرد . چشم هاش همون حالتی رو گرفته بود که آرام ازشون می ترسید … همون حالتی که انگار هر کاری ازش بر می یومد . دیگه نه مثل فرازِ صبور و عاشق چند لحظه ی قبل بود … حالا مثل همون روانیِ مستی بود که بهش تجاوز کرده بود … .

 

زانوهای آرام از ترس لرزید … یک قدم به عقب برداشت و فراز دو قدم بهش نزدیک شد … بعد دستش رو انداخت دور کمر آرام و اونو محکم به بدنِ سفت و عضلانی خودش کوبید .

 

قلبِ آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد ، نفسش بند اومد … می خواست جیغ بزنه ، ولی دست فراز به نرمی نشست روی صورتش و فکِ لرزونش رو نوازش کرد .

 

– هیش … آروم خوشگلم ! … آروم باش ! … نمی خوام اذیتت کنم … یا بهت دستوری بدم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دامینیک
2 سال قبل

سلام قاصی جان منو میشناسی؟
اگه نمیشناسی من سولومون ـم

دامینیک
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

ها ازین به بعد جام اینجاس
من قبلاً تو رمان دونی بودم ولی ازونجا رفتم
کلا معروفم همه منو میشناسم💜😁

Helya
Helya
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

واییی تو چرا همه جا هستییییی😂میترسمم ازت

دامینیک
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

چرا چیم ترسناکه🌚؟

Helya
Helya
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

😂آخه میگی دختری
بعد میری دشوری
میفهمی پسری😂کلا ترسناکی

دامینیک
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

نه پسرم اونا فقط شوخی بود….

دامینیک
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

ببین این منو میشناسه میگم که قاطی سلبریتی ها شودوم 😂😂

رویا
رویا
2 سال قبل

با اینکه تا حالا از فراز بدم میاومد حالا دلم براش میسوزه

Nebi
Nebi
2 سال قبل

سلام و صد سلام ب سولومون باعث افتخاره همه جا حضور داری♥🤗

دامینیک
پاسخ به  Nebi
2 سال قبل

مچکرم بس کنین افتخار و ممنونو به رییس‌جمهور انقد افتخار نشده😂🤟

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x