باید به این زندگی سر و سامون می داد . با دوری کردن شب توی ماشین خوابیدن به چیزی نمی رسید . باید آرامو وادار می کرد به نزدیک بودنشون … زن و شوهر بودنشون عادت کنه .
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . وسط سالن دست به کمر ایستاد و بلاتکلیف نگاه کرد به دور و برش . باید دوش می گرفت … ولی نه ، اول باید به خریدها سر و سامون می داد … یا برای گلها یک گلدون پیدا می کرد .
با چشم دنبال گلدون گشت که صدای باز شدن در اتاقو شنید .
با تعجب چرخید عقب … به این زودی صحبتش تموم شده بود ؟!
آرام از پله ها اومد پایین … محتاط و کمی خجالتی بود . فراز مثل دستگاه اسکن از بالا به پایینش رو نگاه کرد … هنوز با شلوار و مانتو بود و اون شالِ روی سرش … هووف !
– رمز موبایلتون چیه ؟
فراز کمی احساس خشم می کرد از اینکه می دید آرام حتی لباسش رو عوض نکرده … و در عین حال از حالت تدافعیش خنده اش گرفته بود .
– بیا بهت نشون بدم !
گوشه ی لبش رو گاز گرفت و به سختی لبخندش رو مهار کرد ، هر چند نمی تونست اثر خنده رو از نگاهش پاک کنه .
آرام جا خورده بود ، شاید کمی هول زده … ولی فکر می کرد نباید ترسش رو به نمایش بذاره . اینکه فراز حاتمیِ بد ذات می فهمید آرام ازش می ترسه شاید بدترین نقطه ضعفش بود . بزاق دهانش رو قورت داد و آروم از پله ها پایین رفت … .
کف پاهای کوچکش عریان بود … فراز خیره موند به پاهای او که با قدم هایی با وقار هر لحظه بهش نزدیک تر می شدن … گرما توی رگ های بدنش لغزید .
آرام مقابلش ایستاد و موبایلش رو جلوی صورت او گرفت . فراز چند لحظه سر جا بی حرکت باقی موند . از کاری که می خواست بکنه مطمئن نبود ، ولی سر انجام مقهور اون میل آتشین شد … دست دراز کرد و به جای موبایل ، مچ دست آرام رو گرفت و اونو کشید به سمت خودش .
آرام هین بلندی کشید … فراز اونو به سرعت توی بغلش قفل کرد … .
– گوشی من هم رمز داره … هم حرارتیه …
آرام نفس تندی کشید و شروع کرد به دست و پا زدن .
– ولم کن !
– اثر انگشت منو تشخیص میده ، صفحه اش باز می شه . الان اثر انگشت تو رو هم می دم اسکن کنه …
آرام اینبار جیغ زد :
– نمی خوام ! … ولم کن !
فراز یک لحظه ایستاد … بعد نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستش رو باز کرد و آرام رو رها کرد … البته نه کاملاً … بازوی آرام هنوز توی دستش بود .
– می بینم که هنوز با لباسای دیروزتی !
آرام بازوش رو تکون داد و با خشونت جیغ زد :
– ولم کن !
– مطمئنم به خودت زحمت ندادی در چمدونت رو باز کنی ! … حتی احتمالاً از دیشب چیزی نخوردی !
– به تو ربطی نداره عوضی … کارای من به تو مربوط نیست !
– شاید فکر کردی اینطوری قراره زندگیت رو بهتر کنی ! … هووم ؟!
بازوی آرام رو رها کرد همزمان اون با یک فشار ملایم روی مبل انداخت . آرام تند و خشمگین روی زانوش بلند شد و شالش که روی شونه هاش افتاده بود رو بی دقت روی موهاش کشید .
– همینجا باهاش حرف بزن … بعد بیا توی آشپزخونه کمکم کن !
– نمی خوام حرف بزنم ! … دوست ندارم ! به تو مربوط نیست !
– می خوای حرف بزنی یا نه به خودت مربوطه ! ولی نمی ذارم دوباره بری توی اتاق بچپی !
قفل موبایلش رو باز کرد و اون انداخت روی مبل … با تأکید گفت :
– خودت رو جمع و جور کن ! … تقریباً ده دقیقه زمان داری !
آرام یه جوری نگاهش کرد … که فراز تصمیم گرفت شاخ و شونه رو بس کنه و بره رد کارش . به سختی نگاهش رو از آرام گرفت و رفت توی آشپزخونه … زیر لبی گفت :
– از این جوجه می ترسی آخه ؟!
بلافاصله صدای بهم کوبیده شدن دری رو شنید … چرخید به عقب و سالن خالی رو دید . ظاهراً آرام به حرفش اعتنا نکرده بود و باز برگشته بود توی اتاق … فراز نفس تندی کشید .
عیبی نداشت … ده دقیقه دیگه اگه برنمی گشت ، می رفت و اونو کشون کشون می آورد و می نشوند روی صندلی آشپزخونه !
کف دستش رو کشید روی صورتش … تمرکز کردن روی کارهای عادی براش واقعاً سخت شده بود . ولی درپوشِ سینک رو گذاشت و شیر آب رو باز کرد . کف دستاش رو تکیه داد به لبه های سینک و همزمان فکر کرد اگر اونها مثل همه ی زن و شوهرهای معمولی بودند … چقدر همه چی فرق می کرد !
هر دو خسته بودن … هر دو احتیاج به حمام داشتن … هووف !
سرش رو تکون داد تا افکار خطرناک رو از خودش دور کنه . بعد کیسه های میوه رو خالی کرد توی سینکِ پر از آب . بعد رفت و از توی کشوی کنسول دو تا جعبه ی جواهرات رو برداشت و برگشت .
اونا رو روی میز گذاشت و باز به فکر گلدون افتاد . توی کمدهای آشپزخونه مشغول گشتن دنبال یک گلدون بود که آرام باز برگشت پایین .
فراز کمر صاف کرد و نگاه دوخت به اون .
آرام هنوز با همون مانتو و شلوار ، اینبار بدون شال … اومد و درست اون طرف کانتر ایستاد . هاله ی تیره ای از ضعف و خستگی پای چشم های زیباش نشسته بود … و نگاهش سرد و لجوج و زیبا !
لجاجتش یه جورایی مایه ی سرگرمی به نظر می رسید . گوشه ی لبهای فراز به نشانه ی پوزخندی به پایین کج شد .
– به همین زودی تموم شد حرفاتون ؟ … هنوز چند دقیقه ی دیگه وقت داشتی !
نگاهِ آرام حالتی گرفت انگار نزدیک بود منفجر بشه و به فراز بپره … ولی به هر دلیلی کوتاه اومد و موبایل رو گذاشت روی کانتر . بعد یک قدم عقب گرد کرد و خواست برگرده توی اتاق که فراز گفت :
– بیا اینجا … بیا ، واگرنه …
آرام بدون اینکه نگاهش کنه جوابش رو داد :
– من خسته ام … می خوام بخوابم !
– چیکار می کردی از صبح ؟ کوه می کندی ؟! … بیا توی آشپزخونه !
آرام سر چرخوند و نگاهِ سرتق و خطرناکش رو دوخت توی چشمای پر تفریح فراز :
– تو نمی تونی به من دستور بدی ! در حدی نیستی که بهم بگی باید …
فراز یک لحظه چشماش رو بست و با آرامش تکرار کرد :
– لطفاً بیا توی آشپزخونه !
آرام چند لحظه سر جا موند و نگاه کرد بهش … بعد خیلی بی سر و صدا رفت توی آشپزخونه … جلوی چشمهای مشتاق فراز ، یک صندلی عقب کشید و نشست .
احساسی قوی راه گلوی فراز رو درهم فشرد . دست دراز کرد و صندلی مقابل آرام رو عقب کشید و اون طرف میز ، روبروی آرام نشست .
– شام چی بخوریم ؟
– هیچی !
– باشه . پس هیچی نمی خوریم … می شینیم همدیگه رو نگاه می کنیم !
دستش رو زیر چونه اش زد و خیره موند توی صورت آرام … انگار آمادگی داشت تا تمام شب به همین شکل باقی بمونه .
آرام آب دهانش رو قورت داد … نگاهش پایین لغزید تا روی گلهای رز … و روی جعبه های مخمل پوشِ جواهرات . فراز گفت :
– این گلا رو برای تو خریدم . دوستشون داری ؟
سکوتِ آرام … فراز جعبه های جواهرات رو روی میز اندکی به سمت آرام کشید :
– اینا هم مال توئه ! … حلقه ی ازدواجمون … و اینم یه نیم ست زمرده که قرار بود سر عقد بهت کادو بدم … ولی اینقدر زود بله گفتی که …
– معنی این کارا چیه ؟
آرام پرسید … لحنش مثل یخ سوزنده بود . فراز نفس عمیقی کشید :
– نمی دونم … انگار از رسم و رسوماته !
– خودت رو به اون راه نزن ! می دونی منظورم چیه … فراز حاتمی ! فکر کردی می تونی با این چیزا سرگرمم کنی ؟!
فراز چیزی نگفت … آرام سر بالا برد و نگاهش درهم شد با نگاه فراز . بعد فراز گفت :
– به نظرم یک بسته ناگتِ نیمه آماده توی فریزر هست … باید ببینم !
نگاهش و لحنش ناگهان چنان از حرارت افتاده بود که تیره ی کمر آرام لرزید . ولی کوتاه نیومد و وقتی فراز از پشت میز بلند شد … گفت :
– بیا جدا شیم !
فراز لبه های سینک رو محکم میونِ انگشتاش گرفت ، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید … واقعاً داشت تلاش می کرد خونسرد بمونه .
– چی ؟!
– تا حالا هر چی خواستی بهم ثابت کنی … خیالت راحت ، ثابت شده ! دیگه بسه … ادامه ی این بازی برای هیچ کدوممون خوب نیست ! بیا بی سر و صدا جدا شیم ! … منم قول می دم تمامِ اذیت و آزارهاتو ببخشم !
فراز لبخند خطرناکی زد :
– کی بهت گفته من به بخشش تو نیاز دارم ؟!
آرام حس کلافگی می کرد … از پشت میز بلند شد و به تندی گفت :
– تو نمی تونی … خسته می شی ! من خسته ات می کنم … چون توی بازی که به راه انداختی ، هم بازی نمی شم ! با این پولات … جواهراتت … گل خریدنات … من رام نمی شم !
تقریباً داشت فریاد می زد … بعد دست برد و دسته گل رو برداشت و با خشونت پرتاپ کرد به طرف فراز … دسته گل به تخت سینه ی فراز خورد و بعد روی سرامیک ها افتاد .
فراز ساکت بود … و به طرز واقعاً ترسناکی خونسرد . چشم هاش همون حالتی رو گرفته بود که آرام ازشون می ترسید … همون حالتی که انگار هر کاری ازش بر می یومد . دیگه نه مثل فرازِ صبور و عاشق چند لحظه ی قبل بود … حالا مثل همون روانیِ مستی بود که بهش تجاوز کرده بود … .
زانوهای آرام از ترس لرزید … یک قدم به عقب برداشت و فراز دو قدم بهش نزدیک شد … بعد دستش رو انداخت دور کمر آرام و اونو محکم به بدنِ سفت و عضلانی خودش کوبید .
قلبِ آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد ، نفسش بند اومد … می خواست جیغ بزنه ، ولی دست فراز به نرمی نشست روی صورتش و فکِ لرزونش رو نوازش کرد .
– هیش … آروم خوشگلم ! … آروم باش ! … نمی خوام اذیتت کنم … یا بهت دستوری بدم !
سلام قاصی جان منو میشناسی؟
اگه نمیشناسی من سولومون ـم
سلام سولومون !!
نه گلی نمیشناسمت 🙄
ها ازین به بعد جام اینجاس
من قبلاً تو رمان دونی بودم ولی ازونجا رفتم
کلا معروفم همه منو میشناسم💜😁
خوش اومدی احتمالا مهاجرت بعدیت رمان من هستش🙄😅
واییی تو چرا همه جا هستییییی😂میترسمم ازت
چرا چیم ترسناکه🌚؟
😂آخه میگی دختری
بعد میری دشوری
میفهمی پسری😂کلا ترسناکی
نه پسرم اونا فقط شوخی بود….
ببین این منو میشناسه میگم که قاطی سلبریتی ها شودوم 😂😂
با اینکه تا حالا از فراز بدم میاومد حالا دلم براش میسوزه
سلام و صد سلام ب سولومون باعث افتخاره همه جا حضور داری♥🤗
مچکرم بس کنین افتخار و ممنونو به رییسجمهور انقد افتخار نشده😂🤟