رمان او_را قسمت چهل _هفتم☆

4.7
(3)

⚘﷽⚘

#رمان_او_را
#قسمت_چهل_هفتم
با صدای آلارم گوشی،
قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!!
چشمامو به زور باز کردم،
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز،
قرمز و متورمن!
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣
دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت…
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم!
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم!
اه…باید میرفتم دانشگاه😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود!
بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم،
رفتم سمت حموم!🛁
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد!
بعد از حموم،
رفتم توی تراس.
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین!
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود…
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد!
به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم.
چقدر دلم آرامش میخواست❣
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه!
بجز…
خونه ی اون!
و حتی ماشین اون!
یا….
نه!
خودش نه😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه!
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت!
دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم!
رفتم تو مخاطبین گوشیم،
تا رسیدم به شمارش که با اسم “اون” سیو شده بود!!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد!
آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒
حتما میگه دختر دیوانه ست…😭
من حتی اسمشو نمیدونم!!
با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم!
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم…!
بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم.
بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه،
پیشش هیچ صحبتی راجع به “اون” نکرده بودم.
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه!
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم.
هنوز از دست مرجان دلخور بودم،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم!
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا.
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت!
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود!
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم!
بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم!
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش،
یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون!
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.

اعصابم واقعا خورد شده بود!

به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!

کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!

روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.

اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،

مانع پیاده شدنم ،شد!

تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، “اون” بود!

نمیدونستم چرا

برای چی

اما باید میدیدمش!

گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!

هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!

چندثانیه گذشته بود که جواب داد!

-الو؟اما صدام در نمیومد!

وای…

چرا بهش زنگ زدم!

حالا باید چی میگفتم؟؟

تکرار کرد-الو؟؟

درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،

ترسیدم قطع بکنه!

با خودم شروع کردم به حرف زدن!

بگو ترنم!

یه چیزی بگو…

نمیخوردت که!

چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم

-سلام!صداش پر از تعجب شد!

-علیکم السلام.

بفرمایید؟

-اممم…ببخشید…

من…

من ترنمم

ترنم سمیعی!

-به جا نمیارم!؟

وای عجب خنگیم من!

اون که اسم منو نمیدونست!!

-مـ…من….چیزهببینید…!

من باید ببینمتون!

-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم .!!😮

از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!

نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم

-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!

همونی که دو شب خونتون خوابیدم!

تا چندثانیه صدایی نیومد!

-بـ…بله..بله…یادم اومد

خوب هستین؟

این بار اون به تته پته افتاده بود!

-نه!

بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟

-قصد نداشتم زنگ بزنم اما…

الان…من…

من میخوام بیام خونتون!!

-خونه ی من؟؟😨

خواهش میکنم

منزل خودتونه

اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!

-نه!

راستش!

چطور بگم!

من اصلا کاری با شما ندارم!

فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!

همین….!!

فکرکنم شاخ درآورده بود!

-اممم…

چی بگم والا!

هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!

البته من الان سرکارم

و خونه کمی…

شلوغه😅

-مهم نیست!

امیدوارم ناراحت نشید!

کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟

خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!

-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!

آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!

سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!

سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.

“اون”!!!

چه اسم مسخره ای!

کاش اسمشو میدونستم!!

-الو؟

-سلام خانوم!بنده رسیدم،شما کجایید؟

سرمو چرخوندم.اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!

یه لباس سورمه ای ساده،

با یه شلوار مشکی کتان،

و یه کتونی سورمه ای

پوشیده بود!

با تعجب نگاهش میکردم!

یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!

-الو؟؟

-بله بله!دارم میبینمتون

بیاید این طرف خیابون منو میبینید!

از ماشین پیاده شدم.

اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!

نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒

تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!

البته از خجالت…

-سلام

-سلام!!ببخشید که تو زحمت افتادین!

-نه زحمتی نبود!

ولی…

خونه واقعا بهم ریختس!!

-مممم…

مهم نیست!!

ببخشید…

واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!

-حال و هوای کجا؟؟!!

-خونتون دیگه

لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!

ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!😨

-خونه ی من؟؟☺️

چی بگم!!

بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!

خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.

-نه نه!ایرادی نداره!

فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!

-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!

کلید هم همین یه دونست!

خیالتون راحت…

آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.

اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!😓

خیلی دور بود!

حداقل از خونه ی ما!

حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!

ادامه دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x