🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او را …💗
#قسمت_نوزدهم
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.
خوش اومدی بانوی من😍
-ممنون
خب خانومی بیا بشین ببینم…
کم پیدا شدی….
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم وگفت
– ترنم….
چیزی شده؟؟
چرا اینجوری میکنی؟😢
– چجوری؟؟؟
-عوض شدی!انگار حوصلمو نداری!
-نه!خوبم…
چیزی نشده…😒
-پس چته؟
-ببین عرشیا…
من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!!
-ترنم؟؟؟
تموم کنی؟😢
شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟
زندگی منو؟
عمر منو؟؟
-لوس نشو عرشیا😒
مگه دختری؟؟
من نباشم،کسای دیگه هستن!!😏
-چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟
کی هست؟
من جز تو کیو دارم؟؟😥
-بهرحال…
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و گریه میکرد
چرا اینجوری میکنی؟؟😒
مثل دخترا میمونی عرشیا😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!😣
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد…
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!😭
-ترنم باورکن من بی تو میمیرم….
خودمو میکشم!!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری!
به جون خودت جز تو کسیو ندارم…😭
-من نمیتونم این قول رو بهت بدم!!
من نمیتونم پابند تو بشم…😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند…
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت:
-ترنم خواهش میکنم…..
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد…
#ادامه دارد…..