رمان او_را پارت ۵۵🌺

4.4
(7)

#رمان_او_را
#قسمت_پنجاه _ پنج🌺
دوباره به اسپیکر نگاه کردم!
خلقت؟هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم…!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم!
“اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی!
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت،خودتو خلق نکردی!
پس کسی تو رو خلق کرده!
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد؟!
به من بگو چرا؟؟”
تو دلم گفتم چرا!؟خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم!😒
بگو دیگه!!
“برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو!
اما تو رو خلق کردم برای خودم!!!
خودش!!
تورو برای خودش خلق کرده!!
بفهم اینو!
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی!من که گفتم اینا برای چیه!
بیا برو…
تو کار مهم تری داری!
تو خلق شدی برای رسیدن به اون!!”
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم،کمتر میفهمیدم!
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم!
هرچی میشکافتم ،به چیزی نمیرسیدم!!
نیم ساعت رو گذشته بود،
دلم نمیخواست برم…
اما حسابی دیرم شده بود!
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلندشدم

وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم!

سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!!

اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم!

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!

تمام طول راه با خودم درگیر بودم!

“کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟

منظورش چی بود؟

یعنی چی که آدم دیندار شاده؟

بعدم چه هدفی؟کدوم خدا؟

اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین!

این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده!

اینا چی دارن میگن!!

اه…

دارم دیوونه میشم!

یعنی چی!”بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم!

اعصابم داشت خورد میشد!😣

“خاک تو سرت ترنم!

فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟!

خر شدی؟؟اینا خودشونم نمیدونن چی میگن،😂

فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!!

اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟😞

میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟😂

بابا هیچ هدفی برای انسان نیست!

نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠”

تا خونه فکر کردم و غر زدم!

خیلی دیر شده بود.

با ترس و لرز وارد خونه شدم!

بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود.

مثل موش جلوی در ایستادم،

هیچی نداشتم که بگم!

بابا بلند شد و رفت سمت پله ها،

برگشت و خیره نگاهم کرد:

-فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!!

مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!!

اخم ترسناکی رو صورتش بود!

مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق!

رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود!

“اینهمه گند زدی،بس نیست؟

بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!”😡

اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق

قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم…!

نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم.

سرم درد میکرد.😣

خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش!

با این فکر که:”من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،که حالا فهمیدم!

پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!”

موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم.هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم!فردا امتحان سختی داشتم،اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!!

از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش!انگار عادت کرده بودم به این کار!

نگاهم به کتاب بود،اما چشمام کلمات رو نمیدید!نصف یکی از صفحه ها خالی بود،

خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم!

“اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟

من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟

برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات

“اون” ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه”

دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.

هر دو یکی بود!!

هیچی ازش نمیفهمیدم!

کلافه شده بودم!😫

هوا داشت تاریک میشد….

نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم!

اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون!

سریع از دانشگاه خارج شدم.

ظهر شده بود!

دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم!

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!

این ساعت باید سر ساختمون میشد،

پس فایده نداشت برم محلشون.

با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم!

حتی کوچه ها رو نگاه کردم!

اما ماشینش نبود!!

“یعنی امروز نیومده سرکار؟!”😳

با این فکر ،رفتم سمت خونش،

چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!!

نمیدونستم کجا رفته!

حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!!

سرخیابونشون پارک کردم .هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد!

نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد،

اما بازهم خبری ازش نبود!

شاید رفته بود مسافرت!

با ناامیدی برگشتم خونه.

اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد!

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!😔

هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!!

#ادامه_دارد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x