رمان دلباخته پارت 224

4.4
(92)

 

 

 

دایی با خنده لب می جنباند.

 

– خدا مهربون ترت کنه، ابجی… ولی شد یه بار طرف ما رو بگیری! هر کی ندونه می گه ابجی بدری هستی نه ما

 

زری خانم پشت چشم نازک می کند و می خندد.

سید را می بینم که به بی بی اشاره می کند.

 

از جایش بلند می شود.

چادرش را روی سر مرتب می کند.

 

– بریم امیر حسین؟

 

– در خدمتم بی بی جان

 

تا روی ایوان برای بدرقه می روم.

سید کنارم ایستاده و آهسته پچ می زند.

 

– من شب برنمی گردم، می مونم پیشِ بی بی… کار داشتی زنگ بزن، خب؟

 

دلیلش را می دانم.

نمی خواهد صبا را معذب کند.

 

خودش گفته بود حالا که شاهد نیست صلاح نمی داند تنها به خانه برگردد.

 

چشمی می گویم و خداحافظی می کند.

 

کنارِ زری خانم می نشینم و سینه در دهانم رستا می گذارم.

الهه رو به روی مادرش ایستاده و می پرسد.

 

– چی شد عمه خانم نیومد، مامان؟

 

زری خانم شانه بالا می اندازد.

 

– من بهش زنگ زدم گفتم شما بزرگتری، اگه همراه امیر بیای منت گذاشتی سرش… لابد نخواست بیاد، چیکارش کنم

 

 

 

الهه صورتش را در هم می کشد.

 

– فکر کرد اون نیاد امیر بی کس و کار می مونه!

 

– ولش مادر… شاید براش کار پیش اومد، عب نداره

 

الهه پوزخند می زند.

 

– اره، تازگیا به حسودی می گن کار… جالبه، نه!

 

حس می کنم زری خانم نامحسوس به من اشاره می کند.

انگار این وسط چیزی هست که من نمی دانم.

 

شاید، شاید…

دنبالِ این شاید مزخرف را نمی گیرم.

 

الهه و مجید اقا می روند.

کمی بعد از خوردن شام زری خانم شب بخیر می گوید و به اتاقش می رود.

 

گوشی ام را برمی دارم و برای سید یک پیام کوتاه می فرستم.

به آنی نکشیده جواب می دهد.

 

” دوسِت دارم خانمم”.

دلم غنج می رود برای مردِ این روزهای زندگی ام.

 

– شاهد برات سلام رسوند… گفت از قولِ من به مریم خانم تبریک بگو

 

– جاش خالی بود امشب… کاش می شد یکی  دو روز دیرتر می رفت، حیف شد

 

لب زیرینش را پایین می کشد.

خنده ام می گیرد.

 

– زهرمار… خنده ت واسه چیه! نمی بینی دلم براش تنگ شده!

 

– اره، دارم می بینم… اشکات و پاک کن صبا جون

 

لبه ی تخت نشسته و پاهایش در هوا تکان می خورد.

 

– اخ جون… می خوام امشب بهت تجاوز کنم

 

سر به تاسف تکان می دهم.

 

– موندم اون شاهد بدبخت از چیه تو خوشش اومد! تو نه ادب داری، نه…

 

 

حرفم را قطع می کند.

 

– مامانش می گه زن باید اول از همه شوهرش و راضی نگه داره، منم که خدای نگهداری از گَُل پسرش… همچی زیر و بالاش و باد می زنم که بیا و ببین، کم مونده فقط به همه جاش دست بزنم

 

چپ چپ نگاهش می کنم و می خندم.

دستم را داخل کمد فرو می برم.

 

مُشتم را پیش چشمانش باز می کنم.

تنها چیزی که از گذشته برایم مانده فقط یک حلقه ی ساده است.

 

– فکر کنم الان به پولش بیشتر نیاز دارم

 

حلقه را کفِ دستش می گذارم.

 

– هر چی شد بریز تو حسابم… پس اندازم زیاد نیست، باید پول جور کنم

 

ابرو در هم می کشد.

 

– برای!؟

 

– برای آدمی مثه من که کسی رو نداره یکم عجیب نیست که می پرسی!

 

– مگه من مُردم که تو بخوای فکر کنی کسی رو نداری، مریم!؟ بعدشم، خدا بزرگه خودش جور می کنه

 

خم می شوم و گونه اش را می بوسم.

 

– قربونت برم… من تو رو با دنیا عوض نمی کنم، دیوونه

 

با خودم فکر می کنم کاش دستم کمی پُرتر بود.

کاش کمی عاقل تر بودم و چشمان بسته ام کمی بازتر می شد.

 

نفسم مثل یک آهِ خسته از سینه بیرون می پَرد.

 

خسته از یک حماقت احمقانه که جز درد و رنج چیزی به همراه نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

مرسی,قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x