رمان دلباخته پارت 223

4.6
(95)

 

الهه از پا نمی نشیند.

 

هر از گاه امیر حسین را به آغوش می کشد و گاه  منی که فکر می کردم هرگز نمی خواهدم.

 

– تعریف کن ابجی ، مجلس و کجا بگیریم؟ خونه باشه یا تالاری چیزی کرایه کنیم؟

 

نگاه ها سمت زری خانم می دود.

 

– چی بگم داداش، اگه بخوان اینجا بگیرن من حرفی ندارم، از خدامه عروسی رو تو خونه ی باباش بگیره

 

مجید اقا از انطرف با لحن پْر از خنده می گوید.

 

– می گم دایی جان، کی فکرش و می کرد سید زورخونه دْم به تله بده! خدا وکیلی من یکی داشتم  ناامید می شدم

 

دایی رسول تک خند بلندی می زند.

 

– فعلاً که افتاد تو تله و خدا رو شکر بهترین رو انتخاب کرد… ماشالله عروس خانم که همه چی تموم ان، چی ازین بهتر که دو نفر همو بخوان و با هم کنار بیان… غیرِ اینه، اقا مجید؟

 

مجید سر به تایید تکان می دهد.

سید از جایش بلند می شود.

 

رستا را بغل می گیرد.

گوشم از صدای مردانه اش پُر می شود.

 

– این دختر خوشگله رو که می بینید دختر منه… مِن بعد عزیز دلِ باباس…هر کی بخواد چپ نگاش کنه با امیر حسین طرفه… بعد ازین جونِ من و جونِ دخترم

 

دست خودم نیست که چانه ام می لرزد.

نگاه به رستا می کنم.

 

مردمک های رنگی اش را به صورت سید دوخته و لبخند می زند.

گونه اش را می بوسد، عمیق و طولانی.

 

عجیب است که صدایش در نمی آید.

انگار از همین حالا آغوشِ پدر را زندگی می کند.

 

بی بی خانم از دعا کم نمی گذارد.

خیرِ دنیا و آخرت می خواهد برای مردی که از جان بیشتر می خواهد‌ش.

 

اشک هایم را پاک می کنم.

بی بی انگار من را نگاه می کند، لبخند می زند.

 

با دست اشاره می کند “بیا”.

 

جلو می روم و کنارش می نشینم.

دستم را میان دستش می گیرد.

 

چروکیده است اما، نه از کهولت سن.

این زن فقط با امید زنده است، می دانم.

 

سر خم می کند به سمت من.

من نیز سرم را جلو می کشم.

 

– ببین ننه، بی بی از دارِ دنیا یه امیر حسین داره و یه خدای بالا سر… اگه تا الان موندم لطف خدا بود و نفسِ حقِ این بچه، واِلا خیلی وقت پیش باید می رفتم

 

– خدا نکنه بی بی خانم، این چه حرفیه!

 

– گوش بده ننه، نپر تو حرفم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

من ازت یه چیز می خوام فقط، حواست به بچه م باشه… خاطرش و می خوای، می دونم، خیلیم می خوای… ولی می خوام کاری کنی که بعدِ این همه سال بفهمه زندگی چیه و یه نفسِ راحت بکشه

 

صدایش گرفته، بغض از گلویش پایین نمی رود انگار.

آب دهانش را به سختی قورت می دهد.

 

دستش را به نرمی می فشارم.

دلش را قرص می کنم که کم نمی گذارم.

 

– خیر ببینی، ننه

 

بامزه می خندد.

 

– فکر کنم سال نکشیده یکی رو دو تا کنه، نیست؟

 

منظورش بچه است، می فهمم.

ولی نمی دانم شوخی می کند یا جدی می گوید.

 

دایی رسول قصدِ رفتن می کند.

 

– بدری خانم رو سلام برسون داداش… بگو یکم پرهیز کنه حالش زود خوب می شه

 

دایی سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– والا من هر چی می گم گوش نمی ده، ابجی… صداش در نمیاد باز می شینه ترشی و ابغوره می خوره… گفتم سعید بیاد ببرش دکتر شاید حرف اونو گوش بده

 

زری خانم چشم غره می رود.

 

– خوشم باشه خان داداش! نبینم پشتِ بدری خانم حرف زدیا، دنیا رو بگردی عینِ زنت پیدا نمی شه

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم 😘مرسی که گزاشتی😍.فکر کردم دیگه این هم پارت گزاری نمیشه.😣

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x