رمان دلباخته پارت 227

4.6
(103)

 

 

 

حالا دیگر محرم است، از یک روز پیش.

 

درست کمی بعدتر از انکه از پله های محضر بالا رفتیم و رو به روی مردی میانسال نشستیم.

 

عاقد انگار سید را می شناخت.

گرم و صمیمی احوالپرسی کرد و برای لحظه ای کوتاه نگاهش را سمت من کشید.

 

زمان انگار روی دورِ تند افتاد و صیغه ی عقد خوانده شد.

 

اشکِ زری خانم بند نمی آید.

بی بی انگار کم از او نمی آورد.

 

من اما در آینه  نگاه به مردی می کنم که خیرگیِ چشمان تیره اش را به من دوخته و پلک نمی زند.

 

گوشم از صدای مردی پُر می شود که کمی انطرف تر نشسته و نگاهم را پایین می کشم.

 

بارِ اول الهه می گوید ” عروس رفته گل بچینه”.

صبا صدایش بلندتر است انگار” عروس رفته تو قلبِ اقا داماد، درم نمیاد”.

 

بارِ سوم است و من باید بعله می گفتم.

لب زیرین را تَُر می کنم.

 

– با اجازه ی مادر جون و بزرگترا، بعله

 

سرِ انگشتانم لمس می شود.

و من باز نفس پیدا نمی کنم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که امیر حسین به حیاط می رود.

زن ها چادر و روسری از سر برمی دارند و صدای موسیقی در فضای خانه بلند می شود.

 

خاله مینو جلو می آید.

دستی به چشمان خیسش می کشد.

 

 

 

صدایش پُر از بغض است و من از او بدتر.

 

– همش حس می کنم مامانت اینجاس و داره نیگات می کنه، مریم… فیروزم هست، شک ندارم که هر دوشون اومدن تا خوشبختیِ تو رو ببینن

 

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

یادم به خوابی می افتد که از مادرم دیدم.

 

صورتش داشت می خندید، مثل چشمانش.

گوشواره های فیروزه اش کفِ دستم می درخشید.

 

صدایش زنده بود انگار.

نه مثلِ انروزها که درد می کشید و به زحمت در می آمد.

 

” اینا فعلاً پیشت بمونه تا بعد…”.

 

حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم ” می خوای پسشون بگیری، مامان؟!”.

 

نگاهش دوید به سمتی که انگار فقط او می دید و بس.

 

” صاحب واقعیش اونجاس، دخترِ نازم که با اون چشمای آبی داره منو نگاه می کنه… می بینی مامان جان؟”.

 

من اما جز لبخندِ روی لبش چیزی نمی دیدم.

می خواستم دستش را بگیرم، اما نشد.

 

از  خواب پریدم و تا صبح گریه کردم.

 

با صدای خاله مینو به خود می آیم.

 

-مامانت همیشه پیشته، خاله

 

سر به تایید حرفش تکان می دهم.

دستی به نرمیِ گوشم می کشم.

 

 

 

مادرم امانتش را به من سپرد و من هرگز خیانت در امانت نمی کردم.

 

صبا را می بینم که رستا را بغل گرفته و می رقصد.

دخترکم می خندید و چالِ گونه اش را به رُخ می کشید.

 

چادری که زری خانم از مشهد برایم آورده را سر می کنم و کمی قبل از صرف شام به حیاط می روم.

 

عمو هوشنگ ایستاده و اشکش را پاک می کند.

 

اصلاً فکرش را نمی کردم که بیاید، ولی آمد.

کاش عمو جمشید حالش مساعد بود و جای خالیِ پدرم را پُر می کرد.

 

ولی انگار نزدیک به خطِ پایان بود و برای لحظه ای بیشتر می جنگید.

 

مهمان ها کم کم می روند.

پاهایم گزگز می کند از خستگی.

 

سید می گوید عباس و فاضل فردا می آیند و جمع و جور می کنند.

 

مجید اقا می آید و کنار سید می ایستد.

نمی دانم چرا گوش تیز می کنم تا ببینم حرفش چیست.

 

– می گم اخوی، بگم فردا بچه ها دو سه تا معجون توپ برات بسازن؟ هر چی باشه شما هنوز وارد نیستی، می ترسم یه وقت ناکار شی داداش

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

عرق از پشتِ گردنم سُر می خورد.

سید اما کم نمی آورد.

 

– خیال کردی اقا مجید، ما اگه هیچی بارمون نباشه این فقره رو خوب بلدیم، اخوی

 

هر دو با خنده  هم را بغل می گیرند.

 

من اما از خجالت آب می شوم.

 

 

دستگیره را پایین می کشم و وارد اتاقِ سید می شوم.

انگار یک نفر می گوید ” به خانه ات خوش آمدی، مریم”.

 

شاید اگر جز این می بود زندگی در یک اتاق که هر چند کوچک نبود و فضای کافی داشت بنظر سخت می رسید.

 

یا اگر به گذشته برمی گشتم و روزهای تلخِ و پُر از طعنه و کنایه ی حاج صادق را به خاطر می آوردم از آن بدتر می شد.

 

این خانه اما بوی بهشت می داد.

آدم هایش انگار زمینی نبودند.

 

لبخندشان واقعی بود و نگاه شان پُر از مهر و دوستی.

من کنارِ این آدم ها یاد گرفتم که می شد زندگی را جور دیگر دید و آینده را، هم.

 

انگار یک نفر دستم را می گیرد و زنی را در آینه نشانم می دهد که لباسش سفید است ولی کمتر شبیه دختری ست که یک روز واقعیت را نمی دید و با چشمان بسته می خندید.

 

صدای باز شدن در می آید.

قامت بلند سید پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

دلم می ریزد چرا، نمی دانم!

در را می بندد، شب چراغ را روشن می کند.

 

جلو می آید و پشت سرم می ایستد.

 

– کمک می خوای؟

 

می گوید و دستانش برای باز کردن بندهای گره خورده کمرم را می چسبد.

 

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

او اما راحت نفس می کشد.

 

انگار به قصدِ آدم‌کشی با طعمه اش بازی می کند.

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

 

دستش را بالا می کشد، شانه ام را لمس می کند.

 

حالا دیگر او را در آینه نمی بینم.

هُرم نفس داغش زیر پوست صورتم می خزد.

 

صورت گُر گرفته ام را با دستانش لمس می کند.

خیره در چشمانم زل می زند.

 

سر جلو می کشد و باز من بی نفس می شوم.

 

لمسِ لب هایم را حس می کنم وقتی نرم و طولانی می بوسد.

انگشتان یک دستش لای موهایم بازی می کند.

 

نگاهم را پایین می کشم.

روی این را ندارم که بیش از این تیرگیِ چشمانش را تاب بیاورم.

 

عقب می کشد و نفس رها می کند.

من اما هنوز دنبالِ ذره ای هوا می گردم.

 

زیرِ چانه ام را می گیرد و سرم را بالا می کشد.

و من باز از نگاه کردن به او طفره می روم.

 

– حیف نیست… حیف نیست اون چشمای قشنگ و ازم بدزدی!

 

نگاهم با تاخیر در سیاهیِ چشمانش لَم می دهد.

 

– می خوام اینو بدونی که فقط تو بودی که تونستی حسی رو به من بدی که هرگز تجربه نکردم… ازت ممنونم، مریم، که عشق واقعی رو بهم نشون دادی و نذاشتی فکر کنم عاشق شدن برام خیلی دیره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😘سور دیشب رو کامل کردی خانوووم.😘😍

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x