رمان دلباخته پارت 230

4.5
(92)

 

 

 

 

– عاجز شدم بخدا… ببین، من آدم خودخواهی نیستم، ولی تو باهام کاری کردی که تو رو فقط واسه خودم بخوام و بشم یه آدم حسود که نخواد حتی یه مورچه از بغلت رد شه و یواشکی نیگات کنه

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

بی اراده چشمانم گرد می شود.

 

ترس مثل یک موجود موذی قد علم می کند.

با خودم می گویم نکند فکرِ محدود کردنم را در سر می پروراند!

 

شاید هم زیرکانه خواسته اش را به کرسی بنشاند، نمی دانم.

 

وحشتی که در چشمانم دو دو می زند را می بیند انگار.

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

چند بار پشتِ هم ابرو بالا می اندازد با شیطنت.

 

– چی شد! ترسیدی؟

 

دلِ ریخته ام را جمع می کنم.

ته صدایش می خندد لعنتی.

 

مُشت ضعیفم به بازوی سفتش می کوبد.

 

– خیلی بدی، امیر حسین

 

روی موهایم را می بوسد.

تنم را چفتِ تنش می کند.

 

– بذار خودخواه باشم، مریم… بذار اونقدر عاشقت باشم که فقط کنار تو آروم بگیرم، کنار تو که زنمی، عشقمی… باورت می شه…

 

سر خم می کند.

خیرگی نگاهش را به چشمانم گره می زند.

 

 

– تو تنها چیزی بودی که من از خدا خواستم… یه بار ازش خواستم که باهام راه بیاد و شده بذاره پایِ خودخواهی مردی که هیچی واسه خودش نخواسته، ولی اینبار می خواد… می دونی چرا، چون یه نفر به من یاد داد که بنده ی خدا واجب تر از منه

 

صداقت لحنش را نمی توانم انکار کنم.

حرف هایش انگار من را به دنیای عجیبی می برد.

 

سرم در گودیِ گردنش فرو می رود.

نفسم پُر می شود از عطر تنش.

 

موهایم را به بازی می گیرد.

صدای کوبش محکم قلبش در گوشم می پیچد.

 

– مریم؟

 

– جانم، عزیزم

 

– از چفتِ من جُم نخور، خب؟ حتی یه سانت

 

روی سینه اش را می بوسم.

کم کم به خواب می روم با نفس های گرمش.

 

یک نفر انگار گونه ام را نوازش می کند.

چشمانم آهسته باز می شود.

 

نگاهش در صورتم می چرخد.

لبخندی شیطنت بار کنج لبش می نشیند.

 

– بوسِ صبح بخیر من کو؟

 

نگاهش را به لب هایم می دوزد و پلک نمی زند.

 

انگشتانش به زیرِ چانه ام می چسبد و سر خم می کند.

 

هُرم نفس هایش را پشت لبم حس می کنم.

انگشتانم شانه های پهنش را نوازش می کند.

 

 

 

نفس بُریده عقب می کشد.

من اما با نفس های او نفس می کشم.

 

در سکوت نگاهش می کنم.

من از تماشای این مرد سیر نمی شدم چرا!

 

– این چشما، اینا آدم و از راه به در می کنه… من مردِ زیاد خودداری نیستم، حواست هست چی می گم؟

 

لب می گزم، نگاهم را از چشمان شوخش می دزدم.

تک خند می زند، بلند و مردانه.

 

دستانش زیرِ پتو می خزد و بدنِ نیمه برهنه ام را لمس می کند.

 

لب هایش به نرمیِ گوشم می چسبد.

نفس هایش حالم را زیر و رو می کند.

 

– چون اگه حواست نباشه، من قول نمی دم پسر خوبی باشم و شیطونی نکنم

 

کم مانده از خجالت بمیرم.

نفسم تنگ شده، قلبم تند می زند.

 

صدایش می کنم زیر لب.

جوری که انگار التماسش می کنم.

 

سر عقب می کشد و لبخند دندان نمایی می زند.

 

–  نگفتم به این زودیا تموم نمی شه، نگفتم!

 

لحنش انقدر بامزه است که به خنده می اندازدم.

شرورانه لبخند می زند و به آنی نکشیده انگشت در چال گونه ام فرو می برد.

 

صدای خنده اش در می آید.

و من باز برایش تب می کنم.

 

از تخت پایین می آیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی و ممنون قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x