رمان دلباخته پارت 232

3.9
(10)

 

 

 

– من چی دارم که ازم یاد بگیری، دختر! همین که تونستی دلِ امیر حسین و به دست بیاری معلوم می شه که خودت بلدی چیکار کنی، ننه

 

می خواهم آن غم چشمانش را دور بریزد.

شاید هم کمی بخندد.

 

– گولش زدم، بی بی جون… ولی بینِ خودمون بمونه، خب؟

 

لبخند روی لب هایش جان می گیرد.

غمِ چشمانش را دیگر نمی بینم.

 

–  خوب کردی، ننه… آخرش یکی باید گولش می زد، یکی که خاطرش و بخواد، امیر خیلی می خوادت، مریم.… هر کی ندونه خودت می دونی واسه چی اینهمه می خوادت

 

برای لحظه ای مکث می کند.

نگاهش سمت حوض آبی می دود.

 

– آدما زیاد به هم دروغ می گن، قول می دن و وفا نمی کنن، ظاهر و باطنشون فرق می کنه با هم

 

خیرگی چشمانش در صورتم می چرخد.

 

– تو از اون آدما نیستی، می دونم… اگه قول بدی تا آخرش هستی، مثه خودش… امیر هیچوقت قولش و یادش نرفت، به هیشکی دروغ نگفت، عینهو آقاش مرد بار اومد

 

– ولی من اندازه ی امیر خوب نیستم، بی بی

 

ابرو در هم می کشد.

 

– پس دیشب تو بغلش چیکار می کردی! والا آدم چیز بَِد رو می ندازه دور، نکه باهاش… استغفرالله

 

 

 

نمی دانم از خجالت آب شوم یا بلند بلند بخندم.

من هرگز این رویِ بی بی را ندیدم!

 

صدای سید می آید.

 

– پس چی شد، خانم؟ نمیای؟

 

دستِ بی بی به رانم می کوبد.

 

– پاشو ننه، پاشو برو که اون بچه لقمه از گلویش پایین نمی ره

 

رستا را روی تشک می گذارم و از جایم بلند می شوم.

من از پله های ایوان بالا می روم و زری خانم پایین می آید.

 

– براتون چای بیارم، مادرجون؟

 

با یک “نه” ساده تشکر می کند.

 

به آشپزخانه می روم.

سید می گوید در را ببندد.

 

چرایش را نمی فهمم.

جلو می روم، میز صبحانه آماده است.

 

چند بار پشتِ هم نفس می کشم.

 

– بوی چیه، امیرحسین؟!

 

– تو چرا وایسادی!

 

می گوید و بی هوا من را می کشد روی پایش.

 

هین خفه ای می کشم.

 

– چیکار می کنی، امیر؟! الان یکی میاد می بینه، زشته بخدا

 

نیم نگاهی به حیاط می اندازد.

من را ول نمی کند اما.

 

– نمی بینی! نقشه اینه که من و تو یکم خلوت کنیم، نفهمیدی؟

 

با لب بسته می خندم.

ولی باز خجالت می کشم.

 

می خواهم بلند شوم، نمی گذارد.

زورِ من هرگز به او نمی رسد.

 

– بشین سرِ جات ببینم

 

چشمی حواله اش می کنم.

دستی که به پهلویم چسبیده را تنگ تر می کند.

 

 

 

– اینو اول بخور تا بریم سراغ بقیش

 

قاشق پُر کرده از چیزی که نمی دانم چیست را به دهانم می گذارد.

 

شیرین است و خوشمزه.

تازه می فهمم آن بوی خوش از کجا می آمد.

 

– دستپختِ بی بی آسیه س، خوشت اومد؟

 

سر تکان می دهم.

 

– اره، ولی چی هست؟

 

قاشق را گوشه ی بشقاب می گذارد.

گیره سرم را باز می کند.

 

پنجه لای موهایم فرو می برد.

 

–  با چی درست می شه رو نمی دونم، می گن خوردنش برای تازه عروس از واجباته… شازده دوماد که بخوره می شه مستحب

 

یادم به حرفِ ملیحه خانم می افتد.

” روم سیاه، مادر… نشد برات کاچی بپزم، بمیرم الهی”.

 

غمِ بی مادری بیخِ گلویم را چسبید.

نگفته می دانستم که حاج صادق مانع شد و شاید بی پدری حواله اش کرد.

 

نگاهم را از پنجره به حیاط می کشم.

 

گاهی هرگز برای انسان بودن دیر نمی شد.

من این را از آدم های این خانه یاد گرفتم.

 

کم مانده بزنم زیر گریه.

این روزها را هرگز فراموش نمی کنم.

 

روزهایی که کمتر جای خالیِ مادرم را حس می کنم.

مردی که پشتِ من ایستاده جایِ پدرم را نیز پُر می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه نور❤جونم.😘خوب و عالی مثل همیشه,ولی خیلی دیر گزاشتی فکر کردم نکنه نیست دیگه🤕

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  NOR .
4 ماه قبل

مرررسی🙏😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x