رمان دلباخته پارت 233

3.9
(39)

 

 

 

 

انگشتانش روی گردنم می خزد.

موهایم را یک طرف شانه ام می اندازد.

 

– پیشِ من موهات و نبند، بذار دورت بریزه

 

– اگه کوتاه کنم، اونوقت چی؟

 

اخم می کند.

انگار شوخی سرش نمی شد برای این یکی.

 

– دستی که به این موها بخوره رو قلم می کنم، گفته باشم

 

چانه ام را به محاسنش می مالم.

 

– اینو جدی گفتی؟ یعنی… یه ذره م نمی شه؟

 

لقمه می گیرد و نزدیک به دهانم می کند.

 

– اینو بخور تا بگم، زود باش

 

با دهان پُر نگاهش می کنم.

 

– تو سرِ هر چی خواستی چونه بزنی، بزن… اما این یکی رو شرمنده، شوخی ندارم سرش

 

سرِ انگشتانش را به صورتم می کشد.

 

– اجازه ی این یکی رو دارم که، ندارم؟!

 

سیاهی چشمانش برق می زند.

 

– می دونی وقتی زور می گی بیشتر دوسِت دارم

 

مردانه می خندد.

کنج لبم را می بوسد، عمیق و طولانی.

 

سرِ شب است که الهه می آید.

 

– با ملیحه خانم حرف زدی، مامان؟ خبر داری ازش؟

 

گوش تیز می کنم.

دلشوره می گیرم چرا!

 

– نه، مادر… چیزی شده؟

 

شانه بالا می اندازد.

 

– نه، چی می خواد بشه… همون بهتر که فعلاً…

 

 

 

 

سید وسط حرفش می پَرد.

 

– آخرش چی ابجی! من باید از صادق بترسم، اره؟!

 

 

– خدا مرگم بده، من کِی همچی حرفی زدم، داداش! من فقط نمی خوام موی دماغ شه، اعصابت و نریزه بهم

 

صدای پوزخند سید می آید.

جواب الهه را نمی دهد.

 

من اما دلم آرام نمی گیرد.

صادق آخر زهرش را می ریزد، می دانم.

 

زورکی لبخند می زنم و لقمه در دهان می گذارم.

دروغ چرا، از گلویم پایین نمی رود.

 

افکار سمی دست از سرم برنمی دارد.

هر چند می دانم که سید از پَسش برمی آید.

 

الهه قصدِ رفتن می کند.

سپهر پا به زمین می کوبد و می گوید ” چی می شه من امشب بمونم پیشِ رستا؟”.

 

مجید صدایش می کند، بیخ گوشش نمی دانم چه می گوید.

لب و لوچه اش آویزان است و سر تکان می دهد.

 

خانه در خاموشی فرو می رود.

شب چراغ روشن است، کنار سید دراز می کشم.

 

سر روی بازویش می گذارم.

نفس هایش را لای موهایم حس می کنم.

 

– تو از‌ش می ترسی، مریم؟!

 

منظورش را می فهمم.

 

– اگه بگم اره، بخاطر خودم نگفتم… می ترسم یه وقت…

 

حرفم را قطع می کند.

 

– تا من هستم نباید از هیچی بترسی… اونم یکی مثه صادق که جز هارت و پورت کاری بلد نیست

 

 

 

 

– یادت رفت می خواست چه بلایی سرِ مادر جون بیاره! صادق عوض نمی شه، امیر حسین

 

خودم را میان آغوشش جمع می کنم.

 

– باشه، عوض نشه… ولی اگه بخواد عوضی بشه اونوقت دیگه باید… بگذریم، فکرش و نکن

 

نگاهم را بالا می کشم.

 

– من شدم دردسر، نه؟

 

بامزه اخم می کند.

 

– تو شدی بلای جونِ من، دختر!

 

بوسه اش لبخندم را شکار می کند.

بدنم گُر می گیرد، قلبم تند می زند.

 

باز می گوید از چفتِ من تکان نخور.

نمی دانم چقدر گذشته، شاید خیلی کم که صدای نفس های منظمش مثل لالایی در گوشم می پیچد.

 

دو استکان چای می ریزم.

رو به روی سید می نشینم و لقمه می گیرم.

 

– دستِ شما درد نکنه، عروس خانم

 

چشمک می زند لعنتی.

 

– می گم، شب بریم بیرون، نظرت چیه؟

 

صدای زنگ در می آید.

ابروهایم بالا می پرد.

 

– یعنی کیه؟!

 

– چی بگم، خدا می دونه

 

می گوید و از پشت میز برمی خیزد.

 

نگاهم می دود سمت پنجره.

 

– کی بود، حاج خانم؟

 

– با تو کار داره، مادر… بگم خونه نیست، اره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x