رمان دلباخته پارت 226

4.6
(90)

 

 

 

 

 

حواسم پیشِ حرف های ملیحه خانم جا مانده انگار.

 

نیشم شل می شود وقتی نگاه بامزه اش در صورتم می چرخد.

 

رستا را از آغوشم می گیرد و اشاره می کند برو.

 

لباس عوض می کنم، زنی را در آینه می بینم که چشمانش برق می زند، برقِ زندگی و امید به آینده.

 

صدای زنگِ در بلند می شود.

 

-بدو مادر، اومد

 

کفش هایم را پا می زنم و برایش دست تکان می دهم.

درِ ماشین را باز می کنم.

 

– سلام… دیر کردم؟ ببخشید، بخدا…

 

– دِ نشد، اومدی نسازیا!

 

روی صندلی می نشینم و در سکوت نگاهش می کنم.

چشمانش تیره اش را به من دوخته و پلک نمی زند.

 

– شرط اول، هر موقع خواستی اینقدر خوشگل کنی یادت باشه ممکنه نفس یکی بند بیاد، بعد خونش بیفته گردنت

 

آب دهانم را قورت می دهم.

راه می افتد و دنبالِ حرفش را می گیرد.

 

– شرط دوم، هر چی من گفتم، فقط می گی چشم… نبینم بالا حرفِ سید نه بیاری که بد اوقاتم تلخ می شه

 

ابرو در هم می کشم.

هر چند منظورش را نمی فهمم.

 

– می خوای زور بگی؟!

 

لبش را به دهان می کشد.

 

– چی شد، بهم نمیاد!؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

 

 

 

– می خوام از هر چی تو بازار پسندیدی بهترینش و برات بگیرم… ولی اگه بخوای مراعات کنی می شم یه آدم زورگو که حرفِ احدی رو گوش نمی ده، خب؟

 

سرعت ماشین را کم می کند و می ایستد.

 

سر به سمت من می کشد.

 

– تو رو اندازه چی می خوام، نمی دونم… ولی اینو خوب می دونم که هیشکی رو تا حالا اینهمه نخواستم و بعد ازین نمی خوام

 

قلبم انگار کُند می زند.

نفسم حبس شده، حتی نمی خواهم به ذره ای هوا فکر کنم.

 

کم مانده بگویم محضِ رضای خدا دست بردار از این آدم‌کشی.

آدمِ بی نفس به چه درد می خورد آخر!

 

– بی انصافی، امیر حسین… بخدا که بی انصافی

 

دلم ضعف می رود برای تک خند مردانه اش.

 

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

 

– تازه اولشه، خانم… کجاش و دیدی

 

عقب که می کشد انگار هوا برای نفس کشیدن پیدا می کنم.

 

کیسه های خرید را خودش حمل می کند.

هر چه اصرار می کنم زیرِ بار نمی رود.

 

خودش گفته بود جز یک حلقه ی ساده چیزی برنمی دارد.

من اما به زحمت راضی اش می کنم، کت و شلواری که می گیرد زیادی به تنش برازنده است.

 

 

 

 

نمی خواهد غرورم را جریحه دار کند، می دانم.

انقدر با درایت پیش می رود که دهانم را می بندد.

 

–  مریم؟ لباس برای رستا نگرفتی! من که این چیزا رو بلد نیستم، اما خب کم کم یاد می گیرم

 

دلم غنج می رود برای حسِ پدرانه اش.

نمی دانم باید خجالت بکشم یا سپاسگزار باشم؟

 

من اما فقط خوشحالم.

انقدر که یادم نمی آید هرگز.

 

دلم شورِ رستا را می زند.

نکند بهانه بگیرد و بدخلقی کند.

 

سید به مادرش زنگ می زند.

نمی دانم چرا می خندد و بعد گوشی را سمتِ من می گیرد.

 

– خیالت جمع، مادر… کلی با هم رقصیدیم و حالام با شکم سیر گرفته خوابیده

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– رقصیدین؟! واقعاً!

 

– دروغم چیه، مادر… حالا بعد که اومدی می بینی چقدر خوشگل می رقصه

 

تصور این صحنه به خنده می اندازدم.

من اما هرگز نمی توانم از پسِ دِین این زن بربیایم، می دانم.

 

سید سفارش غذا می دهد.

پیراهنی که برای رستا گرفته را از کیسه ی خرید بیرون می کشم.

 

لبخند روی لبم می رقصد.

دلم ضعف می رود برای دخترک چشم آبی ام.

 

– نمی خوای کفش بگیری؟ صورتی باشه که به لباسش بیاد

 

نگاهش می کنم.

 

– شوخی می کنی؟

 

 

 

 

جدی تر از هر وقت دیگر لب می جنباند.

 

– بنظرت شوخی میاد؟! می خوای باز مجبور شم زور بگم، اره!

 

خیره ی چشمانش می شوم.

 

– نه، ولی خب…

 

– خب چی؟! تو با من سرِ بچه م چونه می زنی!

 

نگاهم را پایین می کشم.

 

– به من نگاه کن، مریم!

 

نگاهم با تاخیر در چشمان مهربانش می نشیند.

 

– شاید هنوز باورت نشده، نمی دونم… ولی خودم باور دارم که رستا بچه ی منه و هر چی از دستم بر بیاد براش انجام می دم

 

نفسم حبس می شود.

خدا می داند پدر بودن چقدر به او می آید.

 

لب روی هم می فشارم.

بغض لعنتی را قورت می دهم.

 

– می دونی چیه… رستا خیلی خوشبخته که پدری مثه تو داره، باور کن راست می گم، امیر حسین

 

لبخندش پُر از شیطنت است، لعنتی.

 

– از چِشات معلومه چی تو سرته! ولی خب یه چند روز باید صبر کنی… از قدیم می گن عجله کارِ شیطونه، نمی خوای که من ازش جلو بزنم، می خوای؟!

 

منظورش را می فهمم.

رنگ به رنگ می شوم و چشم می دزدم.

 

کم صدا می خندد.

شاید اصلاً نمی داند چه بر سرم می آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yaso Noori
5 ماه قبل

🌷عالی‌ بود🌷
هر چند کمی کوتاه بود اما از خواندش لذت بردم …

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x