رمان دلباخته پارت ۱۴۸

4.5
(40)

 

 

 

 

امان از دهانی که بی موقع باز می شود.

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– یوسفم می ره سرِ خونه زندگیش، تو هنوز موندی ورِ دل من! آخه تا کِی، امیر حسین.. با خودت لج کردی یا..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– می شه بَس کنی، حاج خانم.. من الان حوصله این حرفا رو ندارم.. باز یه حرفی می زنم، دلخور می شی

 

در سکوت نگاهم می کند.

کاش می شد بگویم چرا اینهمه تلخ می شدم.

 

سفره را جمع می کنم.

صدای مریم از بیرون آشپزخانه می آید.

 

– چیزی شده، حاج خانم؟ بنظر آقا سید ناراحتن

 

– اره مادر، ناراحته.. آخه همه دور و بریاش سر و سامون گرفتن، اِلا این بچه.. بگم حسودی می کنه، نه..  عین خیالشم نیست

 

جمله آخر را کشدار ادا می کند.

طعنه می زند، می فهمم.

 

خنده ام می گیرد.

 

چراغ آشپزخانه را خاموش می کنم.

نگاه مریم سمت من می دود.

 

کاسه ی خالی را دستش گرفته و لب می جنباند.

 

– بریزم براتون؟

 

– زحمت نمی شه؟

 

 

 

 

لبخند نازش چرا به دل می نشیند اینهمه!

آخر این بیچاره ام می کند، می دانم.

 

دلبری می کند لعنتی.

 

– شما رحمتی، آقا امیر حسین.. گلپرم بریز روش؟

 

آب دهانم را قورت می دهم.

با تکان سر جواب می دهم.

 

نزدیک به مادرم می نشینم.

سر می چرخاند و نگاهم می کند.

 

ابرو بهم می کشد.

 

– منو نگا کردی، نکردی، امیر حسین.. گفته باشم

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– شما دستور بدی، امیر حسین کور می شه.. خوب شد؟

 

استغفراللهی می گوید و پشت دستی می زند.

 

– الان وقت زبون ریختنه! نمی بینی من عصبانی ام؟

 

سر جلو می برم و روی موهایش بوسه می زنم.

 

– شما ببخش، حاج خانم

 

چپ چپ نگاهم می کند و حرف نمی زند.

از گوشه ی چشم مریم را می بینم که کاسه ی خالی را از انار پُر می کند.

 

مادرم گفته بود اینروزها دلش انار می خواهد.

من اما نمی دانم دلش دیگر چه می خواهد.

 

به اتاقم می روم و کلافه ام.

حامد انگار مقابلم ایستاده و من با خشم نگاهش می کنم.

 

زیر لب یک چرای بی پاسخ می گویم و سکوت محض.

 

پنجره را باز می کنم.

دود سیگار در هوای سرد زمستان محو می شود.

 

 

با خودم می گویم پدرم اگر جای من بود چکار می کرد؟

 

نمی دانم اگر یک روز این راز لعنتی برملا شد من جوابِ مریم را چه می دادم؟

 

وضو می گیرم و قامت می بندم.

نماز شب شاید کمی آرامم کند.

 

فقط خودم می دانم که دلِ به کار نمی دهم، حواسم جای دیگر است.

 

دستِ یوسف را به گرمی می فشارم.

گوشم از صدای زیبا پُر می شود.

 

– دستتون درد نکنه، آقا امیر حسین.. یادتون نره، تشریف بیارید حتماً

 

من چرا به “امیر حسین” گفتن های مریم فکر می کنم، نمی دانم.

دروغ چرا، جورِ دیگر به دل می نشیند.

 

یوسف و زیبا را تا بیرون مغازه بدرقه می کنم.

گوشی ام زنگ می خورد.

 

شماره ی حیدر است، امانتدار من.

می گوید ماشین خراب شده و نمی داند چکار کند.

 

– نگران نباش پیرمرد، خودم می رم دنبال مریم خانم.. شما به کارت برس

 

شرمنده است، تشکر می کند.

 

کمی زودتر به مقصد می رسم.

انگشتانم روی فرمان ضرب می گیرد و من به این حالِ خوش لبخند می زنم.

 

دخترک را می بینم که از آموزشگاه خارج می شود.

نگاهش در اطراف می چرخد.

 

 

 

 

پیاده می شوم و دستی در هوا تکان می دهم.

ابروهایش بالا می پرد و چال گونه اش پدیدار می شود.

 

جلو می روم و به سمتم می آید.

 

– مراقب باش سُر نخوری

 

آستین پالتویش را می گیرم و قدم به اندازه بر می دارم.

تشکر می کند و روی صندلی می نشیند.

 

لحظه ای بعد کنارش می نشینم.

بوی عطرش انگار پخش است و نفسم بند می آید.

 

– خسته نباشی، خانم

 

– شمام همینطور.. ببخشید زحمت شد براتون

 

استارت می زنم و نگاهش می کنم.

فکری که در سرم می چرخد را به زبان می آورم.

 

– حالشو داری ببرمت یه جایی؟ یادمه یه بار گفتی بَدت نمی آد اونجا رو ببینی

 

نگاه باریکش در صورتم می چرخد.

منظورم را فهمیده انگار که سر تکان می دهد.

 

– معلومه که می خوام.. ولی خب، شما مگه کار ندارین؟

 

لبم را تَر می کنم.

 

– پس می خوای دیگه؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

کمربند می بندم و راه می افتم.

تازگی با من زیاد حرف می زند.

 

از گذشته دیگر نمی گوید.

بیشتر از آینده حرف می زند.

 

شاید اعتمادش را به من نشان می دهد، نمی دانم.

 

می گوید بچه که جان گرفت رفعِ زحمت می کند.

 

 

 

کم مانده بگویم “کجا؟! بی تو من چکار کنم آخر”!

 

– نمی خواد الان به این چیزا فکر کنی.. بعدشم کی گفته به این زودی از پیش ما بری! شما رو نمی دونم، ولی ما بهت اُنس گرفتیم، مریم خانم

 

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

لُپش گل انداخته و شاید دلش غنج می رود.

 

هوا روشن است که وارد محله قدیمی می شوم.

زورخانه را اول نشانش می دهم.

 

– وااای، چقدر قشنگه، حتی از بیرون می شه فهمید..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– درش باز بود می بردمت داخل و ببینی

 

سر می چرخاند و باور نمی کند انگار.

 

– واقعاً!؟ هیشکی جلوم و نمی گرفت؟

 

– خودت چی فکر می کنی، رات نمی دادن؟

 

جای من باد به غبغب می اندازد.

 

– کی جرئت داره منو با شما راه نده.. نیست مگه؟

 

برای لحظه ای دلم می خواهد گونه اش را نوازش کنم.

لعنت به دلِ سیاه شیطان می فرستم.

 

– همین جا آدم برفی درست می کردین؟ نزدیکِ زورخونه؟

 

راه می افتم و با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

دخترک با دقت کوچه را نگاه می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x