رمان دلباخته پارت ۱۴۹

4.4
(35)

 

 

 

 

 

 

خانه های قدیمی و اغلب فرسوده.

 

و من خودم را، پسرک بازیگوش انروزها را می بینم که برای احمد رضا بزرگتری می کرد.

 

مریم از ماشین پیاده می شود.

جایی را نشانش می دهم که من را به خاطراتم وصل می کند.

 

– اونجا ما دو دسته می شدیم.. بعضیا گوله برفی درست می کردن، من چون از بقیه بزرگتر بودم..

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– چه زود بزرگ می شه آدم، اونقدر که گاهی خودش باور نمی کنه

 

سر به تایید تکان می دهد.

تکیه ام را به ماشین می دهم و سیگار روشن می کنم.

 

دخترک حواسش پرت اطراف است و من فقط تماشایش می کنم.

 

– دختر و پسر دستِ همو می گرفتین، مثه یه دایره، دورش می چرخیدم و..

 

صدای بچه ها در گوشم پژواک می شود.

من دستِ احمد را هرگز ول نمی کردم.

 

” عمو زنجیر باف، بعله.. زنجیر منو بافتی.. بعله”.

 

دیگر انرزوها برنمی گردد، می دانم.

مثل جوانیِ من، که هرگز برنمی گردد.

 

– شما.. شما ازین بازیا می کردین! بهتون نمی آد اصلاً

 

تکخند کم صدایی می زنم.

 

– یه ذره دخترونه س، اره.. ولی من یاد گرفتم که خودم و از بقیه سوا نکنم.. حتی موقع بازی

 

 

 

“مریم”

 

 

من چرا از دیدن این خانه های اغلب کهنه، دیوارهایی که نشان از گذر سال های طولانی می داد، سیر نمی شدم، نمی دانم.

 

محله قدیمی و کوچه ای که برای سید پُر از خاطرات کودکی ست.

 

نگاهم در اطراف می چرخد و او، من را تماشا می کند.

جوری در این کوچه گم شدم که انگار دنبال کودکی های سید می گردم.

 

با حرفی که می زند ابروهایم بالا می پرد.

تصورش حتی کمی غیر ممکن است.

 

– شما.. شما ازین بازیا می کردین! بهتون نمی آد اصلاً

 

تکخند کم صدایی می زند.

و من باز دلم برای مرد این روزهای زندگی ام می رود.

 

– یه ذره دخترونه س، اره.. ولی من یاد گرفتم، که خودم و از بقیه سوا کنم، حتی موقع بازی

 

نگاهم را از نیم رخش برنمی دارم.

آدم عجیبی ست، حتی وقتی از گذشته حرف می زند.

 

– می شه یه سوال بپرسم؟

 

سر می چرخاند و نگاهم می کند.

چشمان تیره اش می درخشد انگار.

 

– چرا نشه.. بپرس

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– تو محل خودتون نمی شد مگه! اونجام حتماً دوستی چیزی داشتی دیگه، نداشتین؟

 

 

 

نمی دانم چرا می خندد.

 

– دقت کن، جمله ای که الان گفتی، معلوم نیست آخرش جمع بود یا مفرد.. دوستی داشتی، یا نداشتین.. می دونی چیه..

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

می خواهم عذرخواهی کنم، نمی گذارد.

 

– راستیتش، من با همون داشتی بیشتر موافقم.. می خوام بگم، هر چی با من راحت تر صحبت کنی، حس می کنم بیشتر به من اعتماد کردی، منو از خودت می دونی

 

من به این مرد حتی بیشتر از خودم اعتماد کردم و خودش نمی داند.

صمیمت اما بنظر کمی دور می آید.

 

من چرا از خودم، از این حس شیرین اینهمه می ترسیدم!

من حتی از انروز که باید خداحافظی می کردم و می رفتم، می ترسیدم.

 

می دانم اگر ذره ای خودم را به حالِ خود می گذاشتم، آخر از دست می رفتم.

 

جوابش را نمی دهم.

می ترسم دستم را بخواند و انوقت من با چه رویی در چشمانش نگاه می کردم.

 

نزدیک می آید و من باز نفسم بند می آید.

 

دستی به ریش مرتبش می کشد.

 

 

 

 

– مردم این محل، کوچیک تا بزرگ، شیله پیله تو کارشون نیست..عینهو آینه ان.. پدرم می خواست این چیزا رو ما از اینا یاد بگیریم.. تو محل خودمون، آدما جور واجور بودن.. یه چیزایی بود که نمی شد توشون پیدا کرد.. چیزایی که اینجا لازم نبود دنبالش بگردی

 

با خودم می گویم که برای دیدن آدم های خاکی و ساده، صاف و بی غل و غش، چرا باید راه دور می رفتم.

 

مردی که نزدیک من ایستاده، خودش یکی از همین آدم هاست.

 

اشکِ گوشه ی چشمم را پاک می کنم.

با خودم فکر می کنم چه خوب که یادِ پدرش را با خود یدک می کشد.

 

– من بیشتر تو محله قدیمی بزرگ شدم تا محل خودمون.. بعدشم پام به زورخانه باز شد و..

 

حرفش را تمام نمی کند.

یادِ زورخانه و جای خالی پدر ناراحتش می کند، می فهمم.

 

دستی میان موهای کوتاهش می کشد.

 

– می گم، حالا که تا اینجا اومدیم..

 

مکث می کند.

 

– می خوای بشین تو ماشین، من زود برمی گردم

 

– مشکلی دارین اگه بیام؟

 

من حتی نمی دانم کجا می رود.

 

با یک “نه” ساده جواب می دهد.

 

– نمی خواد عجله کنی، دور نیست، تهِ همین کوچه س

 

 

حواسش مالِ من می شود و راه می افتد.

 

تهِ کوچه می ایستد و زنگ یکی از خانه ها را می فشارد.

 

خانه تعمیر شده، معلوم است.

بافتش اما قدیمی ست.

 

گوشم از صدای زنی پُر می شود.

می پرسد”کیه؟”

 

لبخند سید را می بینم و با خودم می گویم این زن کیست؟

 

– چاییت حاضره، بی بی خانم؟

 

به آنی نکشیده صدای زن می آید.

 

– سماور بی بی که خاموش نمی شه، پسرم.. بیا تو مادر، بیا

 

در باز می شود و سید کنار می ایستد.

بفرما می زند و نگاه کنجکاو من در حیاط کوچک خانه می چرخد.

 

زنی میانسال را می بینم که چشمانش می درخشد.

 

– خوش اومدی، پسر جان.. صفا آوردی

 

سید جلوتر از من سلام می کند.

 

– سلام به روی ماهت، دختر جان.. خوش اومدی، بیا، بیا تو هوا سرده، سرما نخوری

 

سید جلو می رود و من با دهان نیمه باز به صحنه ی رو به رو خیره می شوم.

 

زن در آغوش سید فرو می رود و من چرا حسودی می کنم!

 

این زن کیست که محرم سید است، نمی دانم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x