رمان دلباخته پارت ۱۵۰

5
(37)

 

 

 

 

پالتویم را از تن می کنم.

می نشینم و نگاهم سمت سماور قدیمی می دود.

 

اینجا همه چیزش مالِ گذشته است انگار.

حتی زنی که استکان ها را از چای تازه دَم پُر می کند.

 

– چخبر بی بی خانم، رو به راهی انشالله؟

 

– سلامتی، سید جان.. خودت خوبی، ننه.. حاج خانم خوبن؟

 

– الهی شکر، بی بی جان.. مام بد نیستیم

 

نگاهش را سمت من می کشد.

 

– ایشون مریم خانم هستن.. حرفش و زدیم با هم، یادتونه؟

 

زن با تکان سر جواب می دهد.

لبخند می زند.

 

– ننه.. بی بی اونقدر پیر نشده که حرفات یادش بره.. تازه می خواد دومادیت و ببینه، کاکل پسرت و بشوره.. فکر کردی الکیه!

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

ولی باز دلم می گیرد.

 

دست خودم نیست آخر.

ضربان قلبم بالا می رود انگار.

 

گوشم از صدای سید پُر می شود.

نگاهش را از چشمانم برنمی دارد.

 

– بی بی خانم یه مدت به من شیر داده، حکم مادر داره برام.. منم جای پسرش

 

بی بی را نگاه می کند.

 

– نیست بی بی جان؟

 

 

 

نمی دانم چرا نگاه زن غمگین است.

چشم باز و بسته می کند.

 

– توام قدِ ابوالفضلم، نور چشمی ننه

 

با خودم می گویم حتماً این وقت روز ابوالفضل بیرون است و شاید تا وقت رفتن، بیاید.

 

نگاهی در اطراف می چرخانم.

خانه اما جوری نیست که حضور یک مرد را نشان دهد.

 

بی بی از جایش بلند می شود.

 

– سرِ موقع اومدی، ننه.. وایسا الان می آم

 

لحن شیرینِ بی بی عجیب به دل می نشیند.

 

– نشسته نمی شه بی بی جان.. حتمنی باید وایسم؟

 

خنده ام می گیرد.

بی بی خانم نیز مثل من می خندد.

 

– ننه من قربونت برم، تو اگه این زبون و نداشتی..

 

سید می پرد وسط حرفش.

با لحنی پُر از خنده حرف می زند.

 

– می ذاشتیم سرِ کوچه، هاپو بخورتم.. ها، ننه؟

 

بی بی خانم با عشق نگاهش می کند.

دستی به سینه اش می زند و قربان صدقه می رود.

 

به زحمت راه می رود.

کمی نیز می لنگد.

 

از پیش چشمانم دور می شود.

 

سر می چرخانم و نگاه به سید می کنم.

 

 

 

– چند تا بچه داره، بی بی خانم؟ شوهرش نیست، فوت کرده؟ پسرش کجاس الان؟

 

یک قطار سوال می پرسم و منتظر جواب می مانم.

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

 

– بذار وقتی رفتیم همه رو واست می گم، خب؟

 

باشه ای می گویم.

صدای بی بی از جایی که شاید آشپزخانه است، می آید.

 

– امیر حسین.. ننه، بیا کمک قربونت برم

 

سید از جایش برمی خیزد.

نگاه من با قامت بلندش قد می کشد و راهی اش می کند.

 

– اومدم بی بی آسیه جان

 

سر بالا می برم و نفس بلندی می کشم.

نگاهم به دیوار بالای سرم خیره می ماند.

 

دو قاب عکس چفت هم.

دو مرد که زیادی به هم شباهت دارند.

 

حتماً یکی مرد این خانه و آن یکی برادرِ سید است.

 

بی بی خانم جلوتر می آید و سید پشت سر.

دو کاسه در سینی و عطر خوشِ حلیم که فضا را پُر می کند.

 

آب دهانم را قورت می دهم.

بی بی بفرما می زند و تشکر می کنم.

 

– خودتون چی، بی بی خانم، نمی خورین؟

 

سنجاق روسری اش را باز می کند.

 

 

 

– نه، ننه.. من پیش پای شما یه کاسه خوردم، نوش جونت، بخور دخترم

 

صمیمی حرف می زند.

جوری که آدم فکر می کند خیلی سال است هم را می شناسیم و غریبه نیست برای من.

 

بی بی انگار کم از زری خانم نمی آورد.

نمی دانم، شاید هر بار که سید را می بیند حرفش را می زند.

 

– کاش یه ذره حرف گوش کنی، ننه.. منم قدِ خودم آرزو دارم، امیر حسین.. حق دارم به گردنت، ندارم، ننه؟

 

سید سر تکان می دهد و چشمانش را با کف دست می پوشاند.

 

– چشم، بی بی جان، چشم.. حقِ شما محفوظ.. گردن ما از مو باریکتر

 

برای لحظه ای مکث می کند.

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– دختر سراغ داری، بی بی؟

 

تهِ دلم خالی می شود چرا!

کاش بی بی می گفت “نه” و من نفس می کشیدم.

 

– قحطی که نیومده، ننه.. تو بخوای ده تا دختر نشونت می دم.. یکی از یکی خانم تر، نجیب تر، درس خونده، خوش بر و رو.. دیگه چی می خوای، هان؟

 

جمله آخر را تشر می زند.

بغض بیخ گلویم چفت می شود.

 

غمِ عالم انگار به دلم سنگینی می کند.

 

 

 

– مشکل می دونی کجاست، بی بی جان.. اینجور دخترا بدرد امیر حسین نمی خوره، دلیلشم خودت می دونی، باز بگم؟

 

سنجاق روسری را زیر گلویش سفت می کند.

نگاهش سمت من می دود.

 

– می بینی، ننه.. هر موقع بهش می گم، همینو جواب می ده.. موندم تو کارِ این بچه، کِی می خواد آخرش یکیو بخواد.. بچه م می خواد خاطر خواه شه، بعد زن بگیره.. یکی نیست بگه، عمرِ بی بی مگه به خاطر خواهی تو قد می ده، نادون

 

شاید اگر وقت دیگر بود، می خندیدم.

من اما به زحمت لبخند می زنم.

 

خاطر خواهیِ مرد این روزهای زندگی ام در ذهنم پُر رنگ می شود.

با خودم می گویم او اگر اهلش بود پس چرا به امروز رسید!

 

بی بی خانم حرف می زند و من حواسم جای دیگر است.

هر چه می گردم جواب این سوال را پیدا نمی کنم.

 

 

دمِ رفتن بی بی آغوشش را به رویم باز می کند.

بغلم می گیرد و زیر گوشم پچ می زند.

 

– بچه های این محل و خودم شستم، ننه.. بچه ت که دنیا اومد، بگو بیام بشورمش، خب؟

 

گونه ی نرمش را می بوسم.

 

 

 

– چشم بی بی خانم، حتماً

 

سید را می بینم که لبخند می زند.

خداحافظی می کنم و از خانه بیرون می روم.

 

کمی طول می کشد تا سید بیاید.

شاید حرف نگفته ای هست، نمی دانم.

 

داخل ماشین می نشینم و راه می افتد.

 

– می شه یه سوال بپرسم؟

 

برای لحظه ای کوتاه نگاهم می کند.

 

– نمی خوای جواب سوالای قبلی رو بدم؟

 

شانه بالا می اندازم.

دلم اما آشوب است.

 

– باشه خب.. بگید

 

نفسش را محکم رها می کند.

 

– من و ابوالفضل با هم دنیا اومدیم.. اونوقتا آقا شمس، شوهر بی بی خانم، تو زورخونه کار می کرد.. این شد که وقتی حاج خانم ذات الریه می شه و مریض احوال، پدرم از بی بی خانم خواهش می کنه که بیاد خونه مون و به منم شیر بده

 

در سکوت نگاهش می کنم.

 

حدس می زنم آقا شمس از دنیا رفته است.

 

پسرش اما کجاست، هنوز نمی دانم.

 

 

 

– آقا شمس سنی نداشت که از دنیا رفت.. یه شب که داشت برمی گشت خونه، سرش گیج می ره و می خوره زمین.. در جا تموم می کنه

 

هین بلندی می کشم.

تصور این فاجعه برای زنی مثل بی بی درد آور است.

 

– بی بی که خبرو می شنوه، بچه ی دو ماهش از بین می ره و خودش می مونه و ابوالفضل

 

– کوچیک بود ابوالفضل اونموقع؟

 

سر تکان می دهد.

 

– دو سال نداشت فکر کنم.. خیلی کوچیک بود داداشم

 

دلم برای ابوالفضل می سوزد.

بیشتر اما برای بی بی.

 

– آقا شمس چیزی نداشت جز همین خونه.. پدرم واسه بی بی مقرری معلوم کرد که هر ماه از زورخونه جمع می شد، اونم زندگیش و می گذروند

 

خیابان را نگاه می کنم و ذهنم پُر می شود از زندگیِ زنی که خدا می داند اگر حاج مهدی نبود، چطور می گذشت.

 

گوشم از صدای سید پُر می شود.

لحنش انگار غمگین است.

 

– حکمت خدا چی بود رو نمی دونم.. انگاری یه بارِ دیگه می خواست بی بی رو امتحان کنه.. بقول بابای خدا بیامرزم صبرش و می خواست محک بزنه

 

 

پشتِ چراغ قرمز می ایستد.

نگاهم می کند، دقیق.

 

– ببخش ناراحتت کردم.. می شه اشکاتو پاک کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x