رمان دلباخته پارت ۱۵۱

4.5
(38)

 

دستمال به صورت خیسم می کشم.

 

– می شه بهش بیشتر سر بزنی، شما تنها کسی هستی که بی بی داره.. نذارید احساس تنهایی کنه، گناه داره

 

سر جلو می کشد.

نفسم را گم می کنم باز.

 

خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– شما خیلی مهربونی، می دونستی؟

 

لبخند می زنم.

من اگر مهربان بودم پس خودش کِه بود!

 

مردی که مهرش، مردانگی و نجابتش حد و مرزی نداشت و من خودم را قدِ او نمی دیدم.

 

صدای بوق ماشین پشت سر بلند می شود.

چراغ سبز است، عقب می کشد.

 

لحن بامزه اش لبخندم را پُر رنگ می کند.

 

– نمی ذارن آدم دو دیقه اختلاط کنه، عجبه ها

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– می تونی بیشتر بخندی، بهتر نیست؟ شنیدی می گن آدم وقتی می خنده فرشته ها بابا کرم می رقصن واسش

 

می زنم زیر خنده.

گفته بودم این مرد استاد خوب کردنِ حال آدم هاست.

 

– حرفاتون یه جوریه که آدم فکر می کنه..

 

می پرد وسط حرفم.

 

– تو عهدِ میرزا نوروز زندگی کرده.. حرفاش قدیمی، خودشم که زنگ زده س، اره؟

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– حرفاتون یه جور دیگه به دلِ آدم می شینه.. چجوریش و نمی دونم، ولی اینو خوب می دونم که آدمی مثل شما رو تا حالا ندیدم

 

می گوید من فقط خودم هستم، نه بیشتر.

و من عاشقِ خودش بودم، ولی بیشتر.

 

کلاس تمام می شود.

بچه ها یکی یکی دستی در هوا تکان می دهند و خداحافظی می کنند.

 

وسایلم را جمع می کنم.

صدای خانم صادقی می آید.

 

– خانم افشار؟

 

نگاهش می کنم.

 

– جانم، بفرمایید

 

زنی میانسال و خوش رو که با لهجه حرف می زند.

اصالتاً اهل شیراز است.

 

– جانت سلامت، خانم.. آقا صمدی گفتن تو دفتر منتظر شمان

 

باشه ای می گویم.

 

بند کیفم را سرِ شانه می اندازم و به سمت اتاق صمدی می روم.

در می زنم و وارد می شوم.

 

سلام می کنم و جواب می گیرم.

بفرما می زند و می نشینم.

 

می دانم اشتباه کردم.

بی خبر رفتم، بچه ها را به امان خدا ول کردم.

 

انگشتانش را از لای هم رد می کند.

تنش را جلو می کشد و خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– من با آقای شریعت صحبت کردم.. گفتن ظاهراً مشکلی پیش اومد که شما مجبور شدید یه هفته، البته بدون خبر قبلی، کارتون و ترک کنید..اما فکر کنم لازمه یه مواردی بین ما برای همکاری روشن شه، خانم افشار

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– قبول دارم، آقای صمدی.. کارِ من اصلاً حرفه ای نبود.. ولی باور کنید تو شرایط خوبی نبودم. وقتی برگشتم، می خواستم باهاتون صحبت کنم، که متاسفانه شما سفر بودید و نشد دیگه

 

سر تکان می دهد و دنبال حرفش را می گیرد.

می گوید از حقوقم کم نمی کند، اما فقط همین یکبار.

 

من اما زیر بار نمی روم.

غرورم اجازه نمی دهد.

 

– شما از بقیه همکارا جدا نیستید، خانم افشار.. فکر نکنید تبعیض قائل می شم این وسط.. خیر، مشکل  برای همه پیش می آد

 

نمی دانم راست می گوید یا نه.

نمی خواهم من را تافته ی جدا بافته بداند، سرِ آشنایی با مرد این روزهای زندگی ام.

 

– شما تا کِی می تونید با ما همکاری کنید؟ منظورم اینه که..

 

حرفش را قطع می کنم.

منظورش را می فهمم.

 

– تا آخر سال می تونم بیام.. ترم تابستونی اگه بهم بدید، ممنون می شم

 

خوبه ای می گوید و من قصد رفتن می کنم.

بیرون ساختمان گوشی ام زنگ می خورد.

ابروهایم بالا می پرد.

 

خیلی وقت است سیما را از زندگی ام حذف کرده ام.

شاید او زودتر، نمی دانم.

 

– بفرمایید

 

– بفرمایید و زهر مار، زنیکه.. تو از خودت خجالت نمی کشی! افتادی دنبال شوهرِ من که چی مثلاً.. هان؟! کم نبود اون حامد بدبخت، حالا نوبت آقا ناصره بندازیش گوشه ی هلفدونی، پتیاره

 

تنم یخ می کند، نه از سرمای زمستان.

هضم این اراجیف زمان می بَرد.

 

– چی داری می گی واسه خودت، سیما! من اصلاً..

 

توپش پُر است، حرفم را قطع می کند.

حق به جانب حرف می زند.

 

– ببین منو، تو اگه فکر کردی می تونی شوهر منو از چنگم در بیاری، کور خوندی.. بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.. اصلاً واسه چی باید آقا ناصر زرت و زرت زنگ بزنه به زن حامد! غیرِ اینه که..

 

وسط حرفش می پرم.

پوزخند می زنم.

 

– خوبه داری می گی شوهر تو به من زنگ زده، اونوقت از من حساب می گیری! کاش یه ذره عقلت و به کار می نداختی، بعد هر چی لایق خودت و اون شوهر بی همه چیزته رو بارِ من می کردی

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x