رمان دلباخته پارت ۱۵۲

5.1
(29)

 

 

 

 

 

صدای نفس های بلند و پُر از حرصش می آید.

من اما حالم از او بدترست.

 

تنم می لرزد و دندان هایم به هم می خورد.

این یکی را کجای دلم بگذارم، نمی دانم!

 

– دروغای تو رو هیشکی باور نمی کنه، خانم زرنگ.. با خودت گفتی کی بهتر از آقا ناصر.. وضعش خوبه، دستش به دهنش می رسه، خب چرا نیفتم دنبالش.. تا قیامت که نمی شه بمونم خونه ی مردم، بعد که عذرم و خواستن، ننه بابام که ندارم، بذار واسه خودم..

 

داد بلندی می کشم.

سیما چرا حدش را نمی داند!

 

شوهر فرصت طلب و نانجیبش کم بود که حالا خودش بر سرم آوار می شود.

 

– خفه شو، سیما.. هر چی من احترام نگه می دارم، تو باز دُم در می آری! ناصر اگه به من زنگ می زد، دنبال چیزی بود که تو خواب باید ببینه.. توام اگه خیلی برات مهمه، می تونی از خودش بپرسی.. دوست دارم بدونم چی بهت می گه.. هر چند اصلاً مهم نیست… می دونی چرا، چون حالم از همه تون بهم می خوره

 

صدای جیغ و فریادش را با قطع تماس خاموش می کنم.

 

 

 

 

 

کاش می شد حقیقت را بگویم.

کاش خودم را جای سیما نمی گذاشتم.

 

دردش می گرفت، می دانم.

 

لعنت به ناصر.

لعنت به این سرنوشت.

 

باز گوشی ام زنگ می خورد.

دست از سرم برنمی دارد چرا!

 

صفحه ی گوشی را نگاه می کنم.

آقا حیدر است، نگرانم شده انگار.

 

می گوید” کجایی خانم معلم.. حالت خوبه دخترم؟”.

 

حال من خوب نیست.

اصلاً از این بدتر نمی شود انگار.

 

– اومدم آقا حیدر.. اومدم

 

به زحمت حرف می زنم.

دستی انگار گلویم را می فشارد.

 

روی صندلی می نشینم و سلام می کنم.

 

– رنگ و روت پریده، مریم خانم.. چیزی شده؟ می خوای زنگ بزنم آقا سید؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

اصرار نمی کند، راه می افتد.

دندان روی هم می فشارم و سرم تیر می کشد.

 

من نباید کوتاه می آمدم.

سیما را خوب می شناختم.

 

زنی حَراف و کینه توز.

خط قرمزش ناصر، که خیال برش داشته من دندان برایش تیز کرده ام.

 

پیاده می شوم و خداحافظی می کنم.

 

 

 

 

گوشی را از کیفم بیرون می کشم.

 

کلید به در می اندازم.

گوشم از صدای ملیحه خانم پُر می شود.

 

– حالت خوبه، دخترم؟ می گن دل به دل راه داره، از صبح که پا شدم همش تو فکرتم.. گفتم بذار ظهر بشه، بهت زنگ بزنم

 

– ممنون مادر جون، منم دلتنگتونم.. می شه خواهش کنم یه سر بیایید اینجا، می خواهم باهاتون صحبت کنم

 

نگران و دلواپس حرف می زند.

 

– چیزی شده، مادر؟ راستش و بگو، نکنه با زری حرفت شده، اره دخترم؟

 

جوری حرف می زند انگار دوست قدیمی خودش را نمی شناسد.

 

– نه مادر جون.. یه موضوعی هست که باید در موردش حرف بزنیم.. شما کِی می تونی بیای؟

 

دلش آرام نمی گیرد انگار.

می گوید همین حالا راه می افتم.

 

وارد خانه می شوم.

زری خانم را می بینم گوشی به دست نشسته و با یک نفر حرف می زند.

 

بی بی آسیه است، سلام می رساند.

لبخند نیم بندی می زنم.

 

– سلام برسونید

 

زبانم به حرف اضافه نمی چرخد.

 

زری خانم از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

چند بار پشت هم می دانم، می گوید و من نمی دانم چرا.

 

با خودم می گویم ربطش به من چیست!

من باید فکری به حال خود کنم آخر.

 

 

 

شال و مقنعه را از سر برمی دارم.

پالتویم را از تن می کنم و لبه ی تخت می نشینم.

 

صدای زری خانم از پشت در می آید.

 

– می شه بیام تو، مادر؟

 

بفرما می زنم و وارد می شود.

جلو می آید و کنارم می نشیند.

 

– نمی خوای بگی چی شده؟  معلومه از یه چیزی ناراحتی، بگو مادر.. دلت و سبک کن

 

حدقه ی چشمانم خالی و پُر می شود.

زبان روی لبم می کشم.

 

در سکوت نگاهم می کند و من حرف می زنم.

بغض گلویم را می فشارد.

گریه اما، نمی کنم.

 

سر به تایید تکان می دهد.

دستم را می گیرد و به نرمی نوازش می کند.

 

– خوب کردی، مادر.. یکی  این وسط نباید بدونه ناصر چه غلطی کرد؟! به اون بابای بدتر از خودش که نمی شه حرف زد، زنشم که دیوونه س.. می گی ناصر از آسمون افتاده، همه دنبال شوهرشن

 

نفسش را محکم رها می کند.

نگاهش را از چشمانم برنمی دارد.

 

مثل یک مادر حرف می زند.

من اینروزها کمتر احساس بی مادری می کنم.

 

 

 

– تو فقط آروم باش، عصبانی نشو.. بذار من باهاش حرف بزنم، خب؟

 

– ببخشید اینو می گم، ولی بهتر نیست خودم همه چی رو بهش بگم، از همون اول.. از زنگ زدناش، تعقیب کردنش، از اونهمه  بی شرمی و بی شرفی که اصلاً فکرش و نمی کردن

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– بشرطی که آروم باشی.. ببینم عصبانی شدی، پشت دستی می زنمت.. گفته باشم

 

بغلش می گیرم و بوی مادرانه اش را نفس می کشم.

کاش بماند برای من تا ابد.

 

ساعتی بعد ملیحه خانم می آید.

می نشیند و مختصر احوالپرسی می کند.

 

– بگو دخترم، بگو ببینم چی شده.. نفس نموند برام بسکه دویدم، گفتم حتماً یه چیزی هست که نخواستی پشت تلفن بگی

 

 

نفس بلندی می کشم.

نگاهش نمی کنم، خجالتش را ابداً نمی خواهم.

 

زری خانم کنارش نشسته و دستش را می گیرد.

در سکوت به من گوش می کند.

 

ذره ذره می گویم.

می ترسم بلایی سرش بیاید.

 

من این زن را خوب می شناسم.

بی آبرویی را تاب نمی آورد.

 

نگاهم را سمت او می کشم.

با دهان نیمه باز و چشمان خیس، نفس می کشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x