رمان دلباخته پارت ۱۵۳

4.6
(34)

 

 

 

 

زری خانم شانه اش را می مالد.

ذره ذره آب می خورد.

 

لب هایش می لرزد و بریده بریده حرف می زند.

 

– گناه من .. چی بود، زری؟! صادق برام..کم بود! حامد.. یه جور داغم کرد، اینم از ناصر

 

می زند زیر گریه و شانه هایش تکان می خورد.

 

– گناه چی، ملیحه جان! بچه ی من اگه خطا کرد، مسئولیتش با خودشه.. ناصر اشتباه کرده یا هر چی، ربطی به تو نداره، خواهرِمن

 

من را نگاه می کند.

 

– مریم می خواست اینو بدونی، که خدای نکرده فکر نکنی..

 

ملیحه می پرد وسط حرفش.

 

– تو فکر کردی مریم رو نمی شناسم.. یادته روزی که خواستی ببریش چی گفتم بهت؟ گفتم، این دخترمه، جونمه، یادگارِ بچه مه.. دلش نازکه، داغش از من بزرگتره، هوای دلش و داشته باش، زری

 

نفسش مثل آه از سینه بیرون می پرد.

 

– اونوقت چی می شد.. بچه ی خودم، پاره ی تنم.. خدایا منو بُکش راحتم کن

 

زری خانم استغفراللهی می گوید.

تنم را جلو می کشم.

 

دست ملیحه را می گیرم.

 

 

 

 

– مادر جون؟ بچه ی حامد جز شما کسی رو نداره.. می فهمید چی می گم؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

 

– من تو خونه ی شما زندگی کردم،  مادری کردی.. حساب شما از بقیه جداس.. اینو نگفتم که بگم  مقصری.. فقط خواستم بدونید که من دنبال ناصر راه نیفتادم.. ناصر برادر بود برام، ولی انگار من براش، خواهر نبودم

 

نگاه شرمنده اش را پایین می کشد.

 

– می دونم، مادر.. فقط موندم، چطور روش شد همچی حرفی بزنه.. شرم نکرد! نگفت جواب حامد و چی بدم! بدتر ازون، سیما بفهمه چیکار می کنه.. اینا رو نگفت با خودش!

 

منظور حرف آخرش را نمی فهمم چرا.

دست خودم نیست، از کوره در می روم.

 

عقب می کشم و دندان روی هم می فشارم.

 

– سیما بفهمه! شما دیگه چرا، مادر جون؟!

 

پوزخند می زنم.

 

– شاید سیما فکر کنه آقا ناصرش آش دهن سوزیه، ولی من اگر بمیرم به آدمی مثل اون نگاه نمی کنم

 

آب دهانم را قورت می دهم، به سختی.

 

بی حرمتی نمی کنم، هرگز.

خودم را اما فدا نمی کنم، هرگز.

 

 

 

 

– نمی شد همه چی رو به سیما بگم؟ نگفتم، چرا.. بخاطر آبروی ناصر! معلومه که نه.. من فقط یه لحظه، یه لحظه خودم و گذاشتم جایِ اون، دیدم نه، من اونقدر بی رحم نیستم که بخوام همجنس خودم و آزار بدم

 

صدای زری خانم را می شنوم.

نگاهش اما نمی کنم.

 

– داری می لرزی، مادر.. یکم آروم باش قربونت برم

 

من قربانی نمی خواستم.

وقتی خودم را سر می بریدند.

 

– بذارید از حاجی هیچی نگم، چون اونقدر ازش پُرم که حتی نمی خوام  اسمش و ببرم.. اصلاً همون بهتر که بچه ی منو نخواد، بگه وقتی حامد نیست، انگار تو و بچه شم نیستین.. آقا منصورم که از همون اول چشم نداشت منو ببینه.. اشکال نداره، خدا رو شکر اونم بچه ی حامد و نمی خواد

 

بار اول است که روی دیگر من را می بیند.

روی تلخ و زبان بُرنده.

 

می گوید” غلط می کنن نخوان.. تو چرا باور کردی؟!”.

 

– حرف من حاجی و منصور نیست، مادر جون.. حتی سیما، اونقدر مهم نیست.. چیزی که برام مهمه، حرف شماس.. سیما چیو بفهمه می خواد چیکار کنه؟! شما به این باید فکر کنید،  وقتی بفهمه شوهرش اومده به من، زنِ برادرش، پیشنهاد صیغه می ده، ناصر باید کجا فرار کنه

 

 

 

 

ذره ذره نفس می کشم.

عرق از تیره ی کمرم راه افتاده و لباس زیرم خیس است.

 

یادگار حامد پشتِ هم تکان می خورد.

شاید او نیز مثل من بُریده است، نمی دانم.

 

ملیحه دلجویی می کند.

می گوید منظورش را بد گفته و من به دل گرفته ام.

 

سکوتم طولانی می شود.

زری خانم کمی آب به خوردم می دهد.

 

آتش من اما خاموش نمی شود.

من از آدم هایی زخم خوردم که باید پناهم می شدند.

 

– فقط اینو ازتون می خوام.. به ناصر بگید، دهن زنش و نبنده، پَتَش و می ریزم رو آب.. فکر نکنه بلد نیستم، من پاش بیفته، یه جو آبرو واسش نمی ذارم..اونوقت خودش می دونه و سیما، که روزگارش و سیاه کنه

 

– با ناصر حرف می زنم، مطمئن باش.. نمی ذارم اذیتت کنه.. بهت قول می دم، مادر

 

سر تکان می دهم.

 

– دیگه نمی خوام صدای سیما رو بشنوم، هیچوقت.. بهش بگید، پشت من بخواد حرف بزنه، هر چی لیاقت خودشه، به من نسبت بده..

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

خودم را قدِ سیما نمی بینم.

 

– به من دیگه زنگ نزنه، همین

 

 

 

 

همین که جمله ام تمام می شود گوشیِ ملیحه زنگ می خورد.

 

گوشی را از کیفش بیرون می کشد.

نمی دانم چرا جواب نمی دهد.

 

نگاهش دو دو می زند و فراری از چشمان من.

قدرت هضم این اتفاق را ندارد، شاید.

 

پشت هم عذر خواهی می کند.

جای آدم هایی که یک روز آشنا بودند و امروز غریبه  تر از بیگانه.

 

صدایش می کنم.

نگاهش با تاخیر سمت من می دود.

 

لبخند عاریه ای می زند.

از چشمانش اما غصه می بارد.

 

– می خوام اینو بدونید که هنوز من دارم با خاطرات حامد زندگی می کنم.. صداش و گاهی تو گوشم می شنوم.. یادگارش با من نفس می کشه.. من.. من اون آدمی که اونا فکر می کنن، نیستم.. حامد برام..

 

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

نفسم تنگ است و به سختی بالا می آید.

 

نمی دانم چرا اینروزها نفس کم می آورم.

 

تنش را جلو می کشد.

صورت خیسش را می بینم و در آغوشش فرو می روم.

 

زیر گوشم پچ می زند.

صدایش قدِ خودش غمگین است.

 

– می دونم، دخترم.. تو اگه پسر منو نمی خواستی اونجور پاش نمی موندی.. روسیاهم، مادر.. کاش می شد یه کاری کنم برات.. منتت بالا سرم، مادر.. منو خدا زده، تو دیگه نزن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x