رمان دلباخته پارت ۱۵۴

4.5
(36)

 

 

 

 

شانه هایش از زور گریه تکان می خورد.

دلش پُر است، می دانم.

 

شاید من انتظار زیادی دارم.

زندگی او را هرگز بازی نداده.

 

 

صدای اذان می آید.

زری خانم وضو می گیرد و به اتاقش می رود.

 

به صبا زنگ می زنم.

 

– جانم مامان خوشگله؟

 

– سلامت کو بی تربیت.. خوبی عروس خانم؟

 

– اولاً، اونی که زنگ زده باید سلام کنه.. دوماً، تو مثلاً آبجیِ عروسی خیر سرت! جای اینکه پاشی بیای این جا، زنگ زدی منو تربیت کنی! ما رو باش که پُز تو رو دادیم جلوی آق دوماد.. درد و بلات بخوره تو سرِ..

 

ترمزِ صبا را می کشم.

می دانم اگر ولش کنم به جاهای باریک می کشید.

 

– خیله خب، بسه دیگه.. باز تو شروع کردی! دیوونه

 

کم صدا می خندد.

در سکوت به حرف هایش گوش می کنم.

 

از خودش می گوید و مرد این روزهای زندگی اش.

شاهد، مردی کُرد تبار که صبا نفهمید کجا و چطور دلباخته اش شد.

 

– لباس گرفتی؟ آرایشگاه چی، نرفتی؟

 

– یادمه یکی می گفت آبجی عروس با خودش می ره آرایشگاه.. تو یادته کی بود.. هوم؟

 

 

 

صدای بوق ماشین می آید.

صبا زهرماری حواله اش می کند.

 

– تو باز دندونای منو شِمردی! من فقیرم الان، عاجزم، یه کمکی در راه خدا به منِ ذلیل و فرسوده نمی کنی خانم جان؟

 

خنده ام می گیرد.

 

– خاک بر سر خسیست.. خوبه شاهد نمی دونه چه بلایی سرش اومد، واِلا..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– می شد یکی مثل آق سید شما.. جوان ناکام، داغِ حجله بر دل.. بمیرم واست سید جان، تو مگه مادر نداری.. خب چرا زن نمی گیری، مردک.. دِ یالا دیگه

 

– همون شاهد گرفت، بسه.. پسر مردم به تو چه آخه! فضولِ بی ادب

 

هر چه دلش می خواهد بارم می کند.

من اما فقط می خندم.

 

حرفی از سیما و اتفاقی که افتاد، نمی زنم.

 

حالِ این روزهای صبا را بد نمی کنم.

غصه می خورد، می دانم.

 

کنار تخت دخترکم می ایستم.

بالشت کوچکش را بغل می گیرم.

 

دستی به شکم بر آمده ام می کشم.

بی درنگ تکان می خورد.

 

لبخند می زنم.

دلم غنج می رود برای او که یک روز قدِ امروز نمی خواستمش.

 

 

 

 

 

یادم به حرف ملیحه می افتد.

شاید زیرکانه می خواست حرفِ حامد را به کرسی بنشاند.

 

دستی به موهایش کشید و گفت.

 

– هر بار اسم بچه اومد، می گفت مامان، من یه قند عسل دارم، ولی پاش یه عسلم می خوام.. عسلِ چشم رنگی

 

لبخند غمگینی زد.

من اما دیگر آن عسل را نمی خواستم.

 

دروغ چرا، طاقت نمی آوردم.

شاید اگر هر بار صدایش می کردم، غصه ای در من هوار می کشید.

 

گونه اش را بوسیدم.

خودم را از درد آن غصه رها کردم.

 

دلخوری نگاهش را نادیده گرفتم.

 

دخترم مال من بود.. حق من بود..

دنیا به من این یکی را بدهکار بود..

 

– اسمت و می خوام بذارم..

 

صدای باز شدن درِ حیاط می آید.

چراغ را خاموش می کنم و می دوم تا پشت پنجره.

 

گوشه ی پرده را کنار می زنم.

نمی دانم چرا دزدکی دیدنش را اینهمه دوست دارم!

 

از ماشین پیاده می شود و در را می بندد.

دستی به ریش مرتبش می کشد.

 

آهسته قدم برمی دارد.

نگاهش را مستقیم به سمت پنجره اتاق من می کشد.

 

انگار می داند که من دزدکی نگاهش می کنم.

به روی خود اما نمی آورد.

 

 

 

 

 

هر چه او جلو می آید، من از رو نمی روم.

 

با خودم می گویم شاید اصلاً من را ندیده، خیالات بَرم داشته.

 

از پله های ایوان بالا می رود و از دید من خارج می شود.

 

با شیطنت تکخند کم صدایی می زنم.

یکبار دیگر دخترکم را نوازش می کنم.

 

صدایم به زحمت به گوش خودم می رسد.

 

– مامان گاهی بچه می شه، رستا.. مثه اونوقتا که..

 

برای چند لحظه ساکت می شوم.

بغض به گلویم ناخون می کشد.

 

نمی دانم برای رستا دل بسوزانم یا زنی که در من خاطراتش را شخم می زند.

 

تصویر آن شب پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

سرم را از داخل یخچال بیرون آوردم.

حامد پشت سرم ایستاده بود.

 

شانه هایم را گرفت و چرخیدم به سمت او.

برقِ چشمانش تماشایی بود.

 

– می شه بگی این لبخند واسه چیه.. باز چی تو سرته، حامد؟

 

دستانش از شانه هایم سُر خورد و به بازوهایم رسید.

زبان روی لبش کشید.

 

– تو اول قول بده عصبانی نشی، اونوقت می گم

 

به نمایش ابرو در هم کشیدم.

 

– من چرا باید عصبانی شم، هوم؟

 

 

 

برای لحظه ای مکث کردم.

دستش را خوانده بودم.

 

– تو باز دختر بچه دیدی، فیلت یاد هندوستان کرد.. اره دیگه، نه؟

 

با شیطنت چشم باز و بسته کرد.

 

– اگه بدونی چقدر نازه.. موهاش خیلی بلند نیست، دُم اسبی می بنده پشت سرش.. لبای کوچولو، مژه ها بلند.. کاش مامانش هر روز ماشین بخواد، با کله می رم

 

– تو الان بچه می خوای، حامد؟ یادت رفت همه چیو!

 

دستانش را از بازوهایم جدا کرد.

مردِ من دلش بچه می خواست، اما وقتش نبود.

 

نگاه روشنش از چشمانم تکان نخورد.

 

– می دونی که می خوام.. منتظرم یه ذره فقط..

 

خودش می دانست از پسِ مخارج برنمی آید.

می خواست خودش را شماتت کند.

 

من اما حرف دیگر زدم.

 

– نگفتی اسم اون دختر کوچولو که موهاش و دُم اسبی می بنده، مژه هاش بلنده، تو ازش خوشت..

 

پرید وسط حرفم.

 

– رستا.. قشنگه، نه؟

 

جوابش شد یک لبخند و او چانه بالا انداخت.

 

– نچ.. عسلِ بابا قشنگتره، آ قربونش برم من

 

خودم را از گذشته بیرون می کشم.

من انگار از همان شب رستا را می خواستم.

 

 

 

دختری که هرگز ندیدمش.

ولی انگار حسی در من با او گره خورد.

 

با صدای سید به خود می آیم.

پشتِ در ایستاده انگار.

 

– مریم خانم؟ حالتون خوبه؟

 

دلم غنج می رود چرا!

حالِ من حتی با صدای این مرد بهتر می شد انگار.

 

– ب.. بله آقا سید.. شما کِی اومدین، متوجه نشدم

 

لب روی هم می فشارم و خنده را قورت می دهم.

 

– نیم ساعتی می شه، فکر کردم خوابی شما، نبودی؟

 

رندانه حرف می زند لعنتی.

نکند مچم را گرفته و من نمی دانم!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– می گم، قصد نداری سنگرو ترک کنی؟

 

صدای کوبش قلبم را می شنوم.

 

– دارم می آم، آقا سید.. چشم

 

نمی دانم با خودش زیر لب چه می گوید.

 

چشم می بندم و نفس بلندی می کشم.

او دیگر پشت آن در نیست و من وسط اتاق ایستاده ام.

 

نمی دانم چرا حس می کنم حامد از پیشم نرفته.

جایی میان ذهنم نشسته و قصه می گوید.

 

گاهی آدم از شنیدن یک قصه حتی فرار می کند.

شاید هم از خودش، نمی دانم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x