رمان دلباخته پارت ۱۵۶

4.5
(33)

 

 

 

 

سنگینی نگاهم را حس کرده یا از سکوتم تعجب، نمی دانم.

برای لحظه ای سر می چرخاند.

 

– ساکت شدی! حرف بدی زدم؟

 

لحن جدی اش من را به خود می آورد.

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– چه فرقی می کنه برای شما، که مثلاً من چی بخوام، یا چی دوس دارم؟ اینقدر مهمه؟!

 

بی درنگ لب می جنباند.

 

– بنظرت اگه نبود، کجا بودیم الان؟

 

ترمز می گیرد و می ایستد.

 

به رو به رو نگاه می کنم و مردی را می بینم که یقه ی پالتویش را بالا کشیده و کفِ دست هایش را بهم می مالد.

 

صدایش در گوشم می پیچد.

لبوی داغ می فروشد.

 

نگاهم سمت سید می دود.

شالم را پشت گوش می زنم و نگاهم در چشمان تیره اش می نشیند.

 

– نه.. ولی من اونقدر به شما نزدیک نیستم که بخواید..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– نزدیک تعریفش چیه، فقط یه رابطه ی خونی؟! یا مثلاً یکی مثلِ حیدر، که از خیلی سالِ پیش می شناسمش؟

 

– بنظر من اره.. چون ازش تعریف دیگه ای ندارم

 

ترمز دستی را بالا می کشد.

 

– پیاده می شی یا من..

 

کمربندم را باز می کنم.

 

– پیاده می شم

 

باشه ای می گوید و در را باز می کند.

 

 

مرد جوان ظرف پُر شده از تکه های داغ لبو را به دستش می دهد.

 

چند قدم به سمت من برمی دارد و مقابلم می ایستد.

بفرما می زند و تشکر می کنم.

 

– تعریف من ازون چیزی که گفتی، با شما یه فرق کوچیک داره

 

با دهان پُر حرف نمی زنم.

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– آدمای مهم زندگیم

 

قلبم انگار برای لحظه می ایستد.

نفسم به شماره می افتد.

 

ضربه ی آخر را می زند و نمی داند چه بر سرم می آورد.

 

– دروغ نمی گم، باور کن.. تو برام مهمی، می فهمی؟

 

کاش نمی فهمیدم و مثل یک احمق نگاهش می کردم.

 

من حتی سر تکان نمی دهم.

زبانم قفل شده و در دهان نمی چرخد.

 

بدتر از آن حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم.

 

با خودم می گویم مهم بودن به چه دردم می خورد آخر!

 

شاید کمی خودخواهی می کنم، نمی دانم.

من اما به این کم راضی نمی شدم.

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

نگاهش از چشمانم سُر می خورد و به لب هایم می رسد.

 

– من چی؟ من برات مهمم؟

 

راحت و آرام می پرسد.

مثل یک سوال معمولی.

 

نفس حبس کرده ام رها می شود.

زبان روی لبم می کشم.

 

 

– شما.. منظورم اینه که.. مردِ محترمی هستی، با شما احساس ناراحتی نمی کنم.. چجوری بگم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

–  اره یا نه؟

 

نگاهش به چشمانم می چسبد.

من اما نفس بریده لب می جنبانم.

 

صدایم به سختی به گوش خودم می رسد.

می گویم “مهمی” اما نمی گویم چرا.

 

فقط نگاهم می کند.

عمیق و طولانی.

 

من اما می خواهم فرار کنم.

دروغ چرا، می ترسم مچم را بگیرد.

 

– می شه برم تو ماشین؟

 

انگشت روی لب زیرینش می کشد.

و باز تکرار می کند.

 

منظورش را نمی فهمم.

انگشتش تا نزدیک لب هایم جلو می آید.

 

– پاکش کن

 

چشم می دزدم و لبم را پاک می کنم.

قلبم انگار تند می زند.

 

حرفم را باز تکرار می کنم.

 

– چرا نشه، بفرمایید

 

جلوتر از او سوار می شوم.

کمی بعد از من می آید و روی صندلی می نشیند.

 

راه می افتد و صدای نفس هایش در گوشم می نشیند.

 

از گوشه ی چشم می بینم که دستی میان موهایش می کشد.

 

 

 

 

– یادمه آخرین بار، با ابوالفضل بود که نشستیم سر کوچه و یه عالمه لبو خوردیم.. دیگه بعدِ ازون نشد، نتونستم.. نمی دونم چی شد

 

یادم به آن روز می افتد که قصه ی بی بی را گفت و بعد از آن ساکت شد.

 

و من حس کردم که حالش خیلی رو به راه نیست.

حرفم را پیش خودم نگه داشتم و سوال نپرسیدم.

 

– معذرت می خوام اگه بخاطر من..

 

وسط حرفم می نشیند.

 

– چون دلم خواست، اینکارو کردم.. چون خواستِ تو برام مهم بود

 

دستی به گونه ام می کشم.

حرارتش را حس می کنم.

 

برای لحظه ای کوتاه نگاهم می کند.

 

– شاید لازم باشه یه چیزایی رو خودت بفهمی

 

منظورش را می فهمم.

حسی که میان کلمات جا می دهد را خوب می فهمم.

 

ولی باز همان ترسِ لاکردار رهایم نمی کند.

ترسِ از دست دادن و دوباره تنها شدن.

 

تکرارِ دوباره ی دل بستن و دل بُریدن.

تکرارِ یک جا ایستادن و شاید کم آوردن.

 

 

نگاه پُر از حسرتم را از نیم رخش برمی دارم.

کم مانده بزنم زیر گریه.

 

گاهی آدم خودش هم نمی داند چرا.

فقط انگار دلش همین را می خواهد.

 

 

– نگفتی دلت چی می خواد الان؟ مثلاً یه نوشیدنی داغ چطوره؟

 

سر می چرخانم و نگاهش می کند.

ابروهایم بالا می پرد.

 

– می دونید ساعت چنده؟

 

اشاره به ساعت ماشین می کند.

 

– دارم می بینم.. خوابت گرفته؟

 

بعید می دانم اصلاً خوابم بگیرد.

ذهن من پُر است از سوال های جورواجور.

 

– می ترسم حاج خانم نگران شن.. بعدشم، تنهان آخه

 

– پس می خوای

 

خنده ام می گیرد.

نگاهش در صورتم می چرخد.

 

– باور کن وقتی می خندی، یجور دیگه..

 

حرفش را تمام نمی کند.

لبخند روی لبش می نشیند.

 

منِ خیره سر اما حرفش را پیشِ خودم تمام می کنم.

” یجور دیگه دوسِت دارم”.

 

دلم غنج می رود از این فکر احمقانه.

دیگر اینروزها گوش به حرفم نمی دهد، لعنتی.

 

– بَدم نمی آد، شما خسته نیستین؟

 

نچی می کند و پدال گاز را محکم تر می فشارد.

انقدر کنارش آرامم که نمی پرسم مقصد کجاست.

 

تهِ دنیا هم که باشد، من با او می روم.

اما فقط خودم می دانم و بس.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x